چهره و اندامش برای همه آشنا است. سابقه حضورش در حدود صد
فیلم که در تمام آنها یکی از مهمترین عوامل بامزه شدن این فیلمها بوده است،او
را تبدیل به یکی از محبوبترین ستارههای سینمای قبل از انقلاب کرده بود. بچههای
دهه۶۰ او را با حضور در«چاق و لاغر» و«کاکادو» میشناسند اما تلخترین وجه معروفیت
او زمانی بود که همه دیدند این هنرمند بنام در کنار متروی هفت تیر، بساط سیگار
فروشی به راه انداخته است.
صحبت از اسداله یکتا، مرد کوچک اندام سینمای ایران است.کسی
که از سن ۱۵ سالگی تا به امروز که هفتاد سال دارد،در سینما و تلویزیون ایران حضور
داشته و خاطرات و ناگفتههای زیادی را در سینه خود دارد.
حضور او در دفتر روزنامه «صبا» برای بازگویی همین خاطرات
بود و شنیدن درد دلهایی که هنگام تعریف آنها، باز نم اشک بر چشمانش مینشست.
-آقای یکتا در بیوگرافی شما نوشتهاند
که اولین بار وقتی برای دیدن تئاتر به لاله زار رفته بودید، در سن ۱۴ سالگی دعوت به
کار شدید. کمی در مورد آن روز برای ما بگویید.
آن روز عموی من فوت کرده بود و حال خوبی نداشتم برای این که
حالم بهتر شود به لاله زار رفتم و دیدم نمایشی به نام «آش کاسه ملاقه» در حال اجراست،
بازیگران کمدین معروفی به نام اکبر عبدی بود که البته نباید او را با کمدین امروز اشتباه
کرد. همسر او هم به نام صبری در آن نمایش بازی میکرد. عکسهای تئاتر را در ورودی دیدم
و فکر کردم کار بدی نیست. به آرامی داشتم وارد سالن میشدم و نمیدانستم آقای صفدری
مدیر تئاتر در حال تماشای من است، زمانی هم که تئاتر را نگاه میکردم و به آن میخندیدم
او مرا زیر نظر داشت. بعد از پایان نمایش در حال ترک سالن بودم که آقای صفدری دست من
را گرفت و گفت آقا کوچولو! گفتم بله من پول بلیت نداشتم! و او گفت کسی از شما پول نخواست
من خوشحالم که کار را دیدهاید و با لبخند از آن برگشتید. و بعد پرسید، میآیید با
ما در این نمایش همکاری کنید؟ گفتم کار سختی است. اما او به من گفت اصلا سخت نیست و
از روحیات شما مشخص است و وقتی به این کار وارد شوید سریع بر آن مسلط میشوید. من هم
قبول کردم چون گفتم حتما چون از عوامل نمایش هستند بهتر از من این موضوع را میدانند.
در ادامه آقای صفدری گفتند میتوانی به این کار وارد شوی اما شرط آن این است که یکی
از بزرگترهایت بیاید و اعلام رضایت کنند که تو در تئاتر با ما همکاری میکنی، چون
من در آن موقع تنها ۱۴ سال داشتم.به او گفتم پدرم چندان اهل این چیزها نیست اما فکر
کنم برادر بزرگترم بیاید و رضایتش را به شما اعلام کند. فردای آن روز به تئاتر رفتم
و گفتم برادرم کارمند است و نمیتواند بیاید اما خودم میتوانم با وجود اینکه سن
کمی دارم بهراحتی از منزل خودمان تا محل تمرین در لالهزار بیایم. آقای صفدری هم قبول
کرد و گفت که تمرینات تو از فردا شروع میشود. مرحوم عبدی صبح آن روز یکی، دو جلسه
با من تمرین کرد و بعد به من گفت که تو آمادهای بروی جلوی صحنه! من تعجب کردم و گفتم
همین امروز؟ گفت بله بعد از ظهر موقع اجرا روی صحنه با ما بازی کن. من گفتم نمیشود اما آقای عبدی گفت فکر میکنم میتوانیم پاسخ مثبتی
از تماشاچیان ببینیم که همین اتفاق هم افتاد و از نمایش آن روز ما، استقبال بسیار زیادی
به عمل آمد. این نکته را هم بگویم که تئاتر لاله زار در آن موقع شبیه تئاترهای امروز
نبود، بلکه مقادیر زیادی به بدهبستان بازیگر با تماشاچی بستگی داشت، آقای عبدی هم
از همان روز اول به من گفت که با تماشاچیها هم دل شو و هر وقت دیدی آنها به سخنان
و شوخیهایت واکنش خوب نشان میدهند با همان مضامین برو جلو. این کار را به همراه کمی
بداهه پردازی انجام میدادیم و این شکل اکثر تئاترهای لاله زار در آن دوران بود. در
عرض سه، چهار روز تماشاچیان نمایش بسیار زیاد شدند و تئاترهای دیگر تعجب کردند که
چرا تماشاگران خودشان پایین آمده است. آن زمان برای این تئاتر دستمزدم یک تومان بود
که مبلغ خیلی زیادی بود و تمام امورات هم با آن میگذشت.
