این روزها نمایش «چه کسی سهراب را کشت؟» با
نویسندگی و کارگردانی شهرام کرمی در تالار قشقایی مجموعه تئاترشهر روی صحنه است. در
این نمایش که تازهترین اثر از گروه تئاتر شایا است، بهرام شاهمحمدلو، رویا افشار،
فرید قبادی، سروش طاهری، حسین پورکریمی و آبان حسینآبادی به ایفای نقش میپردازند.
شهرام کرمی در این نمایش، خانواده و روابط میان انسانها را محوریت کار خود قرار داده
است اما اینبار با ایدهای متفاوت؛ نمایشنامه «چه کسی سهراب را کشت؟» با اقتباس از
شاهنامه به نگارش درآمده و با بازخوانی معاصر داستان رستم و سهراب به روابط یک خانواده
میپردازد. بهبهانه این اجرا با گروه بازیگران نمایش گفتوگو کردهایم.
در این نمایش شاهد هستیم که از نامهای قدیمی و
اسمهایی که در شاهنامه آمده است، استفاده شده است و روایتی امروزی از رستم و
سهراب را بهتماشا مینشینیم؛ چقدر این نامگذاریها در رسیدن به شخصیت و همراهی
شما با آنها تاثیرگذار بوده است؟
سروش طاهری: تراژدیای که در این نمایش اتفاق افتاده است هم یک تراژدی مدرن است؛ عدم
ارتباط آدمها با یکدیگر! نوعی بیثباتی و عدم ارتباط را میان تمام اشخاص نمایش میبینیم؛
مادری که رابطهاش را با دخترش از دست میدهد، دختری که رابطهاش با نامزدش دچار
مشکل میشود، پدری که رابطهاش را با همسرش از دست میدهد. رویا افشار به من گفته
بود که در زمان گفتن مونولوگ، به پدر نگاه نکنم و من نمیدانستم دلیل این کار چیست
چون احساس میکردم ارتباط میان شخصیتها قطع میشود. اتفاقا به همین دلیل نباید
نگاه میکردم چون در این نمایش هیچکس نباید با فرد دیگری ارتباط داشته باشد چون
این اتفاق سبب شده است تمام رابطهها سرد باشند. وقتی در میان این سردی، آرزو و
سیامک روی یک صندلی مینشینند، اتفاق درست میافتد. درنهایت یک تغییر در نور، رنگ
فضا و نمایش، شرایط را کاملا تغییر میدهد.
رویا افشار: اساسا مرگ، تعادل زندگی را بههم میزند. اینکه تحلیلهای مختلفی درباره
شاهنامه بخوانیم و با انجام هر کاری، به یک تحلیل تازه از این متن برسیم، کاری
جذاب و زیباست. در تمام ادیان و اعتقادها، میگویند باید مرگ را پذیرفت چون این
پذیرش، ثبات را به زندگی بازمیگرداند. این پذیرش کار دشواری است.
نقش مادر، از سویی نشاندهنده عمق فاجعه و
شرایط دردناک حاکم بر فضای زندگی آنهاست و از سویی دیگر با آمدن و رفتن مادر،
مخاطب متوجه میشود که زمان و مکان اتفاقها تغییر کردهاند؛ چگونه شخصیت را پیش
بردید که بتوانید این تغییر زمان را به مخاطب انتقال دهید؟
رویا افشار: موضوع زمان در این نمایش بسیار جدی است و با ترفندهایی که دیدید این بخش را به
مخاطبان انتقال دادیم. در صحنه دوم، سیامک؛ داماد خانواده، میگوید که سیزدهماه
از مرگ آرش گذشته است و در این صحنه مخاطب متوجه میشود محل سکونت این خانواده
تغییر کرده است. بعد از این صحنه، نشان دادن گذر زمان در دست من قرار میگیرد و
باید این بخش را پیش ببرم. اگر راهحل را بلد باشید، این کار، دشوار نیست صرفا
باید کمی به قدرت فیزیکیام اضافه میکردم و کمی از حجم صدایم میکاستم. این دو
کار، نشان میدهد این زن پروسهای را طی میکند.
