خاطره شنیدنی ماگسیم گورکی از چخوف | پایگاه خبری صبا
امروز ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۴۸
فروتنی غول ادبیات داستانی!

خاطره شنیدنی ماگسیم گورکی از چخوف

چخوف همینطور بود! همین بود. چون خودش بی‌اندازه ساده بود، همه چیز را ساده دوست داشت. واقعیت و صمیمیت را می‌پسندید و روش خاصی به کار می‌برد تا مردم دیگر در برابرش ساده و صمیمی باشند. چخوف واقعاً همین بود.

به گزارش صبا، ماکسیم گورکی را بعضی از ما می‌شناسیم، همان نویسنده برجسته قرون نوزدهم و بیستم روسیه، مردی که خالق رمان بی‌همتای «مادر» بود. آنتوان چخوف اما در ایران بسیار شناخته‌شده‌تر از گورکی است. اتفاق فرخنده برای ادبیات روسیه اما همزمانی زندگی این دو نویسنده برجسته در اواخر قرن نوزدهم بود. به هر ترتیب در حاشیه ادبیات روسیه، ماگسیم گورکی خاطره‌ای بس شنیدنی از چخوف دارد.

گورکی می‌گوید چخوف در روستای «کوتچوک کوی» ویلای کوچکی داشت و من گاهی به دیدنش می‌رفتم. روزی سه خانم از مسکو به دیدار چخوف آمدند. آنتوان آن‌ها را پذیرفت و به پیشخدمتش گفت آن‌ سه خانم را به اتاق نشیمن که آنجا بودیم دعوت کند. دقیقه‌ای بعد آن سه زن که لباس‌های گران‌بهایی برتن داشتند وارد نشیمن شدند. سکوت اتاق در صدای خش خش لباس‌های ابریشمی آن‌ها محو شد.

هر سه مودب روبروی ما نشستند و چهره‌ای به خود گرفتند که انگار عاشق مباحث سیاسی‌اند (بدون شک نبودند و فقط می‌خواستند اینطور مقابل آنتوان تظاهر کنند) آن‌ها پیاپی سوال‌های متعدد سیاسی اجتماعی می‌پرسیدند «آنتوان پاولویچ (نام اصلی چخوف) فکر می‌کنید جنگ بین یونانی‌ها و ترک‌ها چطور خاتمه می‌یابد» آنتوان کمی سکوت کرد و پس از سرفه‌ای ملایم با صدایی گرم و جدی پاسخ داد:«به یقین صلح می‌شود» اما خانم‌ها دست‌بردار نبودند! «آنتوان پاولویچ! درست است اما کدام‌شان برنده می‌شود؟» چخوف درنگ کرد و گفت:«خب هرکسی که قوی‌تر باشد!» یکی دیگر از خانم‌ها پرسید:«به نظر شما کدامیک قوی‌ترند؟» پاسخش این بود:«آن‌ها که بهتر خورده‌اند و بهتر تربیت شده‌اند» یکی از خانم‌ها فریاد زد:«چه باهوش!» و دیگری پرسید:«شما کدام‌شان را بیشتر دوست دارید؟»

آنتوان هم که مثل من دریافته بود آن‌ها برای تظاهر سوالاتی را که علاقه‌ای هم به آن‌ها ندارند می‌پرسند، به گرمی به او نگریست و با تبسمی فروتنانه گفت:«من آب‌نبات‌های میوه‌ای را دوست دارم! شما چطور؟» آن خانم از خوشحالی فریاد زد:«اوه! من هم همینطور!» خانم دیگری هم با تایید گفت:« بله مخصوصاً آب‌نبات‎های مغازه ابرکوزوف را!» و سومی چشمانش را نیمه بسته کرد، دهانش آب افتاد و اضافه کرد:«خیلی خوشبوست!» و هر سه با شعف و نشاط ساعتی درباره آب‌نبات‌های میوه‌ای صحبت کردند و ذوق و اطلاعات ظریف‌شان را در این زمینه نشان دادند.

واضح بود که هر سه خوشحالند که مجبور نیستند ذهن خود را خسته کنند و وانمود کنند به قضیه یونان و ترکیه خیلی علاقه‌مندند؛ قضیه‌ای که تا کنون هیچکدام کوچکترین اندیشه‌ای درباره‌اش نکرده بودند. وقتی خواستند بروند به آنتوان چخوف قول دادند:«برایتان آب‌نبات میوه‌ای خواهیم فرستاد!»

وقتی که رفتند به چخوف گفتم:«خیلی خوب موضوع بحث را عوض کردید.» آنتوان به آرامی خندید و پاسخ داد:«هرکسی باید به زبان خودش حرف بزند.» چخوف همینطور بود! همین بود. چون خودش بی‌اندازه ساده بود، همه چیز را ساده دوست داشت. واقعیت و صمیمیت را می‌پسندید و روش خاصی به کار می‌برد تا مردم دیگر در برابرش ساده و صمیمی باشند. چخوف واقعاً همین بود.

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است