به گزارش خبرنگار ادبیات صبا، امیرعلی نبویان نویسنده، مجری و بازیگر در متنی درباره مفهوم «میهن» نوشته است و به ستایش صبوری وطن میپردازد.
مقدمه و شعری که این نویسنده در اختیار خبرگزاری صبا قرار داده بدین شرح است:
«خاک، خاک است؛ و صرفاً مخلوطی از چند عنصر که خداوند از جدول مندلیف برگزیده است. تفاوت، در آدمهایی است که آن را آباد می کنند یا ویران؛ و آبادانی، فرزند ته تغاری فرهنگ است و چه بسیار خواهر و برادرهای بزرگ تر هم دارد.
تقدیم به وطنم؛ «پاره» تنم!
تاریخ خیلی معاصر
عجب صبری تو داری مادر میهن!
از این ناخوانده فرزندان بازیگوش
که در تاریکی پس کوچه ای خاموش
به گردنبند نازک چنگ می یازند و می نازند!
وز آن داروغه های تشنه مدهوش
که کام تلخ این شب را
به شور رشوه ای ناچیز می بازند و می نازند
عجب صبری تو داری مادر میهن!
از این ناخوانده فرزندان بازیگوش
از آن جمع گریزانی، که در آغوش بی جان تو ای مادر! شبیه طفلکی باریده بر خود بی قرار و در فرارند؛ که بر هر جا به جز بالین رنجور تو تن را وا سپارند.
و جمع دیگری ناغافل اندر گل فرو رفتند و
ماسیدند و
چسبیدند و
خودباور که لابد ریشه ای دارند!
و عطر قیمه مادرپز خود را در اقصی نقطه های حافظه محفوظ میدارند!
زیرا ریشه دارند …
و البته موظف گشته آن غاری که صرفا ناف یک کوه سر راهست را افسانه بشمارند.
زیرا ریشه دارند!
و این لاطائلات ناسزا تعریف موطن شد … همین اندازه موهن شد.
یکی هم هست کاو مغزش فراری و تنش محبوس و چشمش مات مهر باطل کنسول بی پیری که بر پیشانی بد طالعش بیرحم کوبیده ست.
و حالا هم شبیه روح سرگردان
دخیل پرسه چالاک خود را تا ضریح حضرت آورده ست کاو ضامن شود آهوی زائر را
و با دستان خود بر هیکلش زنار بربندد
و اعجازی به پا دارد که در نذر وصال جفت ترسای فرنگی زاده ای حاجت روا گردد.
که تنها راه تا هجرت همین مانده ست؛
ورنه جبر بر ماندن …
عجب صبری تو داری مادر میهن!
یکی میخواست تا پولش رود بالا ز پارویش
شبی خوابید و غلتی زد، از این سویش به آن سویش
در این خر غلت مستانه، نگو شاید نشیمنگاه، لِنگش یا که بازویش و بَلکَم تاج ابرویش
فشاری ناروا بر شاخصان بیگناه بورس آورده ست و آن نازک تنان را سخت آزرده ست و
اکنون هر چه بودش رفته است از دست
سحرگاهان بجای پول همچون جان شیرینش
خودش بالای پارو رفته و پارو به پایینش!
و یک تن …
و یک تن کهنه عشقی در هیاهوی هزاران توی یک جای نمور، آکنده از فریاد و پر بیداد گم کرده ست
و ناآرام و نومید و سراسیمه
نشان یار میجوید
که با رقص لطیف و نرم و مِشکین قلم بر صحن جارو خورده کاغذ، طلاق بائن این یار دیرین را سریع السیر تحویلش نموده،
راه پیموده به سوی دلبر دیگر
که الساعه جلوی در، توی ماشین، شدیدا چشم در راهست و البته
عمیقا بر رموز عشق آگاهست
با عمقی به طول چاک دامن یا مهمتر چاک پیراهن!
عجب صبری تو داری مادر میهن!
و آنسوتر در آن سرسبزی بی انتهای باغ خوشدل ها
جوانانی که عشق آسان نمود اول به ایشان و سپس افتاد مشکلها
همه جمعند گرداگرد یکدیگر
دل خون و لب خندان
به حال گردش این چرخ بدکردار بد اندیش
و ساقی با دو دست خویش
مسئولانه میپیچد متاع برگ سبزی تحفه درویش!
تو را سوگند بر اندوه ناپیدای عاطل ها و باطل ها!به کام حبس در دلها!
الا یا ایها الساقی!
اَدِر کاساً
ادر پایپاً
ادر وافور ادر کافور، ادر هر زهرماری را که دستت هست و ناولها
که عاقل ها و جاهل ها تو را ساقی به طور فور محتاجند و می خواهند و می خوانن …
عجب صبری تو داری مادر میهن!
ولی با این همه ممنون که ما را عاق ننمودی
در دوزخ بر این ناخوانده فرزندان بازیگوش نگشودی
و حتما بر فراز آسمان تو
همین سقف کج دودی
خدایی هست و می بیند و می داند که ما افتاده از بینی فیلیم، ولی در واقع با حفظ سمت، از هر جهت مستضعفینیم
که کم نعبد ولی پر نستعین ایم.
دعایت می کنم میهن … خودت خود به خودی آباد گردی، ما همینیم!
و اما جمله آخر … تویی سلطان غم، مادر!
امیرعلی، مهر ١۴٠٠»
ویدیوی این اجرا را اینجا ببینید.
انتهای پیام/
There are no comments yet