در جامعه و پیرامونمان شاهد هستیم که مادر داغدیده
نوعی وابستگی به سایر فرزندان و خودخواهیای در خود دارند اما این وجه از تغییر
شخصیت معمولا بسیار مخفی است اما در این نمایش این وجه کاملا مشخص و بارز است و
مادر اصلا به ازدواج دختر خود رضا نمیدهد و حتی اعلام میکند، آرزو میتواند بعد
از مرگ مادر و پدر، به زندگی خود بپردازد. لطفا کمی درباره این خودخواهی که با
چهرهای که ما از مادران میشناسیم بسیار متفاوت است، بگویید.
رویا افشار: برای این زن، دو مشکل بسیار بسیار جدی پیش آمده است، اول؛ مرگ فرزند و دوم اینکه
این مرگ توسط شوهر زن اتفاق افتاده است. او باید با این دو مشکل کنار بیاید. ذهنیت
من این است که درنهایت مادر میپذیرد که شاید آرش، خودش تن به کشتهشدنش داده
باشد. هرچند مرگ فرزند، چارهناپذیر است اما از تقصیر شوهر که با صحه گذاشتن بر
آن، میتوانست زندگی را برای همه جهنم کند، میگذرد. مرگ فرزند، مرگ سختی است چون
مرگهایی که در پروسه زمانی درست خود اتفاق نمیافتند، مرگهای سختی هستند. ممکن
است مرگ پدر یا مادر را با سختی فراوان پذیرفت اما فکر نمیکنم کسی بتواند مرگ
عزیزی از نسل بعد از خودش را در زمان حیات خودش بپذیرد. مادر هیچگاه نمیتواند
مرگ فرزند را بپذیرد اما واقعیت را میپذیرد؛ شاید فرزندش خودش را به کشتن داده
است و پدر تقصیری نداشته است. البته اگر این بخش را هم نمیپذیرفت، بازهم پدر
تقصیری نداشت و این مرگ از یک تصادف نشأت گرفته است.
آبان حسینآبادی: این، یک واکنش سوگوارانه است که میتواند در هر فردی به شیوه خود بروز کند.
درباره مادر قصه «چه کسی سهراب را کشت؟» به این شکل نمود پیدا کرده است. شاید
بتوان گفت مادر بزرگترین صدمه را خورده است چون مادر است و بیشترین وابستگی را به
فرزند خود دارد. فرق مادر با پدر این است که پدر سوگواری نمیکند چون نپذیرفته
است. قطعا این سوگواری، روی تمام اعضای خانواده تاثیر میگذارد اما رفتار او
واکنشی طبیعی به یک اتفاق و برای هر فردی متفاوت است. تنها آرزو مادر را درک میکند.
پدر و داماد مادر را درک نمیکنند. مادر خودخواه شده است. در فیلمها دیدهایم و
در قصهها شنیدهایم مادرانی که فرزند خردسال خود را از دست میدهند، روزه سکوت میگیرند،
چیزی نمیخورند، سالهایسال مشکی میپوشند، به کسی اجازه نمیدهند به آنها نزدیک
شود، به خود اجازه نمیدهند دوباره بچهدار شوند و حتی از همسر خود جدا میشوند.
مادر قصه ما مستاصل است چون عزیزترین فرد زندگی خود را از دست داده است و همه باید
بهطوریکه شایسته آن بچه است، سوگوار باشند. چون درک نمیشود، خودخواهیاش نمود
پیدا میکند. البته درنهایت سوگواری تمام میشود و گذر زمان او را به زندگی بازمیگردد.
ضلع دوم این تراژدی، پدر است. پدر ناخواسته پسر
خود را زیر میگیرد. تغییر این شخصیت را در جریان نمایش متوجه میشویم؛ او در
ابتدا نمیتواند از پارکینگ که این اتفاق در آن رخ داده است، عبور کند اما بهمرور
تغییر شخصیت را شاهد هستیم. درباره این تغییر لایههای شخصیتی که در زمان اندک
اجرا پیش میآید، بگویید.