-بعد از پایان آن
نمایش چه اتفاقی افتاد و چقدر کار تئاتر کردید تا وارد صنعت سینما شدید؟
حدود هشت ماه کار تئاتر کردم و تئاترهای مختلف مدام من را برای
اجرای برنامه دعوت میکردند، اما وارد شدن من به عرصه سینما اینگونه بود که در آن
هشت ماه به اندازهای از نظر بازیگری توجه همه را جلب کرده بودم که آقای صابر رهبر
اسم مرا شنیده و تعجب کرده بود که چگونه شخصی که هیچ سابقه هنری در کارنامه خود ندارد
در طول مدت کوتاهی توانسته این همه در تئاترهای لاله زار محبوب شود و درواقع من از
سمت او بهشکلی دعوت به کار شدم.
-به چه شکلی دعوت به کار شدید؟
یک روز در لاله زار با یکی از تهیهکنندگان تئاتر به نام آقای
صبوری در حال صحبت بودند که دیدم یکی از مدیر تولیدهای سینمای آن روزگار به نام آقای
صفدری پیش ما آمد و با من احوالپرسی کرد و بعد گفت میآیید کار سینمایی بازی کنید؟
من گفتم بلد نیستم که او جواب داد، شما که به این قشنگی در تئاتر بازی کردید در سینما
بهتر جواب میدهید. و خواست که فردای همان روز بعد از پایان تئاترمنتظرش باشم که به دنبالم
بیاید و پیش صابر رهبر برویم. فردای آن روز او مرا به سینمایی به نام نادر برد که آقای
رهبر در آنجا بود و به او گفت آقای رهبر اسداله کوچولو که میگفتند این اقاست و کارشان
هم قشنگ است. اقای رهبر پرسید که میتوانم کار کنم یا نه که اقای صفدری پاسخ داد
بعد از کمی تمرین آماده میشود. آقای رهبر هم به من گفت فردا صبح دو دست لباس معمولی
کارگری بردار و سر صحنه بیا. من با لباسها به محدوده ولنجک رفتم که آن موقع بیابانی
بیش نبود و اولین صحنه حضور من در فیلم به این شکل بود که باید از یک تیر چوبی که انتهای
آن آهنی بود و در زمین فرو رفته بود، پایین میآمدم و میگفتم به سلامتی بچه محلها
که همه با هم باشید، بعد چرخ میزدم و از دوربین دور میشدم که آقای رهبر این صحنه
را برای من توضیح داد. من رفتم بالای تیر و فیلمبرداری شروع شد، به آرامی از تیر چوبی
سرخورده و به سمت پایین آمدم. به یاد دارم که کتانیهایی که به پا داشتم زیر پاهایم
میلرزید، اما ناگهان صورتم به بخش آهنی تیر خورد و زیر چانهام شکافی برداشت که از
آن خون بیرون زد. دیالوگ را گفتم، چرخیدم و از دوربین دور شدم. آقای رهبر و بازیگر
مقابل من مرحوم کهنمویی گفتند کافی است، رو به دوربین برگرد که گفتم صورتم خونی است،
اگر برگردم کار خراب میشود بعد از قطع شدن فیلمبرداری، همه از زخمی بودن صورت من
تعجب کرده بودند و سریع من را به بیمارستان بردند. آقای رهبر آنجا از من پرسید که
قبلا در کار سینمایی بودهام یا نه که جواب دادم این اولین تجربه من است، او بسیار
تعجب کرد و گفت این برخورد تو با مشکلی که سر صحنه پیش آمد بسیار حرفهای بود و تنها
یک حرفهای در سینما این کار را میکند، کارت عالی بود اگر به خاطر زخم زودتر برمیگشتی
صحنه ما خراب میشد. از همان فیلم «مراد و لاله»(۱۳۴۴)بود که من معروف شدم و به قول
معروف کار ما روی غلتک افتاد.
