امروز بیستوپنجم تیرماه 97 اگر سرنوشت جور دیگری رقم زده بود، داوود رشیدی میبایست هشتاد و پنجمین شمع تولدش را کنار خانواده و خیل بیشمار دوستدارانش خاموش میکرد
به گزارش صبا، امروز بیستوپنجم تیرماه ۹۷ اگر سرنوشت جور دیگری رقم زده بود، او میبایست هشتاد و پنجمین شمع تولدش را کنار خانواده و خیل بیشمار دوستدارانش خاموش میکرد؛ اما سرنوشت است دیگر و هیچ راه گریزی از آن نیست.
خوب یادم هست که روزهای آخری که زندهیاد داوود رشیدی خودش نیز خیلی تمایلی نداشت در میان مردم باشد و کمتر در مکانهای شلوغ حاضر میشد. البته الان که به او فکر میکنم به جرات میتوانم بگویم که حق داشت؛ برای کسی که چند دهه در اوج محبوبیت در میان مردم زندگی کرده باشد خیلی راحت نیست که به خاطر کهولت سن احتمالا کسی را درست نشناسد و یا نتواند آنطور که باید با دوستدارانش حال و احوال کند. از سویی دیگر او اولین هنرمندی بود که به قول پرویزخان پرستویی، از میان پنج تن آل هنر ایران زمین چشم از این جهان فرومیبست و از اهالی زمین جدا میشد و این خود شک بزرگی بود. واقعا باور کردن اینکه داوود خان رشیدی دیگر در میان ما نسیت برای نسلهایی که با هنر او چه در صحنه تئاتر، چه در قاب تلویزیون و چه در پرده سینما سالها زندگی کرده بودند، کار آسانی نیست.
زیستِ هنرمندانه یک آرتیست
زندهیاد داوود رشیدی هنرمندی بود از تبار حائریها متولد ۲۵ تیر ۱۳۱۲ در خیابان ری تهران. پدرش عبدالامیر رشیدی دیپلمات بود و پدربزرگش علامه از روحانیان مشروطه خواه بود. او در جایی درباره نخستین حضورش در عرصه تئاتر گفته: اولین بار زمانیکه هفت ساله بود توسط دختر عمهاش دکتر طوسی حائری به عبدالحسین نوشین برای بازی در نمایش «مردم» معرفی شد. سپس دیگر این اتفاق نیفتاد و او به همراه خانواده از ایران خارج شد و بعد از اتمام تحصیلات در دو رشته علوم سیاسی و تئاتر، در گروه تئاتر کاروژ به مدیریت «فرانسوا سیمون» استخدام شد و نهایتا در سال ۱۳۴۱ به ایران بازگشت.
فارغ التحصیل کنسرواتوار ژنو در رشته کارگردانی و بازیگری تئاتر و لیسانس حقوق سیاسی از دانشگاه ژنو است،
پس از بازگشت فعالیت خود را در زمینه کارگردانی و بازیگری در اداره هنرهای دراماتیک ادامه داد در سال ۱۳۵۲ از اداره تئاتر به تلویزیون ملی ایران رفت و در سمت مدیریت گروه نمایشها و سرگرمیهای آن سازمان مشغول به کار شد.
رشیدی از سال ۱۳۵۰ با فیلم سینمایی «فرار از تله» وارد عرصه بازیگری سینما گردید و علاوه بر بازیگری و کارگردانی در سینما، تلویزیون و تئاتر به تهیهکنندگی سینما نیز روی آورد. در سال ۱۳۴۷ با احترام برومند ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک دختر بنام لیلی و یک پسر بنام فرهاد است.
اولین بار سال ۴۸ برای فیلم «فرار از تله» داوود رشید جلوی دوربین رفت. هر چند بازی او در فیلمهای او بیشتر با نقشهایی مانند «آقا حسینی» در فیلم کندو، «مفتش ششانگشتی» در سریال هزاردستان و همچنین بازی تأثیرگذارش در فیلم «فرار از تله» جلال مقدم برای عموم شناخته شد اما برای او تئاتر چیز دیگر بود. زندهیاد رشیدی که در سال ۷۲ پس از یک عمر فعالیت هنری موفق به دریافت نشان درجه یک هنری شد، در بیش از ۶ دهه فعالیت هنری خود در بیش از ۳۹ فیلم بلند سینمایی نقشآفرینی کرد. کارگردانی و بازی در بیش از ۱۸ تلهتئاتر را تجربه کرد و سریالهای فراوانی نیز ایفای نقش کرد. اما تئاتر برای داوود رشیدی چیز دیگری بود او در این سالها هیچ گاه از تئاتر فاصله نگرفت و همواره با روی صحنه بردن آثار برجسته نویسندگان معاصر از خود نامی ماندگار در تئاتر ایران به جای گذاشت.