فرید قبادی: پدر دچار بحرانی است که در واکنش سوگ، بحرانی خطرناک محسوب میشود. در تعاریف
علمی و روانشناسی واکنش سوگ، عزاداری کردن یا کارهایی که مادر انجام میدهد همچون
جمعآوری کردن عکسهای آرش و… واکنش طبیعی محسوب میشود و مجموعه عملکردی است که
هر انسان در مواجهه با سوگ انجام میدهد و اصلا نگرانکننده نیست. دکتر هم همین
پیشنهاد را به پدر میکند و میگوید که «سوگواریات را کامل کن» پدر این ماجرا را
باور نکرده است و در مبحث روانشناسی این مسئله، بیماری تلقی میشود. بههمین دلیل
است که مادر پدر را مجاب میکند که نزد روانپزشک برود و حتی برای تغییر محل سکونت
هم به پدر میگوید این کار به نفع او است. پدر بهرغم اینکه چندان تمایلی به گفتوگو
با روانشناس ندارد اما بنا بر توصیههای روانشناس عمل میکند؛ به پارک میرود، با
افرادی که در شرایط او قرار دارند، مراوده میکند و… این اقدام، بهمرور پدر را
از عدم باور، به پذیرش اتفاق میرساند. این روند بهصورت صعودی طی میشود تا به
صحنه آخر برسیم. در هر صحنه پدر تحتتاثیر شرایط قرار میگیرد تا به پذیرش مرگ آرش
برسد.
در پارک پدر با شخصی مواجه میشود که برخلاف او
بر مرگ فرزند تاثیر مستقیم داشته است؛ این شخصیت پسر خود را لو داده است و مسبب
اصلی مرگ او محسوب میشود. چه شد که این دو قتل کنار هم در نظر گرفته شد؟
سروش طاهری: این نمایش درباره مرگ است. موضوع نمایش این است که یک مرگ ناگهانی چگونه میتواند
خانوادهای را دچار سردرگمی کند. آقای هوشنگ، آینه پدر است و بههمین دلیل در
مقابل پدر قرار میگیرد. پدر در مرگ فرزند خود را مقصر میداند اما مقصر نیست،
هوشنگ خود را مقصر نمیداند و درواقع مقصر هم نیست. شخصیتی که من ایفا میکنم،
طرفدار قانون شهرنشینی است و بهخاطر عقاید خود، فرزندش را اعدام کرده است و فکر
میکند که کار درستی انجام داده است. ما در مقام قضاوت او برنمیآییم. هوشنگ تنها
از این ناراحت است که چرا همسرش با او حرف نمیزند. همسر این شخصیت با او صحبت نمیکند
چون هوشنگ فرزندش را از او گرفته است. عاشق این شخصیت هستم چون از خود شروع کرده
است و ایکاش تمام مسئولان ما مثل این شخصیت باشند و از خودشان شروع کنند؛ چون
تمام ما از دیگران شروع میکنیم. از سویی دیگر هر نوع دیکتاتوریای از هرجومرج
بهتر است چون هرجومرج امکان زندگی را از انسان صلب میکند. این شخصیت مخالف هرجومرج
است پس ناچار است که دیکتاتور باشد! در تمام جوامع از این دست آدمها دیده میشوند
و همه بهدنبال راهی برای بقای خود هستند. در ابتدا احساس میکردم این شخصیت،
کارکردی در نمایش ندارد و اگر حذف شود، در روند نمایش خللی پیش نمیآید اما در این
نمایش دو نوع فرزندکشی میبینیم؛ احساس میکنم رستم این نمایش که سهرابش را کشته
است، من هستم. درنتیجه حضور این شخصیت، نام نمایش را توجیه میکند و میخواستم به
شهرام کرمی پیشنهاد دهم که نام شخصیت هوشنگ را رستم بگذارد.