-اولین دستمزد سینمایی شما چقدر بود؟
۱۵۰۰ تومان بود که در آن زمان پول بسیار
زیادی به حساب میآمد، آن موقع میشد با ششصد تومان یک خانه خرید. در طول دوران کارم،
با بازیگران زیادی که همه ستارههای سینما بودند همبازی شدم و آن موقع مثل این روزها
نبود که هر کس از جلوی دوربین رد شود به او بگویند بازیگر! ضمن اینکه باید از
شهید مجید فریدفر یاد کنم که در فیلم «مراد و لاله» از اولین همبازیهای من بود
ودر جریان جنگ تحمیلی شهید شد.
-جو سینمای ایران بعد از انقلاب با
آنچه شما قبل از پیروزی انقلاب شاهد آن بودید چه تفاوتی دارد؟
در آن دوران محیط خیلی بهتر بود و عالی بود، همه با هم خوب بودند
و به قول معروف کسی برای کسی زیرآب زنی نمیکرد، این روزها همه برای هم میزنند در
حالی که در آن دوران همه به هم کمک میکردند. این روزها مردم بیشتر به خاطر ستارهها
به سینماها میآیند، ضمن اینکه سینما هم بازیهای خاص خودش را پیدا کرده و گاهی
وضع بهشکلی است که اگر شما پول داشته باشید بهراحتی میتوانید نقش اول فیلم را برای
خود بخرید. حتی یک بار نقش من را که این روزها بیشتر حضور کوتاهی در فیلمها دارم،
فروختند، در حالی که در دوران قدیم اصلا از این مسائل وجود نداشت. البته این نکته را
هم باید بگویم که امکانات فعلی سینما در آن دوران نبود، اگر امروز ما امکانات دهه
۴۰ را داشتیم شاید فقط میتوانستیم تله فیلم بسازیم، این روزها میبینیم که حتی به
دروغ فیلمی را بهعنوان اولین محصول بازار مشترک ایران و هند معرفی میکنند، در حالیکه
فیلم «همای سعادت»(۱۳۵۰) با حضور مرحوم فردین یک فیلم پرستاره از بازیگران هندوستان
و ایران بود. درآن دوران تلاشهای بسیاری برای سینما میشد امکانات کم بود و بدون وسایل
فنی سینما داشت کارش را میکرد. نمیتوان گفت حرفهای بودیم بلکه سطح تفکرها و فعالیتها
انقدر بالا بود که با وجود همان مسائل فنی به تولید مشترک با سینمای بالیوود رسیده
بودیم. این که این روزها فیلمهای خوبی هم داریم و بازیگرانی مثل نوید محمدزاده هم
در عرصه جهانی میدرخشند،دلیل نمیشود موفقیتهای سینمای آن روزگار را که به سهم خود
در صحنه بینالمللی حاضر بود و جوایزی را هم نصیب خود میکرد، از یاد ببریم. بیشتر
به چشم آمدن این مسائل به خاطر این است که سینماگران جوان تجهیزاتی دارند که شاید نتیجه
نبود آن همان چانه شکستن من در اولین فیلمم باشد.