داوود رشیدی به روایت چند هنرمند تئاتر
علی رفیعی تیتر «ناکامیهای ما جماعت فراموششده تئاتری» را برای مطلب خود انتخاب کرده و چنین نوشته: داوود رشیدی در آغاز و بخصوص در دهه اول بازگشتاش به ایران در حوزه تئاتر خیلی بیشتر فعال بود تا سالهای بعد که بیشتر به بازیگری در عرصه سینما روی آورد. به دلیل شناخت و آشنایی با فرهنگ و زبان فرانسه ترجمههایی که در حوزه تئاتر انجام داد همگی ارزشمند هستند همانطور که کارهای صحنهایشان جزو آثار معتبر این حوزه است. رشیدی دلتنگی برای تئاتر را برای همیشه حفظ کرده بود و در سالهای اخیر گاه و بیگاه به صحنه بازمیگشت ولی مثل همه بازیگران این صحنه که تئاتر نمیتواند پاسخگوی نیاز زندگی آنها باشد داوود رشیدی هم به ناگزیر به سینما روی آورد؛ البته شاید نتوان گفت برخلاف میل باطنی اما لابد تمامی کارهایی که در سینما و تلویزیون بازی کرد مطابق رغبت و علاقه او نبود.
در حالیکه تئاتر نخستین و مهمترین انگیزه داوود رشیدی بود. همیشه در تمام جلسات و محافلی که در ارتباط با تئاتر بود حضور پیدا میکرد و حضور گرمابخشاش را همه حس میکردند و بهره میبردند. خیلیها میگویند کاش میشد از اندوخته این سرمایههای فرهنگی بیش از این بهره برد اما نمیشود. تمام جماعت تئاتری یک جماعت ناکام و فراموش شده است.
چراکه برخورد فرهنگمداران و دولتمردان کشورمان در دورههای مختلف با مقوله تئاتر مثل یک برادر ناتنی است که انگار علاقه و تمایلی به بودنشان احساس نمیشود. داوود رشیدی هم ترکش این دوست نداشتنها و بیمهریها و بیمحبتیها را خورد. ما جماعت هنرمند و تئاتری و هر آنچه که وابسته به هنرهای نمایشی است، جماعت متوهمی هستیم. اهل توهم شدهایم و فکر میکنیم که میشود یاری و حمایتی طلبید. همه ناکام و فراموش شده هستیم.
سیامک صفری تیتر «تأسف برای تئاتر» را برای مطلب خود انتخاب کرده و اینچنین مینویسد: مثل همیشه کت و شلوار پوشیده و مرتب در حالیکه کتاب فرانسوی زبان نمایش «آقای اشمیت کیه» رو زیر بغل داشت یکی یکی ماهارو که بازیگرای نمایش بودیم صدا کرد و به هر کدوم یک پاکت که چک دستمزدمون داخلش بود داد. روی پاکت دستمزد آقای سروش صحت نوشته بود: «به آقای سروش صحت، هنرمند با ارزش و محترم» و روی پاکت دستمزد من نوشته بود: «آقای سیامک صفری» من اعتراض کردم که آقای رشیدی چرا منو هنرمند محترم ننوشتی! گفت: «هنرمند محترم تو توی پاکته!» باور نمیکنم که آقای بامعرفت و مهربانی مثل آقای داوود رشیدی دیگر بین ما نیست. این مرد بزرگ کودکی درونش رو داشت و یادم نمیره… وقتی نمایش «منهای دو» به صحنه رفت، شیرینترین شبهای اجرای نمایش برای من بود که در این نمایش بازی میکردم. آخرین شب اجرا، شوخیهای آقای رشیدی به روی صحنه هم اومد. ما بیاطلاع بودیم که قرارهایی با بازیگران صحنه گذاشته شده بود. مثلاً نرفتن بازیگری به بیرون از صحنه که باید میرفت؛ یا جوابی دیگر دادن از سوی بازیگری و همه این تلهها که من و حسن معجونی با آنها روبهرو میشدیم که البته به خیر گذشت و به خوشحالی تمام شد. آقای رشیدی هنرمند بزرگی بود که آثار باارزش نمایشی دنیا رو به تئاتر ما معرفی کرد که از آخرینهای اونها «منهای دو» و «آقای اشمیت کیه؟» بود. تئاتر در کنار آقای رشیدی شخصیت و احترام متفاوتی پیدا میکرد. از نگاه آقای داوود رشیدی تماشاگر از احترام ویژهای برخوردار بود.
