اسطوره‌ی من صدّام نیست! | پایگاه خبری صبا
امروز ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۰۰:۱۱
تالار تخیّل و شعر صبا

 اسطوره‌ی من صدّام نیست!

فرید اخباری | با کیوان به بصره رفته بودیم. نمی‌دانم چرا حال و هوای عراق، با اینهمه زیبایی همیشه دل‌گیر است. وارد قهوه‌خانه‌ای شدیم و پس از رفع حاجتی و نوشیدنی و دمی، رفتیم پای دخل. عکس صدّام تیکه و پاره و با دو خط قرمز منقطع بر روی دیوار نصب شده بود. زیر آن نوشته بود: «أسطورتي ليست صدّام ، لا نريد خرافة ، أنا امرأة دفعت أجر نفسي وأولادي من خلال العمل في هذا المقهى. أسطورة هذه المرأة. بنفسي.»

 با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان چشم مست شنگ او بسیار مکاری کند

حافظ شیرازی

 

 سفر به عراق

 

با کیوان به بصره رفته بودیم. نمی‌دانم چرا حال و هوای عراق، با اینهمه زیبایی همیشه دل‌گیر است. وارد قهوه‌خانه‌ای شدیم و پس از رفع حاجتی و نوشیدنی و دمی، رفتیم پای دخل. عکس صدّام تیکه و پاره و با دو خط قرمز منقطع بر روی دیوار نصب شده بود. زیر آن نوشته بود: «أسطورتی لیست صدّام ، لا نرید خرافه ، أنا امرأه دفعت أجر نفسی وأولادی من خلال العمل فی هذا المقهى. أسطوره هذه المرأه. بنفسی.»

 به کیوان که به زبان عربی مسلط است گفتم چی نوشته، کیوان نگاهی به زن سال‌خورده پشت صندوق انداخت و گفت: نوشته «اسطوره‌ی من صدّام نیست، ما اسطوره نمی‌خواهیم، من زنی هستم که خرج خودم و بچه‌هایم را با کار در این قهوه خانه دادم. اسطوره‌ی من این زن است. خودم»

کیوان گفت‌وگویی با زن درشت اندام عرب کرد و زن با حرارت جواب کیوان را داد و آمدیم بیرون!

کیوان گفت: شوهرش بعثی بوده و از هواخواهان سرسخت صدّام و این عکس صدّام و کلی دیگر عکس از او در دیوار خانه‌شان نصب بوده و همیشه می‌گفت که اسطوره‌ی من صدام است. وانگهی زن داغ کرد و گفت: وقتی آمریکایی‌ها اسطوره‌ی شوهرم را با آن وضعیت گرفتند او باور نکرده و جنون‌وار داد می‌زده است که اسطوره‌ی من صدام است و بعد از اعدام صدام، خود را از پشت‌بام خانه‌شان پرت می‌کند پایین. بعد آن این زن خود قیم سه پسرش در این سال‌ها بوده است. این عکس، یکی از عکس‌های خانه‌شان بوده که زن عرب تکه‌تکه‌اش کرده و این نوشته را زیر آن نوشته است.

 

شعر حافظ

   و اما اگر بخواهیم از تفسیر متعالی این بیتِ حافظ پرهیز کنیم، با این فرض که منظور حافظ در زمان زندگی خود چیز دیگری‌ بوده است، در اینجا می‌خواهیم این بیت را در زمان امروزی بازبینی کنیم. حال که شاید منظور حضرت حافظ، آسمانی بوده و منظور ما زمینی! شاید هم هر دویِ ما در زمان‌های خودمان منظورمان یکسان بوده و هست!

اسطوره‌ها

 نمی‌دانم چرا این حس در من بود که هر مردی را می‌دیدم که نوک سیبیل‌هایش کمی از لبش پایین زده بود، او حتماً گرگ صفت یا خطرناک است. گاهی که بخت سبب می‌شد به برخی آنان نزدیک شوم، می‌دیدم بَه چه آدم خوبی!  برای برخی دیگر هم همان حس غریزی‌ام درست در می‌آمد. اما نمی‌دانم این سیبیل واقعاً معیار درستی برای تقسیم‌بندی آدم‌ها از هم‌دیگر بود و حتی این احتمال می‌رود آن‌هایی که فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند اشتباه می‌کردم و برعکس!