بین سال ۵۷ که فیلم «زرخرید» را بازی کردید تا
۶۸ که در «هامون» بازی کردید، چه کردید؟
بعد از سال ۵۷ که اجتماع شکل جدیدی به خود میگرفت، بسیاری از
شغلها در معرض تهدید به نابودی بود و یکی از تاثیرگذارترین شغلهایی که به مشکل خورد،
کار بازیگری بود. همه فکر میکردیم شاید نشود کار کنیم و سینما به هر دلیلی از بین
برود و این یک ضربه بزرگ برای ما بود چون آن موقع مجبور شدیم به فکر فعالیت دیگری باشیم.
متاسفانه در میان تمام کارهایی که میشد انجام داد، به سراغ راه نادرستی رفتم و با
این تصور که ممکن است به زودی امکان فعالیت هنری میسر نباشد به کار دیگری فکر کردم،
چون میدیدم زنده بودن ما که به حیات سینما مربوط است، به چالش کشیده میشود. با فکر
آن زمان میخواستم برای خودم کاسبی راه بیندازم که از این ورطه گذر کنم و به فکر تاسیس
یک چاپخانه در تهران افتادم. سه طبقه منزل در خیابان شمران بعد از ساختمان سایه روشن
داشتم که یک طبقه آن را اجاره داده بودم و در دو طبقه آن زندگی میکردم، ساختمان را
فروختم و با شریکی به نام محمود حسنی شروع به کار کردیم تا بزرگترین چاپخانه تهران
را به اسم خود راهاندازی کنیم. منزل را که فروختم دیدم کارهای سینمایی آغاز شده و
دوباره سینما به سمت من آمده است، بنابراین چون نقدینگیام را از دست داده بودم و چاپخانه
راهاندازی شده بود، مجبور شدم از کار چاپخانه فاصله بگیرم و به عرصه بازیگری برگردم.
دیگر بر کار چاپخانه نظارتی نداشتم و پس از یک سفر طولانی کاری، وقتی که بازگشتم، دیگر
چاپخانه را ندیدم و فهمیدم که آقای حسنی سرمایه و زندگیم را با خودش برده است. در آن
دوران که به فعالیت هنری برگشته بودم، هیچ پولی در جیبم نداشتم و حال بسیار بدی داشتم
که با برگشت به کار تصویری بهتر شد و «چاق و لاغر» یکی از اولین کارهایی بود که در
آن بازی کردم.
-«چاق و لاغر» از مجموعههای خاطرهانگیز
برای بچههای دهه۶۰ است.چگونه به این کار دعوت شدید؟
در آن دوران در یک جنگ به نام «هزار برگ و هزار رنگ» به همراه
مرحوم نوذری بازی میکردم که کار قشنگی بود. این کار نزدیک عید تمام شد و فکر میکردم
چرا باید در ایام عید بیکار باشم، داشتم این جملات را به خودم میگفتم که ناگهان کسی
به من گفت آقای یکتا کار میکنی؟ گفتم بله چه کاری است؟ و او گفتند یک کار به نام چاق
و لاغر! پرسیدم نقش چاق را قرار است چه کسی بازی کند؟ گفت احتمالا خود شما! بعد
مرابه آقای قهرایی کارگردان کار معرفی کردند و او گفت قبلا با یکی دو نفر تمرین کردهام
اما نتوانستند نظر مراجلب کنند امیدوارم شما بتوانید این نقش را در بیاورید. دو سه
جلسه با من تمرین کردند و گفتند حرکتهای مورد نیاز و اکشنهایی که لازم است در شما
وجود دارد. کار هم خیلی قشنگ بود و خودم هم از آن راضی بودم که در سری دوم آن به
نام چاق و لاغر و مامور سوم هم بازی کردهام. حال بدی داشتم که با برگشتم به عرصه سینما،
فوقالعاده بهتر شدم اما به جایی رسیدم که دیدم سینما به تنهایی کفاف زندگی من و فرزندان
من را نمیدهد. بدترین درد برای هر مردی درد بیکاری است، سینما هم در آن روزها حال
خوبی نداشت و مانند بچه فلجی بود که داشت راه رفتن میآموخت و بهعلت کنار گذاشتن هنرمندانی
که به هر دلیلی صلاح نبود در آن دوران کار کنند، اکثر پیشکسوتان خانه نشین شده بودند،
باندهای کوچک قدرت در حال شکل گرفتن بود و میدیدم که کمکم بیقانونیهایی در سینما
در حال شکل گرفتن است، من هم که بیکار بودم و مجبور شدم کاری راه بیندازم.
