در گذشته بهخاطر کمبود و ضعف اجراهای نمایشی در شهرستانها
و دوری از اجراهای پایتخت، سبب شد خواندن نمایشنامه جایگزین تماشا و عدم حضور در سالن
نمایش بشود، بهویژه در نیمه اول دهه۵۰ که کتابهای نمایشی و سینمایی با چاپ تصاویری
از صحنهها همراه شد و علاقه من هم به خواندن کتابهای نمایشی رو به فزونی گذاشت.
اردیبهشت۹۷ آن متن شگفتانگیز که از کهنالگوها، از بطن اساطیر،
از امواج رمز و رازها، از هزارههای زرتشتی، مانوی، اوستایی، از متون کهن خاورمیانه که برآب
و آتش خفته، میآمد؛ میآمد از شعرگونهای که به دل مینشست. همچون آب شیرین قناتهایی که دیگر نیستند. میآمد تا کلام
چندهزارساله «ای مزدا اهوره این سرزمین را از دشمن و دروغ و خشکسالی برهان» دوباره
شنیده شود و من این کتاب را سه بار بخوانم با کلامی که تازگی دارد، با آدمها و نامهایی که برساخته
جهان ذهنیِ کاتب است و خشنود باشم که باز میتوانم متن نمایشی را بخوانم و در هفتاد
سالگی بار دیگر حس تماشای نمایشی در تماشاخانهای به شوقم بیاورد و فراموش نکنم که
کمی پیشتر کتاب «حرکت تئاتر به سمت شعر»، هدیه شده به من با دستان گرم استاد طلایه
رویایی، سرآغاز این اشتیاق خفته بود که در تداوم، کتاب «دیوآب» علی اتحاد، راه را بر
من آسان کرد.
آشنایی من با علی اتحاد بر حسب تصادف بود. من این حادثه را به
فال نیک گرفتم و چند رخداد بینظیر جهان ذهنی ما را آنقدر به هم نزدیک کرد که گاه تا حد یکی
بودن پیش میرفت. جهان برساخته ذهنی اتحاد که از تخیل خالص او سرچشمه میگرفت و به
جهان تخیل و تصویر شعرهای من پهلو میزد، سبب شد که بتوانم وارد دنیای شعر و متنهای نمایشی
او بشوم. درواقع او از تونل منظومه من: «مراثی محلههای مرده»؛ و من از تونل «منظومه پیامبر نامبعوث»
او، به جان جهان یکدیگر، راه یافتیم؛ و او طراحی جلد و صفحهآرایی ایرانی منظومه مرا خلق کرد و
بهدنبال این داستان به رخداد دیگری رسیدیم که «دیوآب» بود.
من بهطور خاص نمیگویم که این متن اقتباسی از شاهنامه
است. دقیقاً در آن اجرا که شما داشتید در رابطه با همین خشکسالی و دیوآب و فریدون و
آژیدهاک؛ آنجا کاملاً مشخص است که این گفتارها از کجا دارد میآید و سرچشمه میگیرد.
شما در مورد تکگویی «در جستوجوی دیوشکن» میگویید. آنجا هم
بندهایی از متن مستقیما از اوستا یا دقیقتر بگویم از «بهرام یشت» آمده بود.
صحبت از گفتارها شد. بگذار بپرسم که چرا گفتارها
در بین آدمها متفاوت نیست انگار نفر اول که چند سطر صحبتهایش میآید نفر دوم تکمیل
کننده حرفهای نفر اول است و همین طور ادامه پیدا میکند. یعنی تفاوتی بین صداها نیست.
و اگر نامها پیش از گفتارها نباشد حتی مشخص نمیشود که شخصیت مرد است یا زن.
من تقریباً تمام ساختمان متنیام را مدیون متون کهن خاورمیانه
هستم. این که این همه از درامها و از متون معاصر فاصله میگیرم به جهت نزدیک شدن بیشتر
به الگوهای متون کهن است. ما در متون کهن گرچه قصههایی میخوانیم. مثلاً در همان اوستا
که مثال زدم؛ بندهایی هست که اهورامزدا حرف میزند یک جاهایی زرتشت سخن میگوید. یک
جا «گوشورون»(روان زمین) حرف میزند. یک جا «وای» موکل بادهای جهان حرف میزند و….