رویا افشار: معتقدم سهراب شاهنامه دنبال پدر نرفت بلکه بهدنبال مرگ رفت و او هم بهنوعی خودکشی
کرد. در آرش ما، آرش شاهنامه با تمام امیدی که از خودش منتشر میکند، جان خود را
تمام کرد. در یک برههای، هسته زندگی در درون او تمام شده است. پسر هوشنگ ضمن اینکه
میداند در چه خانوادهای زندگی میکند، اعمال و رفتاری را از خود بروز میدهد که
ناگزیر، پدر او را لو میدهد. نوعی پذیرش مرگ در این شخصیتها بهچشم میخورد.
زیباترین صحنه نمایش، صحنه ششم است که هوشنگ مونولوگ میگوید، زیباترین کلمات برای
این بخش نوشته شده است که با اجرای بسیار خوب سروش طاهری همراه شده است. این صحنه
بهشدت درست است و تمام رازهای نمایش را برملا میکند. از تماشاگرانی که نمایش را
دیدهاند، دعوت میکنم یکبار دیگر به سالن بیایند تا دوباره صحنه ششم را ببینند و
دریافت درستی از نمایش داشته باشند.
آبان حسینآبادی: نقطه حساسی است که شهرام کرمی در این نمایشنامه روی آن دست گذاشته است. این بحث
به ذات زندگی مربوط است. وقتی برای نخستینبار نمایشنامه را خواندم، اولین کلمهای
که به ذهنم رسید، زندگی بود. زندگی بازیهای فراوانی دارد. مثل انسان شعور ندارد و
فقط هست و بازی میکند. یکی از سختترین بازیهای زندگی این است که ناخواسته مجبور
شوید بنا بر تعهدی که به شغل و اعتقاداتت داری، عزیزترین فرد زندگیات را نابود
کنی یا ناآگاهانه سبب شوی بخشی از وجودت از دست برود. زندگی انسان را وادار به
انجام بازیهایی میکند که میتواند بسیار دردناک باشد اما شاید در برهه دیگری از
زندگی هدیهای به او بدهد که همانقدر او را به زندگی امیدوار کند.
در این نمایش با آرزو مواجه هستیم که هم از مرگ
برادر غمگین است و هم میخواهد پیش مادر بماند و هم میخواهد زندگی خود را
سروسامان دهد؛ درباره رسیدن به این شخصیت بگویید.
آبان حسینآبادی: این دختر گیر افتاده است. با صحبتهایی که با شهرام کرمی داشتیم به من گفت که
این دختر بسیار مظلوم و خجالتی است. من این خجالتی بودن را دیدم اما فکر میکنم
این دختر آگاهانه فداکاری میکند. میخواهد به پدر و مادر فرصت دهد تا از این
شرایط عبور کنند. آرزو هم عزادار آرش است اما یا بهدلیل سن کمتری که دارد یا
ارتباط با دنیای واقعبینانه بیرون از خانه یا حضور عشقی که در وجود دارد، زودتر
عبور کرده است. میخواهد کمک کند تا خانوادهاش هم از این مرحله گذر کنند اما چون
نمیداند باید چه راهی را پیش بگیرد؛ خانواده و خصوصا مادر از او حرفشنوی ندارند درنتیجه
سکوت کرده است تا زمان مشکل را حل کند. آرزو بسیار دختر فهمیدهای است. جلوی
خانواده صحبت نمیکند اما عمیق بودن او در مونولوگهایش مشخص میشود. او میداند
که دارد فداکاری میکند.