 به هر حال فریب‌کار اگر صورت زیبا و دل‌نشینی داشته باشد، ده بر هیچ جلوتر از آن کسی‌ست که آن زیبایی و کاریزماتیکی بصری را ندارد و بخواهد دلی برباید. همیشه این جمله در ذهنم هست که« فلانی از چهره‌اش داد می‌زند!!» این هم خب نگاهی ظاهری‌ست که هر چقدر هم ببینیم و بگوییم از روی ظاهر قضاوت نکنید، لایک می‌کنیم آن مطلب را، گاهی استوری هم می‌کنیم اما خودمانیم باز هم ظاهر را ملاک قرار می‌دهیم! برای همین است که این فضاهای مجازی خیلی دل‌چسب است چون می‌توانی آن گونه که آرمان‌گرا فکر می‌کنی باشی اما …

 

 

تخیّل

 از خواننده این مطلب می‌خواهم اسطوره‌های زندگی شخصی خود را مرور کند. از چهره‌های داخلی تا خارجی. زنده یا مرده. از هنرمند و ورزشکار گرفته تا سیاستمدار و آدم‌های شخصی زندگی‌اش. می‌خواهم با شما وارد یک گفت‌وگوی خیالی شوم. اسطوره کیست؟ جایگاه اسطوره در زندگی ما کجاست؟ آیا ما تابع محض اسطوره‌هایمان هستیم حتی در جایگاهی خارج از آن‌جا که او اسطوره شده است برای‌مان؟

حتماً به اصطلاح، فن‌پیج‌های افراد مشهور را دیده‌اید. دیده‌اید چه جانی میدن برای این‌ها؟ گاهی در کامنت‌ها که عکس و یا کاری مرتبط با هریک پخش می‌شود را می‌خوانم، با خود می‌گوییم این طرفدار تا آخر عمرش می‌خواهد قربان و صدقه اسطوره‌اش برود و هیچ دستاوردی در زندگی خودش نداشته باشد؟ یعنی دنیا برای او اینقدر محدود است که لایک یا فالو کردن صفحه‌اش توسط اسطوره، می‌شود دنیای او؟!

چه دنیای کوچک و مزخرفی! بشینم، ببینم خانم ایکس یا آقای ایگرگ چه کار می‌کند، کجا می‌رود، چه می‌پوشد، چه افتخاراتی کسب می‌کند بعد من یک ذوق غیر طبیعی نشان بدهم.من هنوز به حرف اصلی‌ام نرسیدم و داریم باهم گفت‌و‌گو و بازی کلامی می‌کنیم. وانگهی اگر من به یک «کتاب» اعتقاد داشته باشم و خانم ایگرگ در یکی از تریبون‌هایی که دارد، انزجار، تنفر و توهینی به آن «کتاب» کند، حالا منِ طرفدار در یک سردرگمی قرار می‌گیرم. «کتاب» اعتقاد من است و آن‌کس که بت کرده‌ام و میپرستم و جان و نفسم است، «کتاب» را زیر سوال برد! چیکار کنم حالا؟

دو حالت دارد یا من هم «کتاب» را به مرور با سختی‌های ذهنی لگدمال می‌کنم و یا در حالت دوم…….. 

 

پدرم!

مردی پنجاه ساله به اسم شاهپور مددی، سخت طرفدار مارادونا بود. با او هم استایل بود، با مارادونا موهاش را بلند می‌کرد و میزد، با مارادونا چاق شد و با او معتاد شد. مارادونا ترک کرد اما شاهپور همچنان معتاد باقی مانده بود. این مرد مجرد پنجاه ساله روزی در خیابان به گدایی می‌افتد، پسری به اسم کامران حاجتی گدا را می‌بیند که از او کمک می‌خواهد. کامران پدرش را سه سال پیش از دست داده بود و هنوز نتوانسته بود برای پدرش گریه کند، وانگهی با دیدن شاهپور که بسیار چهره‌اش شبیه پدرش بود در خیابان به گریه می‌افتد.

شاهپور بعد از اعتیاد خیلی خبری از مارادونا نداشت و دیگر شاید از خاطرش رفته بود. گریه‌ی مرد جوان تعجبش را برانگیخت و گفت: پسرم گریه چرا می‌کنی؟ اگر نداری اشکالی ندارد.

کامران گفت: تو انگار خود پدرمی و شاهپور را در آنی در آغوش گرفت و صدا می‌زد: بابا. در این لحظه شاهپور پنجاه ساله که کسی را نداشت ناخودآگاه تصور کرد پدر پسری جوان است که باید برای او پدری کند و او هم زد زیر گریه و به او گفت: یاد جوانی‌ام انداختی منو پسرم.