گویندههای مختلف و در بدنه متن همه اینها انگار یک زبان هستند. در متن قرآن هم
شما چنین وضعی میبینید. به یاد بیاورید در سوره یوسف که به گفته متن قرآن احسنالقصص
معرفی میشود هم، وقتی نقل قول شخصیتها نوشته میشود ادبیات قرآن دگرگون نمیشود.
در سوره مریم هم اینطور است. در سوره آلعمران هم. این سنت را من از متون کهن وام
گرفتهام که در آنها انگار که یک گوینده اصلی حضور دارد و به واسطه او قصه روایت
میشود. یعنی انگار همه آن چیزی که «آدون» میگوید یا «مروت» و «مینار» و «میتاس»
و «دامینس» میگویند از صافی ذهن راوی دیگری گذشته و حالا دارد به ما میرسد.
در این جا راوی تبدیل به دانای کل نمیشود؟
چرا حتماً میشود. مثل تمام متون کهن که راویشان دانای کل است.
در عصر معاصر آیا ما میتوانیم این قضیه را جا بیندازیم
که راوی تبدیل به دانای کل شود و دیدگاهها یکسان و مستقیم حرکت کنند؟
راستش من نه قصدش را دارم و نه داعیهاش را که چیزی
را بهعنوان روش یگانه جا بیندازم. اما تصور میکنم که این شیوه متنی آنقدر ؟؟؟؟…..
این متن برآمده از ذهن توست و متن یکتا و بیهمتایی
است و نمونه آن را نداریم. همین را میخواهیم برای اجرا ببریم. در هنگام اجرا چه میزان
مشارکت ممکن است اتفاق بیفتد. آیا در همان حدی که افراد روستا در آن میدانچه حضور دارند؟
پیش از هر چیزی باید بگویم که در متن مداخلی برای ارتباط با
مخاطب در نظر گرفته شده مثلا «آدون» میرود و دست روی شانه مخاطبی میگذارد و از آن
چیزی میپرسد؛ اینکه مخاطب چه پاسخی میدهد طبیعتا در متن نیست چون ممکن است که هزاران
احتمال مختلف باشد ولی این مداخل در متن در نظر گرفته شده اما با این حال مجموعا متن
«دیوآب» متنی تعاملی نیست یعنی متن از جنسی نیست که بخواهد مدام با مخاطب تعامل کند.
این یک طرف و طرف دوم ماجرا این است که اگر بنا باشد که خودم متن را روی صحنه ببرم
که فعلا شرایط آن هموار نشده؛ من همیشه وقتی یک پیشفرض متنی برای اجرا دارم به نظرم
آن متن ۶۰درصد کار است و ۴۰درصد دیگر در تمرینها شکل میگیرد و تصمیم میگیرم که این
متن به چه سمتی برود و چه جزییاتی در آن تغییر کند و این جزییاتی که میگویم نزدیک
به ۴۰درصد است و چیزی نزدیک به نیمی از اجرا را به تمرین موکول میکنم که ببینم چهطور
پیش میرود و تا به حال آنچه اجرا کردهام این طور بوده است حتی تکاجراهای خودم و
آنچه شما بهعنوان «در جستوجوی دیوشکن» همین چندی پیش دیدید بهعنوان اجرای یکروزه
حدود ۵۰درصدش پیشبینی شده بود و بخشی از متونی که در آن تکگویی گفته میشد آن چیزی
که در دست داشتم نبوده و همان جا بهصورت بداهه گفته میشد. ولی مخاطب این شک را هم
نمیبرد که ممکن است در طومار نباشد حتی این هدف پرسوجو از مخاطب پیشفرض من نبود
ولی زمانی که دیدم یک اجرای چندنوبتی است و چند نفر پیش از من اجرا داشتند زمانی که
دیدم در اجراهای قبلی مخاطبان کاملاً منفعل هستند همان جا تصمیم گرفتم که اجرای من
کاملا اینتراکتیو(تعاملی) باشد و شروع کردم با مخاطبان دیالوگ کردن که اصلا پیش از
آن جزو پیکره متن نبود.
در این متن تو دو ماه داری؛ ماه کهنه و ماه نو.