جمله هر شب آقای رشیدی به وقت تشویق تماشاگر این بود که: «تماشاگران سرمایه اصلی تئاتر هستند.» و باز با اهمیت دادن به تماشاگر از آنها دعوت میکرد که سالنهای تئاتر رو با حضورشون رونق بدن. یادم میاد نخستین بار که با آقای داوود رشیدی برای بازی در نمایش «منهای دو» روبهرو شدم تصمیم داشتم در این نمایش بازی نکنم. به اصرار لیلی رشیدی و دوستان دیگر به دفتر آقای رشیدی رفتم. آقای رشیدی پشت میز نشسته بودند منم شروع کردم به بهانه آوردن که گرفتارم و کارهایی که دارم فرصت همکاری در این نمایش را نمیدهد.
سعی کردم خیلی محترمانه از بازی در نمایش معاف شوم. آقای داوود رشیدی هیچ حرفی نمیزد، فقط گوش میداد و نگاه میکرد… خلاصه یک ربع ساعتی هی گفتم و گفتم که تو نمایش نباشم. آقای رشیدی یک جمله گفت… گفت پونزده بهت میدم. تا اینو گفت من بلافاصله بدون مکث و تأخیر گفتم میام. وای کاش داوود رشیدی بود. سلامت و سرحال بود. نمایش به صحنه میبرد و من تو نمایشهاش بازی میکردم. دلم برای تئاتر میسوزه که بهترینها رو از دست داده.
اما رضا حداد با تیتز «مردی که پیروز است» به ایام دانشجوییاش نقبی زده و نوشته: ایام دانشجویی بود. تئاتر میخواندم و با اشتیاق میدیدم و یاد میگرفتم. همان روزها بود که فرصتی ناب به دست آمد، تماشای اجرایی از داوود رشیدی به نام «پیروزی در شیکاگو» در تئاتر شهر. دیدار با مردی که خاطرات زیادی با آثار تصویری اش داشتم، آن شب، به یک احترام و دوستی تازه بدل شد. میدیدم که در پس سیمای پرابهتش که گویی برای همه ما همزادی برای شخصیت «مفتش شش انگشتی» است، قلبی رئوف و سرچشمه مهربانیای بیپایان نشسته است. مردی که میشد خیلی فراتر از تئاتر و سینما از او یاد گرفت. او معلم یگانه دوستی و سخاوتمندی و رفاقت بود. هرجا که بود، هرجا که دیداری داشتیم حضورش مثل آوایی اصیل و ماندگار، همه چیز را به حسی دلپذیر بدل میکرد. از فرانسه آمده بود و با کوله باری ارزنده از دانش و تجربه روزِ تئاتر دنیا، همیشه نگاه متفاوتش را ستایش میکردم. بعدتر هم که با حضور لیلی رشیدی گروه تئاتر سایه را راه انداختیم و کار کردیم مثل پدری معنوی ما را حمایت کرد و دوستیاش را از من و تئاترهایم هرگز دریغ نکرد. همیشه میآمد و میدید و انرژی میداد و مدام تأکید میکرد که تئاتر تا چه حد برایش مقدس است. فقدان داوود رشیدی برای همه ما به سوگ نشستن مردی است که در اخلاق، انسانیت، هنرمندی و مهربانی همیشه پیروز بود. او پیروز بود و در روح و جان همه ما تا ابد پیروز خواهد ماند.
مرگ از زبان داوود رشیدی
او در یادداشتی که از به جای گذاشته درباره مرگ چنین نوشته: از مرگ برای خودم نمیترسم. مرگ واقعیتی است که ادم باید ان را قبول کند. وقتی به مرگ فکر میکنم بغض امانم را میگیرد. به خاطر درد و غمی که خانواده و نزدیکانم تحمل میکنند ناراحت میشوم. مخصوصاً برای نوهام سینا که خیلی به من وابسته است و نمیتواند مرگ را بفهمد و باور کند.
دوست دارم سر پا بمیرم مثل پدرم. دوست دارم تلپ بیافتم.
اولا من که روی سنگ قبرم را نمی نویسم ولی اگر قرار باشد خودم نوشتهاش را انتخاب کنم، شبیه به جمله سزار خواهد بود. او گفته: آمدم، دیدم و پیروز شدم. من هم روی سنگ قبرم مینویسم: آمدم، دیدم و رفتم.
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است