-منظورتان همان دکه سیگارفروشی در میدان
هفت تیر است؟
بله میخواهم اینجا و برای آخرین بار در روزنامه «صبا» جریان
کاملی که منجر شد من مشغول سیگارفروشی شوم را تعریف کنم،دیگر هیچ جا درباره آن صحبتی
نخواهم کرد و به آن واکنشی نشان نخواهم داد و دوست ندارم در مورد آن صحبت شود. تمام
جزئیات داستان را هم تعریف میکنم تا هر کسی که میخواهد با خواندن این مصاحبه کل آن
ماجرا را بفهمد و دیگر در کوچه و خیابان از من در مورد دلیل سیگارفروش شدنم نپرسند.
من هنرمندی بودم که آن زمان حدود ۲۵ سال سابقه کار داشتم و برای یکی از فیلمهایی به
نام «بهشت دور نیست»(۱۳۴۸) ۲۷ هزار تومان دستمزد گرفته بودم که آن زمان دستمزد بالایی بود، اما نتیجه زحمت من در کار سینما به اینجا
رسید که در نقطه صفر بودم. خانه و زندگیم از بین رفته بود، شش فرزند داشتم که عروسی
اولین آنها نزدیک بود، هیچ پولی در جیب نداشتم و حتی جایی هم برای زندگی نداشتم. تنها
اعتبارم در بین مردم بود که از بین نرفته بود. با کمک همین اعتبار توانستم مشکل محل
سکونت خودم را حل کنم اما مشکل شغل هنوز باقی بود و من از طریق سینما بیمه و حقوق نداشتم.
یک ماه به هر شغلی فکر کردم و دیدم نه توانایی جسمانی برای کاری مانند بنایی را دارم
و نه تحصیلات مناسب کارهای اداری. وقتی به موقعیتی رسیدم که دیدم هیچ جا پناهی به من
نمیدهد، دست به سیگار فروشی در حوالی متروی هفت تیر تهران زدم. دوران خیلی سختی بود
و تنها کسی که برای این کار به من مشورت داد، همسرم بود. از او پرسیدم آیا با این کار
آبروی تو میرود؟ (چون زمانی که ما با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم من سه خانوار را
در کنار خود حمایت میکردم.) آیا سیگار فروشی من باعث سرشکستگی تو میشود؟ او گفت
توکل به خدا کن. تو برای روزی بچههایت این کار را میکنی و خدا هم هوای ما را دارد.
در گرما و سرما در کنار بساطی که از خودم هم کوچکتر بود سیگار فروشی، فال فروشی و
آدامس فروشی کردم اما تنها چیزی که نفروختم، عکسهای محمدعلی فردین بود که برای فروختن
خریدم اما هرگز در کل روزهایی که آنجا بودم نتوانستم قیمتی رویشان بگذارم، چون فردین
انسان مهربانی بود که در قلب من جا داشت. هنوز آن عکسها را دارم. تصویر محمدعلی فردین
هنوز بر تقویم منزل من است، چون دوستی مهربان و مردی بزرگ بود.
-میدانم که این شرایط سخت روحی
سرانجام باعث سکته مغزی شما هم شد.