این دو ماه چه تقابلی باهم دارند آیا سنت و نو هستند؟
نه این قدر تمثیلی نیستند و بیشتر رمزیاند. همیشه در متون اسطورهای
زمانی که شما از یک دوره وارد دوره دیگری میشوید؛ این انتقال نشانههایی دارد. وقتی
میگویم از یک دوران وارد یک دوران دیگری میشویم؛ منظورم این است: مثلاً تخیل کنید
دوران دوازدههزارسالهای که متون زرتشتی تقسیمبندی میکند یا بندهش تقسیمبندی میکند
که چهار بازه سههزار سال است سههزار سال جدایی مزدا اهورا و اهریمن در سطح مینوی.
سههزار سال آفرینش مزدا و دو دورهی سههزار ساله درآمیختگی که ما امروز در آن سههزارسال
واپسین زندگی میکنیم. به باور مزدایسنان در پایان دوازدههزار سال است که اهریمن مغلوب
میشود و دورانی که به آن «فشکرد» یا «نوسازی» گفته میشود آغاز میشود. یا مثلاً آخرالزمان
مسیحی که در مکاشفه یوحنا حواری در پایان عهد جدید آمده است که بیش از ده نشانه برای
ظهور آن آخرالزمان بر شمرده شده ازجمله اینکه هیولاهای اول و دوم میآیند ازجمله
اینکه فرزند شیطانزاده میشود «که نشانهاش برای آنان که دانایند ۶۶۶ خواهد بود»
که این عدد آنقدر در ادبیات دنیا تکرار شده که همه بهعنوان نشان شیطان میشناسند.
برای من رمز این عصر دیگرگون اول این بود که دیگر روز نشد یعنی نمایشنامه از جایی شروع
میشود که سه شب گذشته و سه بار ماه طلوع و غروب کرده و روز نشده و نکته دوم اینکه
از یک جایی ماه دوم طلوع میکند و این دو ماه در آسمان برای یک جماعتی که میخواهند
به دریایی بروند که هیچکدام ندیدهاند؛ نهایت سرگشتگی است. چون تنها وسیلهای که میتوانستند
با آن جهت را تشخیص دهند ماه بود و با غبار بیابان هم ستارهها معمولا پیدا نیستند
و این آغاز سرگشتگی جمعیت است و من بهعنوان یک دگرآزار نشستم و قلمم در دستم است و
هر چه بیشتر تلاش میکنم که آن شش نفر گم شوند.
در این گم شدگی… در این واههها یک نفر سرنوشتش مشخصتر از بقیه میشود و زنده میماند؛ «آدون». اما «آدون»
به نظر من به گونهای در پایان کار رها شده؛ آیا او میرود که چرخهای نو را آغاز کند؟
دوباره از واهههایی دیگر و مردمان دیگر؟ یعنی تکرار آن خشکسالی؟
چند نکته اصلی هست در کاری که من کردم. کاری که معمولا با قهرمانهای
اسطورهای در متون اسطورهای نمیکنند. «آدون» از روی تدبیر و هوشش نیست که به مقصد
میرسد. او اصلا نمیداند که چگونه به مقصد رسیده فقط توانسته سفر را به پایان برساند.
و آنجا میفهمد که همین که سفر را به پایان رسانده برنامه از پیش تعیینشده «دیوآب»
است. حالا سر این دوراهی است که جسد دامینس را به «خونیز دریا» بیندازد چون این چیزی
است که «دامینس» خواسته است و یا اینکه حالا که فهمیده اگر جسد را به خونیز دریا بیندازد
آن حلقهای که دیو آب میخواسته را کامل کرده و به این ترتیب «آدون» در کشمکش با خودش
است که «دامینس» از جا بلند میشود و میفهمیم که او هرگز نمرده بود.
و این هوشیاری دانای کل است که به جای راوی در این
نمایشنامه نشسته و راوی خود را کنار میکشد تا «دامینس» بتواند حرکتها را کنترل کند
و حرف آخر را بزند. لطفا یک تکه از این متن را بخوانید.