این رابطه غریب چگونه شکل گرفت؟
آبان حسینآبادی: برای نخستینبار است که با رویا افشار همبازی شدهام. سالها او را در
تلویزیون میدیدم اما نام او را نمیدانستم. در قاب تلویزیون چشمهای رویا افشار
برای من بسیار گیرا و جذاب بود و وقتی او را در تلویزیون نشان میدادند، میگفتم
«همان خانمی که چشمانش حرف میزند!» در آن زمان از بازی و بازیگری چیزی نمیدانستم
و ناخودآگاه این چشمها مرا جذب میکرد. سالها بعد که وارد دنیای بازیگری شدم،
درباره آوردن حس در چشم و حرف زدن با چشم خواندم و شنیدم. این همکاری برای من
بسیار استرسآور بود چون وقتی یک بازیگر را از خود بالاتر میدانید، در مواجهه با
او کمی میترسید اما ما رویا افشار را مادر صدا میکنیم. او مادر تمام گروه است. فضا
را برای من راحت کرد و جالب اینجاست که چندان درباره رابطهمان یا متن با هم حرف
نزدیم. وقتی وارد صحنه شدیم، بدون حرف زدن مرا هدایت کرد. درواقع همان نگاهی که از
رویا افشار میشناختم، به من بسیار آموخت. هر سوالی که داشتم از او میپرسیدم و
دقیقترین پاسخ را از او میشنیدم. در زمان اجرا همه حواسش به من است و به من کمک
میکند.
سیامک نخستین کسی است که بحث عنصر زمان را برای
مخاطبان مطرح میکند و در جریان نمایش فردی است که هم عضو خانواده هست و هم نیست و
از دور به فاجعه نگاه میکند. این شخصیت را چگونه یافتید؟
حسین پورکریمی: سیامک فکر میکند کاری که نیاز بود را انجام داده است؛ به خانواده مهلت داده
است و در کنار آنها بوده است؛ نخستین سال آرش گذشته است و باید به فکر ازدواج او
با آرزو باشند اما متوجه میشود که قصد دارند او را از آرزو جدا کنند! کاملا حق
دارد اما فلسفه مرگ، بنیاد این خانواده را بههم ریخته است؛ دنیا برای مادر تمام
شده است، پدر میخواهد خود را از این فاجعه رها کند و از همسرش بشنود که او مقصر
نیست. نقطه روشن زندگی پدر، آرزو دختر خانواده است. میخواهد از طریق دختر، همسرش
را به زندگی امیدوارتر کند. سیامک نمیداند در این شرایط چه کند. درنهایت همهچیز
مشخص میشود؛ در صحنه ششم، پدر با هوشنگ مواجه میشود که خودخواسته پسرش را کشته
است و شرایط خودش را راحتتر قبول میکند. البته از ابتدا میبینیم پدر با سیامک
نزدیکتر است و بهخاطر دخترش با این وصلت موافق است.
رویا افشار: داماد نشان میدهد که عضو این خانواده نیست، گفتار و رفتار او اصلا شباهتی با
سایر اعضای خانواده ندارد. داماد شبیه مردمی است که میخواهند زندگی کنند، معتقد
هستند «مرگ مال همسایه است و من نباید بشنوم و ببینم»، احساس میکند سیزدهماه
انتظار برای ازدواج با دختر خانواده بسیار زمان زیادی است. مردم حوصله شنیدن درد
دل را ندارند. من احساس میکنم که سیامک دوستی یا نسبتی با آرش داشته است و بهواسطه
او با این خانواده آشنا شده است و کینه مادر از سیامک هم بههمین دلیل است؛ نمیخواهد
او را ببیند. مادر تمام وسایل آرش را به دیگران بخشیده است و نمیخواهد آنها در
زندگی او باشند، چه برسد به دوست او!
یعنی پدر با ازدواج دخترش موافق است تا کمی از
شرایط فاجعهبار بکاهد.
فرید قبادی: بخشی از این موافقت به این خاطر است و بخش دیگر، به سردرگمیای که بهواسطه
مرگ بهوجود آمده است مربوط میشود. وقتی فردی در یک مخمصه گیر میافتد به هر مفری
پناه میبرد تا از بار فشار خلاص شود. شاید ایجاد یک تغییر، سبب شود پدر از زیر
بار فشار روانیای که در میان خانواده جریان دارد، بیرون بیاید.
