«نخستین واژه که نگاشتی چه بود؟» واژهای
که معنایی را نشان دهد؟ یا که معنیای، تا معنایی را به رمز بپوشاند؟!
تا که زبان پوستهها بیابد، روی هم. تا تو
– به حد و میزانی- در او شوی. تا بدانی و ندانی هم.
نخستین خط از کجا آمد؟ در تو بود؟ داشتیش
و نمیدانستی؟ آمده بود، در تو، تا بدانی یا ببینی؟
از کجا؟ به کجا؟ کی؟ آموخته بودی؟
آ- الف- ب-… اگر آموختی که به هم
بپیوندیشان میشود بنویسی. مثلا: خاک یا زمین، هوا و یا مادر و حتی جان و دوستی
هم!
چه باهوده دستگاه کارسازی که وقتی به آن
درآمیختی وجودت بار میگیرد و دیگر میشود و دویی مییابی !
اما آموختی و در تو نشست و جایافت؛ اگر
بشود که بگریزی از آن و به نخست کار بازگردی و ببینی؛ کار و داستان دیگر میشود.
***
جناب محسنخان کرمی خوب آموخته، آگاه و
آراسته به خط و طرح و نقش و معنی، در کارهایش از مدار ظاهر گریزان، چشم سوی دیگری
دارد. مثل اینکه به رمز آگاه است، به رمز کار میسازد. میخواهد که بگوید و مانع
میسازد. تا ندانی، به راه اندیشمند گم شده میگوید و میگوید و میگوید… ناگاه
پا پس میکشد! شاید دانایی و یا کلید اکسیر گمشده را باید پنهان کرد! تا غیر
نبیند و نداند.
کارهایش برای دیدن است و در خود پنهان شدن،
زینت دارد و زیبایی اما سرخوشی، نه. گویا پوستهای بر آن نشسته تا چشمه نجوشد. مثل
رایحهای گمشده و گنگ تا شاید یاد چیزی بیفتی؛ رد خاک، دژها، خانه و جای آرام -از
نگاه پرنده! شاید، جانآمیخته سیاه و سفید و یا کمی رنگ- مثل اینکه چیزی سوخته
است! شاید شهری است؛ سوخته از تاراج و شاید شکل سوگ است!
نشانهای خط و نوشتار در هم آمیخته و
آویخته، به راه دیدن و دانایی یا ندیدن و ناآگاهی، بانگت میزنند که ببین؛ بشنو؛
بگذار قصهای برایت بگویم:
یکی بود، یکی نبود. شهری بود. زنی بود،
مادری بود،…
شهر سوخت به تاراج در شب! زبان از یاد
رفت. رهگذری به رمز در خاکستر اجاق نوشت:
آ – الف – ب-… تا یادگاریها تبرک شوند.
There are no comments yet