فکر میکنم بخش پایانی منطقیتر است. بخشی که میخوانم بعد از
آن است که «دامینس» خود را به دریا میاندازد و تعویضها و طلسمهایی که به خودش بسته
کار «دیوآب» را تمام میکند و خورشید بعد از چند روز دوباره طلوع میکند و «آدون» به
مخاطبها رو میکند و میگوید: اینک دیوآب جان سپرد مرا آدون میخوانند. آن که خویش
را به قربانگاه سپرد و دامینس ما بود. تا دیوآب شمایان را کجا؛ تا دیوآب شما را چگونه
فرو کاهد؟ تا کی؟ مرا آدون میخوانند. نام تو چیست؟ و نمایش تمام میشود.
زوم:
«دیوآب» و تلفیق اسطورههای خاورمیانه
اول از همه این که دیوآب یک اسطوره ساختگی است. وقتی که میگویم اسطوره
است یعنی از عمده عناصری که اسطورهای خاورمیانهای بهره میبرد؛ دیوآب هم بهره دارد.
فرم کلی داستان، فرم کلی اسطورههای خاورمیانه است. مدل پردازش شخصیتهای این داستان
و در عین حال نحوه مواجهه متن با شخصیتها به متون اسطورهای شبیه نیست. به این معنی
که مثلاً همان آدون که به نظر میآید چون قصه را تمام میکند شخصیت اصلی و قهرمان است،
میمیرد و بعد به سعی خودش از جهان مردگان برنمیگردد بلکه شخصیت زن دیوانه[مینار؛
که در تمام طول متن بارها و بارها ثابت شده که مجنون است گرچه بینشی آن جهانی دارد]
باعث میشود که آدون برگردد. درواقع من تلاش کردم که وجه تمام و کمال شخصیت قهرمان
اسطورهای را از آدون بگیرم و تبدیلش کنم به شخصیتی مثل بقیه شخصیتها. فقط به حسب
اتفاق است که آدون میماند و بقیه از میان میروند. گرچه آدون جسد دامینس را به دریا
میرساند؛ اما دامینسی که ما پیش از این فکر میکردیم مُرده زنده میشود قصه را تمام
میکند. و این مسبوق به سابقه نیست در فرمهای اسطورهای. ما همیشه قهرمانی داریم که
پیروز میشود و جایی در پایان شکست میخورد و با این طرح و توطئه تراژدی ساخته میشود.
اما «دیوآب» یک کمدی است به معنی باستانی کلمه یعنی پایانش با پیروزی همراه است. طنز
نیست ولی پایان پیروز دارد و البته با جمله واپسین آدون این پایان شاد تعمیم پیدا
میکند به مخاطب که بعد دربارهاش حرف میزنیم. از این جهت با این بخش که متن من تحت
تأثیر اساطیر ایرانی است کاملاً موافقم. البته تحت تأثیر حماسههای ایرانی نیست؛ یعنی
مثلا ارتباطی مستقیم با شاهنامه ندارد. بیشتر نگاهم به اوستا و متون هند و ایرانی بود.
همانطور که ما «اپوش» یا همان دیوی که آب را میدزدد را در اوستا داریم. ما جزو باستانیترین
کشورهایی هستیم که در متون کهنمان به مسئله خشکسالی اشاره شده. معروفتریناش کتیبه
داریوش اول «ای مزدا اهوره این سرزمین را از دشمن و دروغ و خشکسالی برهان» تا اوستا
که در آن به خشکسالی اشاره شده و بهویژه حتی در شریعت مزدیسنا هم به محرمات مرتبط
با آلودن آب اشاره شده. تصور میکنم ما جزو قدیمیترین کشورهای جهانیم که با این مسئله
دست به گریبان بودهایم و هم در نظام سیاسیمان تعیینکننده بوده هم در نظام دینیمان
این الگوها یعنی الگوهای اقلیمی، آثار وسیعی گذاشتهاند. حالا من بهعنوان یک پژوهشگر،
معتقدم که این الگوهای اقلیمی تمام زیست معرفت شناختی ما را تحت تأثیر قرار داده است.
یعنی تمام نظامهای سیاسی، تمام نظامهای اجتماعی و پیکره هستی ادیان این ناحیه از
مسئله اقلیمی متاثر است و برای ما مهمترین رکن اقلیم، کمآبی است. شاید…
ایرج ضیایی
There are no comments yet