مدتی سیگار فروشی کردم تا جایی که خسته شدم، البته نه از کار
بلکه از این وضعیت که هر کسی رد میشد میگفت شما چرا این کار را میکنید؟ از وعده
وعیدهای مسئولان هم خسته بودم، از همه بیشتر از مسئولین شهرداری خسته بودم که انقدر
قانونمند بودند که بساط کوچکم را در خیابان پخش زمین کردند اما نمیپرسیدند اقای
یکتا شما چرا این کار را میکنید؟! بار آخری که این اتفاق افتاد در فصل زمستان بود،
وقتی به خانه رفتم هوای فوق العاده سردی بود و من هم دیگر روحیه رفتن به شهرداری و
رو انداختن برای پس گرفتن بساطم را نداشتم. دم در خانه تا نیم ساعت رویم نمیشد در
بزنم تا بروم داخل، نمیتوانستم به آنها بگویم چه شده است. سرانجام به منزل رفتم
و به خانواده گفتم این کار، کار من نیست. چندی بعد از آن بهعلت سکته مغزی در بیمارستان
بستری شدم و اوج ناراحتی من آن زمان بود که میدیدم،کسانی که در کنار من زندگی میکردند
و بارها برایشان جشن تولد و عروسی گرفتهبودم یا در رفاقتشان ادعا میکردند تنها مرگ
ما را از هم جدا میکنند، گویا مردهاند و حتی یک نفر در بیمارستان نیامد که سراغی
از من بگیرد و حالی از من بپرسد.
-بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
بعد از آن مدتی خانه نشین شدم و تنها از خدا کمک خواستم، چون
بندگان خدا را افرادی میدیدم که تنها به سراغم میآیند، حالم را میپرسند، قول میدهند
و میروند. آن زمان ماهی پنجاه هزار تومان بابت هشت سال کار کردن در پیتزا فروشی و
پنج هزار تومان بابت خرید بیمه داشتم و درآمد ماهانه من ۵۵ هزار تومان بود، در سالهای
۶۹ و۷۰ زندگی من این وضع را داشت اما خدا هرگز پشتم را خالی نکرد. درچند فیلم هم
مثل« کاکادو»(۱۳۷۳) بازی کردم و از آن فیلم هم بسیار راضی بودند. البته بعضی
دوستان و مسئولان قولهایی به من دادند که زیر قولشان زدند. وضعیت اینگونه بود تا
اینکه بازی در فیلم «چند میگیری گریه کنی»(۱۳۸۴) به من پیشنهاد شد. این کار بعد از
مدتها حال دل مرا واقعا خوب کرد، چون مشغول به بازی در کاری شده بودم که دوستش داشتم،
گرچه این کار دستمزد چشمگیری نداشت اما دلخوشی زیادی برایم داشت. پس از آن در «زن بدلی»(۱۳۸۴)
بازی کردم و گمان میکردم بازی در این فیلمها کمی باعث تغییر در وضع من میشود، اما
وضعم مانند شخصی شد که به جای پرت کردن خودش از طبقه اول ساختمان،سه طبقه بالاتر برود
و از آنجا خودش را به پایین پرت کند! چون توقع خانواده بالا رفته بود و همه فکر میکردند
روند کار من به روال سابق برگشته و خود من هم برنامهریزیهایی برای زندگی خانواده
انجام داده بودم. اما ناگهان پیشنهادهای کاری قطع شد و دوباره نبود امنیت شغلی در عرصه
هنر گریبانم را گرفت که این دفعه خیلی بدتر و خیلی طولانیتر بود و عملا از سال ۸۶
تا سال ۹۱ با وجود اینکه در چند فیلم بازی کرده بودم، وضعیت خوبی نداشتم و این یکی
از دردناکترین دورانهای زندگی من بود. مجبور شدم برای ادامه زندگی به ورامین نقل
مکان کنم. به همین خاطر از محل کارم دور شده بودم و به معنای واقعی کلمه کار کردن با
اسداله یکتا غیرممکن شده بود تا رسیدیم به محرم سال ۹۱.