کامران بعد از آغوش و گریه بی‌آنکه توجه کند آن مرد گدایی بوده است هم‌چنان گریه کنان به راه خود ادامه داد. شاهپور گویی تکه‌ای از قلبش از او جدا می‌شد و با خود می‌گفت: کاش این آغوش تا ابد بود.

ده سال از این ماجرا گذشت. شاهپور شصت سالش شده، اعتیادش رفع شده و سیگاری پک می‌زند. پسر و دختر جوانی رد می‌شوند و پسر ناگهان به دختر می‌گوید: برگ‌هایم! مارادونا مُرد.شاهپور، شوری گرفت از این فریاد و به پسر گفت: دیه‌گو هم رفت؟ پسر گفت: آره حاجی! مثلش نمیاد!شاهپور چهره‌ای درهم گرفت. دختر و پسر دور شده‌اند و با خودش می‌گوید: بله! مثل مارادونا دیگر در فوتبال نمی‌آید!! فقط در«فوتبال»…..و سیگارش را پرت کرد.

حال که از این‌ها که بگذریم وانگهی شاید بپرسید که شعر حافظ چه شد؟

در جامعه‌ی امروز ما بسیارند کسانی که صورت زیبا دارند، حرف‌هایی زیبا می‌زنند و شعارهای آزادی و قشنگی سر می‌دهند و مردم به واسطه گذشته‌ی تلخ یا شیرین او که برای مردم محترم و والا است، این کسان را چون پدر و نجات‌دهنده می‌بینند و بدون هیچ چشم‌داشتی مرید او می‌شوند. حال نقاب وقتی کنار می‌رود که این فرد خوش بیان و خوش چهره غالب می‌شود و معادلات را به هم می‌زند. افرادی در این بین دچار سردرگمی مانند آن طرفدار خانم ایگرگ می‌شوند و متعصب می‌شوند، عده‌ای خنثی و سرکوب می‌شوند و عده‌ای این بت را می‌شکنند و می‌خواهند در برابر آن بایستند اما دیر شده است و آن فرد خودش را غالب کرده است.

همین را می‌شود تعمیم داد به بازیگرانی که بازی آن‌ها را دوست داریم، خواننده‌ای که صدای او را دوست داریم و غیره. وانگهی ما مرز این دوست داشتن‌هایمان گاهی فراتر می‌رود و او را به یک اسطوره مطلق می‌کنیم!

هم‌چنین «قدرمطلق» که اصطلاحی در ریاضی است، آن کاری را با عدد می‌کند که می‌خواهد. در ریاضیات هر عدد صحیح یا اعشاری می‌تواند در قدرمطلق قرار بگیرد. قدرمطلق می‌گوید: خوش‌آمدی خوب عددی هستی،ولی مطلق برای من نیستی. آنچه که باید از تو بدانم و بیاموزم و خوشم بیاید برایم زیبا و دلپذیر بود اما حساب مطلقی برای تو ندارم. وانگهی قدرمطلق آن عدد را در نمودار خود قرار می‌دهد و نتیجه‌ی حودش را حساب می‌کند.

هرچند خود «قدرمطلق» هم نمی‌توان الگو قرارداد و نگاه صفر و صدی داشت.

زمانی دنیا رنگارنگ بود ولی حالا نیزبرخی آدم‌ها هم رنگارنگ شده‌اند. در هیچ چیزی، چه در انتخاب یک رابطه‌ی عاطفی، چه در انتخاب الگویی در زندگی، انتخاب الگویی مبارز برای ارزش‌ها، هیچکس و هیچکس نه مطلق درست می‌گوید و نه مطلق غلط و یا به قول همایون شجریان نه فرشته‌ام نه شیطان!!

نه همیشه صفرم، نه همیشه صدم! من میان این دنیای نامحدود هزاران عدد اَم!

حال حافظ که می‌گوید: با دیدن چشم پر فریب یار سوی او مرو، زیرا او با چشمان شوخ و خوش سیرتش حیله‌هایی دارد که تو را به دام می‌اندازد.

مرز شما با اسطوره‌های‌تان، با آدم‌هایی که دوست دارید کجاست؟

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان چشم مست شنگ او بسیار مکاری کند

حافظ شیرازی

 

طراح متن و نویسنده: فرید اخباری

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است