زنگ آخری که به صدا در نیامد… | پایگاه خبری صبا
امروز ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲۰:۰۰
یادداشت نگاتیو به یاد هنرمند فقید «شهرام عبدلی»

زنگ آخری که به صدا در نیامد…

یاسر سماوات| صدایت، ظلمت‌پوش نمی‌شود. تحریریه در ظلمات محو نمی‌شود. مرد رخ به رخ هیبت نمی‌ایستد. در وهمی کابوسناک اسیر نشده، مرد بغض نمی‌کند... اسمت را زمزمه نمی‌کند.



 گم و گیج و منگ از خواب نمی‌پرم. سردرد نصفه و نیمه دوباره سراغم نیامده، دهانم تلخ و بدمزه نشده، چشم‌هایم دودو نمی‌زد. صفحه گوشی همراهم، روشن و خاموش نمی‌شود. حسی غریب سروقتم نیامده… دستم را روی صفحه‌اش نمی‌کشم. خبر، خبر، خبر… خبرِ لعنتی را نمی‌خوانم. باورم نمی‌شود. سرم به دوران نمی‌افتد. روحم سوار آفتاب کم‌رمق میان‌روز اسپند نمی‌شود، پرت نمی‌شود به پسین روز مردادماه، پرهیبِ مردی میانسال با هیبتی شکسته‌ را در تحریریه خالی پیدا نمی‌کند. در خلسه‌ای وهم‌انگیز، روحم در کالبد مرد حلول نمی‌کند… موهایش جوگندمی نشده، روی گونه‌‌هایش خط نیفتاده… گوشی را برنمی‌دارد، شماره نمی‌گیرد، صدایش در تحریریه خالی پیچ پیچ نمی‌خورد. بوق ممتد در گوشش نمی‌پیچد، صدای گرمت بوق را سر به نیست نمی‌کند. لبخند محو روی صورت کمرنگ مرد نمی‌دود. با تو هم صحبت نمی‌شود. از «زنگ آخر» نمی‌پرسد… شبح کور سرنوشت را نمی‌بیند. نمی‌پرسد «بعد از این فقط کارگردانی می‌کنی؟…» خنده کریه شبح در گوشش نمی‌‎پیچید. نمی‌داند «بعد از این» وجود ندارد!

گوشی در دستش نمی‌لغزد. صدای تو پشت خط ضعیف‌و ضعیف‌تر نمی‌شود. مرد برنمی گردد، شبح در سایه نخزیده… هیبت تیره‌اش را نمی‌بیند. با او رخ به رخ نمی‌شود، نفیری متعفن از بازدم هیبت سیاه‌وش به گونه‌اش نمی‌خورد. گوشی از دستش نمی‌غلتد، صدایت دور و دور و دورتر نمی‌شود. صدایت، ظلمت‌پوش نمی‌شود. تحریریه در ظلمات محو نمی‌شود. مرد رخ به رخ هیبت نمی‌ایستد. در وهمی کابوسناک اسیر نشده، مرد بغض نمی‌کند… اسمت را زمزمه نمی‌کند. مقابل هیبت به زانو در نمی‌آید.

مرد در صورت هیبت خیره، خیره نمی‌شود. لب‌های خشکش لختی از هم جدا نمی‌شود. چیزی نمی‌گوید. اسم تو را به هیبت تیره نمی‌گوید… زشت‌ترین لبخند گیتی را دوباره نمی‌بیند. صدای کرکننده قهقهه‌اش را نمی‌شنود، گوش‌هایش را با کف دست نمی‌گیرد، در ظلمات پا تند نمی‌کند، از هیبت تیره نمی‌گریزد. از ظلمت بیرون نمی‌زند. آفتاب کم رنگ زمستانه به صورتش نمی‌خورد. گم و گیج و تلخ و بی‌گذشته در خیابان‌‌ها تلو نمی‌خورد. خودش را در چهارراه ولیعصر نمی‌بیند. مقابل مدرسه‌ای میخکوب نمی‌شود، «زنگ آخر» به صدا در نمی‌آید، تورا کنار در مدرسه نمی‌بیند. خیابان تلو نمی‌خورد، هلهله کودکانه از حیاط مدرسه برنمی‌خیزد. بچه با روپوش‌های سرمه‌ای بیرون نمی‌دوند. تیرگی به چشمش نمی‌زند، کنار خیابان صدای مرد فربه میوه‌فروش را نمی‌شنود، سرش تاب نمی‌خورد. دستش را به کوت روی چرخ سیار میوه‌فروش نمی‌گیرد، با پرتقال‌های خونی روی زمین نمی‌افتد. کوت، مثل کفنی مندرس روی پیکرش نمی‌افتد. مرد فربه غرولند نمی‌کند. سیگار نیم‌سوخته‌اش را روی سنگفرش خیابان پاسار نمی‌کند…. کوت را کنار نمی‌زند… بچه‌های سرمه‌ای‌پوش کنار پیکر مرد حلقه نمی‌زند… روحم از کالبدش بیرون نمی‌پرد. پسری با چشم ارزقی به مرد خیره نمی‌ماند. زمان نمی‌ایستد، ظلمات خیابان را اشغال نمی‌کند. هیبت تیره، مرد فربه، بچه‌های سرمه‌ای‌پوش، کوت پرتقال‌ها، سیگار پاسار شده، هلهله بچه‌ها همه و همه محو نمی‌شوند… خودم را در تحریریه خالی پیدا نمی‌کنم. پشت مانیتور دستم روی کیبورد نمی‌لغزد. جمله‌ام را دوباره نمی‌خوانم. نمی‌نویسم «شهرام عزیزم، افسوس که پرواز ما به بعدازظهر غم بسته مرداد امکان ناپذیر است».

چشم‌هایم خیس نمی‌شود، سردرد نصفه و نیمه سراغم نمی‌آید. دهانم تلخ و بدمزه‌ نشده، پلک‌هایم دودو نمی‌زند.

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است