چه اتفاقی در ماه محرم آن سال برای شما افتاد؟
در آن سال مشکلات خیلی به من فشار آورده بود. فکرم به هم ریخته
بود و حتی اسم خودم و سینما را از یاد برده بودم. یک شب برای عزاداری به هیاتی رفتم
و موقع برگشتن یک امامزاده دیدم، ناگهان دلم خواست در آن لحظه درد دل کنم، با اینکه
حتی نمیدانستم آنجا مدفن چه امامزادهای است، با دوستی که همراهم بود به
امامزاده رفتیم و من با دل شکسته گریه و با خدا درد دل میکردم. آن دوستی که همراهم
بود عکسی از من در آن حالت انداخت و در اینستاگرام پیجی برایم درست کرد که آن عکس تبدیل
به اولین پست آن صفحه شد. انگار این عکس تبدیل به پیغامی شد برای تمام آن سالها که
درد کشیدهام و انگار در ماه محرم درمانی برای تمام دردهای من شد و اغراق نیست اگر
بگوییم که جهانی شد. اولین بار دیدم که بهاره رهنما به آن عکس واکنش نشان داد و آن
را منتشر کرد و پس از آن بهنوش بختیاری، روناک یونسی، حسین هدایتی و در ادامه خبرگزاریهای
مختلف این عکس را منتشر کردند و حدود ۸۰ درصد از بازیگران و هنرمندان این عکس را باز
نشر کردند. گویا با انتشار عکسی که از دل شکستگی من پخش شد، نوعی پشت و پناه برای من
به وجود آمد. به جرات میتوانم بگویم که اینستاگرام تریبون درددلهای من برای گوشهای
شد که یک عمر دنبالش میگشتم. پس از آن بود که بعد از چهار سال، بازی در یک سریال به
من پیشنهاد شد که سر آن سریال رفتم و در آن بازی کردم چون به پول آن احتیاج داشتم.
بعد به «گشت ۲» رفتم اما متاسفانه نقشم در این فیلم تحریف شده و از یک نقش اصلی تبدیل
به پلانی بیمفهوم شد. کاری به دلیل آن ندارم و البته توقعی هم ندارم که نقش خاصی داشته
باشم فقط دوست داشتم مشغول کار باشم و دوست دارم از امام حسین(ع) تشکر کنم که حس
میکنم قلبم را دوباره زنده کرد.
–در حال حاضر
مشغول چه کارهایی هستید؟ آیا وضعیت زندگی و کار شما بهتر شده است؟
اوضاع خانوادگی بسیار بهتر شده و همه و شاد و خوب در کنار هم
به سر میبریم. رفت و آمدهای بیشتری با خانواده پیدا کردم چون شکرخدا دست و بالم بازتر
شده و بیشتر خانوادهام به من سر میزنند و خوشحالم که جلوی آنها دوباره سربلند شدهام.
چندی پیش شنیدم شخصی پشت تریبونی اعلام کرد که اگر پیشکسوتان
ما بیکارند بهعلت کمبود مطالعه و به روز نشدن آنهاست، اما امروز میخواهم به آن دوستی
که این حرف را زد بگویم پیشکسوت کسی است که در دوران خود خوش درخشیده، از ویژگیهای
کاری زمان خود استفاده کرده و بهعلت درصد بالای موفقیتهایش تبدیل به ستارهای در
زمان خودش شده است.این هنرمند پیشکسوت تاثیر خود را در سینما گذاشته و باعث شده چنین
اشخاصی صاحب تریبون شوند و گاهی حتی علیه ما صحبت کنند، نسل ما زحمتهای خود را برای
سینما کشیده است و من بهعنوان اسداله یکتایی که پنجاه سال فعالیت هنری کردهام و هفتاد
ساله شدهام، نباید خودم را سر کلاسی برای آموزش ببینم، بلکه باید مسئولان در حد توان
و سوادی که دارم و سابقهای که داشتم به من احترام بگذارند احترامی که هیچ سودی برای
من ندارد و فقط شخصیت شما را بالا میبرد. از این دوستان خواهش دارم به پیشکسوتان احترام
بیشتری بگذارند. در مورد فعالیتهای کاری در حال حاضر پس از «گشت ارشاد ۲» که تجربهخوبی
بود مفتخر به کار با سامان مقدم شدم که کار با او برای من دوست داشتنی و پر خاطره شد.