رویا افشار: البته میتوان این وجه را در دیدگاه نویسنده هم جستوجو کرد. شهرام کرمی
مردسالار است. هرچند زنان در نمایشهایش بسیار زیاد هستند و نقشهای مهمی را ایفا
میکنند اما دید شهرام کرمی نسبت به پدر نگاهی اساطیری است که تمام ما آن را
داریم؛ پدر حافظ منافع خانواده و نمایشی از خداوند است. پدر اندوه دارد اما درست
با مسئله مرگ برخورد میکند. مادر فرار میکند و نمیخواهد بپذیرد. پدر میخواهد
حرف بزند اما مادر میخواهد همه نابود شوند. همه همانگونه که رشته پیوند او و
فرزندش ساقط شد، باید از زندگی ساقط شوند. بسیار عاطفی و خشمگین با مرگ فرزند
برخورد میکند. خود من از خشم مردان نمیترسم اما وقتی یک زن خشمگین میشود، میترسم
چون معتقدم که او میتواند چیزی را ویران کند. شهرام کرمی مرد و پدر را کوهی میبیند
که میشود به آن تکیه کرد. پدر هم برای خانواده همین تصویر را بهوجود میآورد.
پدر از مرگ آرش اندوهگین است اما معتقد است که حق آرزو هم باید ادا شود حتی درباره
دامادش هم همین شرایط را دارد و معتقد است باید حق او هم در نظر گرفته شود. این
دیدگاه نویسنده است و شخصیتی است که ما به او احترام میگذاریم. از پدرها انتظار
همین ثبات را داریم. همواره پدرها درونیات خود را بروز نمیدهند. این نقش اسطورهای
را شهرام کرمی برای جمشید در نظر گرفته است و او بهخوبی آن را ایفا میکند.
بهنوعی در این نمایش با کهنالگوی پسرکشی
مواجه هستیم و اسطورهای بهنام پدر؛ چقدر هنوز این نگاه در جامعه ما جریان دارد؟
سروش طاهری: دقیقا شخصیت پدر، از دیدگاه شرقی میآید. پسرکشی کاملا یک کهنالگوی شرقی است
و در غرب، ما شاهد پدرکشی هستیم. بههمین دلیل در راس حکومت خود، افراد مسن را
قبول میکنیم. ما هیچگاه نمیتوانیم مثل فرانسه یک جوان را بهعنوان رییسجمهور
بپذیریم. در فرهنگ غرب شرایط کاملا متفاوت است، بزرگترین اسطوره آنها ادیپ است.
بهقدری درباره او صحبت شده است که در فرهنگ غالب روانشناسی جوامع دنیا ادیپ و
الکترا جایگاه خاص خود را دارند. حتی الکترا هم مادر خود را میکشد اما در فرهنگ
ما، رستم سهراب را میکشد و هیچگاه نمیتوانیم شرایطی غیر از این را بهوجود
بیاوریم. ما در جامعهای با فرهنگ و آموزههای خاص بهدنیا آمدهایم و با آنها
بزرگ شدهایم؛ این آموزهها برای ما سطحی از آگاهی را میسازد که براساس آن سطح
آگاهی انتخاب میکنیم. تقدیر ما این است که در این فضا بهدنیا بیاییم.
حسین پورکریمی: بسیار دیدهایم که دو نفر در یک خانواده و شرایط زندگی کردهاند اما دو تقدیر
متفاوت داشتهاند، درنتیجه تصمیمگیری بسیار مهم است.
رویا افشار: جمله متناقضی را در این نمایش میشنویم؛ «تو از قضا و قدر چی میدونی؟! تقدیر
ما این اختیار را به ما داد» هر روز به این جمله فکر میکنم و خودم را به سالن میرسانم
تا این جمله را بشنوم. سوال این است که آیا انتخابهای ما از تقدیر ما جدا است؟
معتقد هستم هر شروعی، یک پایان را بههمراه دارد؛ هر تولدی مرگی را در پیش دارد.