در صحنهای از «نهنگ عنبر ۲ » پیوندی بین سینمای قدیم و جدید ایجاد شد و من با خانم
شهلا ریاحی در صحنه خاطره انگیزی از این فیلم همبازی بودیم که فوق العاده صحنه را دوست
داشتم و آن را در ذهنم شبیه یک جشن عروسی میدیدم که گویی سینمای قدیم و جدید را در
کنار هم آورده و دوست نداشتم آن شب فیلمبرداری به پایان برسد. پس از آن با بهروز شعیبی
در کار «دارکوب» همکاری کردم که شخصی بسیار با سواد با شعور و وارد به کار سینماست.
پس از آن بود که به سریال «دیوار به دیوار» سامان مقدم دعوت شدم. روزی که او با من
برای اینکار تماس گرفت، گفت برکت کار من سلام! و معتقد به این بود که قدیمیها برکت
کار هستند. کاش جای شخصی که در مورد پیشکسوتان ابراز نظر کرد، سامان مقدم پشت میکروفون
قرار میگرفت. آن کار هم به پایان رسید و بعد در کار «دخمه» بازی کردم و در آن با پوریا
پورسرخ همبازی شدم. پس از یک بار حضور جلوی دوربین در این فیلم به کارگردانی وحید ضرابی
نسب، دیگر تماسی با من گرفته نشد و این کار باعث شد به من بر بخورد. ظاهرا سواد سینمایی
لازم برای حضور در این کار را نداشتم! چندی پیش با مصطفی کیایی در «چهارراه استانبول»
همکاری کردم که در آن با بهرام رادان بازی داشتیم و این اولین همکاری من با بهرام رادان
بود که خاطرات شیرینی در این کار کنار هم ساختیم به برادران کیایی هم تبریک میگویم
که فیلمی به این خوبی ساختهاند. اخیراهم قرارداد بازی در کار آقای منصور فلاح را بستم
که کاری به نام «پسران ترشیده» میسازند.
چه شد که در فیلم «هامون» بازی کردید؟
یکی از مدیران تولید فیلم به نام آقای عباسی در میدان هفت تیر
به سراغ من آمد و گفت میآیید کار کنید؟ گفتم بله اینجا هم الان دفتر کار من است هم
درآمدی دارم و هم منتظر کار میمانم. او گفت آقای مهرجویی چند کوچولو برای فیلم «هامون»
میخواهد که من شما را بهعنوان یکی از آنها معرفی کردم کار را قبول کردم و قرار شد
فردای آن روز مرا پیش آقای مهرجویی ببرند. سر صحنه کنار آقای مهرجویی و مرحوم خسرو
شکیبایی وقتی بازی میکردم، آقای مهرجویی دید نسبت به سایر بازیگران کوتوله، به کار
مسلطتر هستم پس از آن به آقای شکیبایی گفت این دیگر چه کسی است از کجا آمده خیلی راحت
کار میکنند ظاهرا وقتی من هنوز کودک بودم او مشغول کار بوده است، بعد مرا در آغوش
گرفت و گفت شرمنده که شما را دیر شناختم! گفتم مرسی که مرا این همه تحویل گرفتید!
در پایان نکتهای هست که بخواهید به این گفتوگو
اضافه کنید؟
در پی اتفاقی که در
مراسم تجلیل از پیشکسوتان برایم رخ داد، با عدهای از دوستان در تلاش هستیم که در سال
روز تولدم مراسمی بگیریم که عنوان آن اعضای خانواده پیشکسوتان است و اکثر دوستان و
هنرمندان خودم را در عرصههای هنری جمع کنم. اگر این کار انجام شود، بنیانگذار این
حرکت خواهم شد. سینمای ما پر از اتفاقهای خوب و قشنگ است، بازیگرانی دارد که جایزه
میگیرند، ستارههای مهربان دارد. این سالها خیلی از آنها در کنار من بودهاند که
اگر اسمی از آنها نمیبرم به خاطر تعداد زیاد آنها بوده است. دست آنها را میبوسم
امیدوارم دفعه بعد که مصاحبه با شما میکنم حال سینما خیلی بهتر از امروز باشد
نرگس کیانی
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است