سیطره نیستی تمام افلاک و… از روزی که سیاهچالهها باعث وجود هستی شدند، رو به
نیستی و پایان پذیرفتن حرکت کردند. در نتیجه هیچ انتخابی و تصمیمگیریای از سیطره
تقدیر جدا نیست. هر تصمیمی که براساس دانش و دریافتهای خود بگیریم، در سیطره این
تقدیر بسیار بزرگ؛ یعنی مرگ است. باوجود اینکه فکر میکنیم برای زندگی کردن تلاش
میکنیم، تمام تلاش ما برای رسیدن به این مرگ است چون زندگی کردن، مفهومی از مرگ
است. در این نمایش میبینیم یک زندگی به مرگ رسید و دیگران تکبهتک انتخاب کردند
که چگونه در مواجهه با این مرگ، رفتار کنند اما در پایان نمایش میبینیم تمام
انتخابها به خاموشی میرسند.
بهرام شاهمحمدلو: از بین رفتن برای دوباره جوانه
زدن
چه شد که به گروه بازیگران نمایش «چه کسی سهراب
را کشت؟» پیوستید؟
حدود چهارسال است که هر سال شهرام کرمی به من میگوید که یک
نقش خوب برای من نوشته است. در سهسال گذشته هر زمان که شهرام کرمی میخواست
نمایشی را روی صحنه بیاورد، میسر نشد که در گروه حضور داشته باشم. امسال برای بار
چهارم به من گفت نقشی را برای من نوشته است اما اینبار گفت که اگر من نیایم، این
نمایش را اجرا نمیکند. نوعی تهدید در کلامش بود که من خجالت کشیدم و تصمیم گرفتم
هر طور شده در این نمایش حضور یابم و از تجربیات شهرام کرمی بهره بگیرم.
در این نمایش شما در نقش روانشناس ظاهر شدهاید
و اغلب بخشهایی که در نمایش نمیبینیم، از طریق صحنهای که شما حضور دارید، بازگو
میشود و بسیاری از گرهگشاییها و همچنین بیشترین بار روانی نمایش در مونولوگ شما
نمود پیدا میکند. این شخصیت چگونه شکل گرفت؟
درواقع بار فلسفی ذهن نویسنده بهعنوان یک انسان صاحب تفکر
در فضای درام نمایش، بر دوش شخصیت روانشناس است و در لابهلای دیالوگها و
مونولوگهای این شخصیت عنوان میشود. نگاه طبیعتگرای انسانمحور این شخصیت با
تمرکز به بازگشت به خویش در این بخش دیده میشود. این روانشناس «از بین رفتن برای
دوباره جوانه زدن» را تشویق میکند. درمان خاصی که در این نمایش به آن اشاره میشود،
تنها مختص به بیماری با معنایی که در ذهن داریم، نیست؛ ممکن است بیمار اجتماعی، شهرنشینی
و… هم هست. در بخشی از این صحنه به این نکته اشاره میشود که در این شهر آلوده،
حضور چنین فضایی که پر از درخت و… است، اصلا متعارف نیست. البته مونولوگ من در
ابتدا از این بیشتر بود اما چون مدتزمان اجرای نمایش بسیار زیاد شده بود، سعی شد
در تمام بخشها تلخیص صورت گیرد.
شاید برای اغلب مخاطبانی که شما را با شخصیت آقای
حکایتی مجموعه «زیر گنبد کبود» میشناسند، بسیار دور از ذهن باشد؛ بازخوردی که بهواسطه
ایفای این شخصیت از مخاطبان گرفتهاید، چه بوده است؟
از واکنش مخاطبان در فضای مجازی متوجه شدهام که برای برخی
از مخاطبان حضورم در این نمایش کمی عجیب است. برخی از مخاطبان به من اعتراض کردند
که چرا تا این اندازه نقش من کوتاه بوده است! درحالیکه در تئاتر، نقش اصلی و فرعی
یا کوتاه و بلند معنایی ندارد اما این اظهارنظرها، لطف مخاطبان به من است که فکر
میکنند در حق من اجحاف شده است! درحالیکه نقش را خودم انتخاب کردهام. البته
مخاطبانی که تئاتررو هستند، میتوانند بهسادگی ذهن خود را تنظیم کنند و این تغییر
شخصیت را درک کنند.
میـنا صفار
There are no comments yet