ارغوان وثوقانصاری شاعر که به تازگی مجموعه شعر «هزار سال کبیسه» از او به همت انتشارات شانی به چاپ رسیده است در گفتگو با خبرنگار ادبیات صبا عنوان کرد: شعر اصولا از جریان جوششی شاعر سرچشمه میگیرد و معمولا زندگی شاعر با پیشزمینه شعر جلو می رود.
او درباره روی آوردن به شعر کلاسیک توضیح داد: من حدود ۱۵ سال شعر سپید مینوشتم اما شعر کلاسیک را از سال گذشته شروع کردم زیرا در کارگاههای شعر کلاسیک شرکت کردم و توانستم این سبک شعری را در خودم تقویت کنم. با وجود اینکه دوست دارم در نوشتن آزاد باشم و در قید و بند ردیف و قافیه نباشم اما پس از شرکت در کارگاههای شعر کلاسیک حس کردم، نمیتوانم حالت آهنگین شعر را با سپید ارائه کنم.
این شاعر تصریح کرد: حدو ۱۷ سال پیش در کلاسهای نقد شعر بیدل دهلوی استاد علی معلم شرکت می کردم و این کلاسها بسیار در روند کاری من موثر بود.
او ادامه داد: پس از کارگاه شعر، در کلاس فلسفه شرکت کردم زیرا شعر و فلسفه به طور خاصی در هم عجین هستند و مضمون و جهانشناسی که در شعر ارائه می کنیم اگر با چاشنی فلسفه باشد تاثیرگذارتر میشود.
این شاعر درباره نامگذاری کتاب گفت: من یک چهارپاره دارم که نام «هزار سال کبیسه» را از روی یکتکهای از این شعر برداشتهام.
وثوقانصاری در پایان درباره مضمون رنج در اشعار خود توضیح داد: کلمات کلیدی این کتاب رنج، درد و غم است و این «هزار سال کبیسه» اندوهی است که تمامی ندارد. این اشعار عاشقانه نیست و بیشتر فضای اگزیستانسیال و واقعگرایانه از جهان امروزی دارد و میگوید که ما اگر رنج را نپذیریم، نمیتوانیم زندگی را درک کنیم و زیست برایمان سخت میشود. درواقع مضمون اشعار من پذیرفتن رنج است.
در مقدمه این کتاب شعر میخوانیم: «جورجو آگامبن عقیده دارد که شعر سرودن تلاش دوبارهای است برای تصاحـب زبان، اما وقتی تلاش میکنیم چیزی را که در اختیار داریم دوباره بهدســت بیآوریم کاملـا آن را از دست میدهیم. از این رو شعر گفتن نوعی بیگانگی دوچندان در زبان است. این کوشش بدین معناست که تقلا کنیم عاشق کسی شویم که سالهاست با او ازدواج کردهایم و زیر یک سقف زندگی میکنیم. مسلما چنین عشقی بهوجود نمیآید، جز اینکه یک خصیصه جدیـدی در شریک زندگیمان پیدا شــود و او برای ما کاملا ناشناخته گــردد.
در این فرضیه، باید این ویژگی تازه، او را به یک شخص متفاوت و تازه بدل سازد و گویا مواجهـه با او، آشنایی با یک فرد برای اولین بار اسـت. زبان نیز اینگونه است، زمانی که شاعر تقلا دارد یک احساس نابـی را بهواسـطه آن بیـان کند، امر آشـنا بـه امـر غریـب تغییر مییابـد. امـا ایـن تغییر چگونه ممکن میگردد؟ چـرا یک عنصـر فرعی و ناشناخته میتواند کل معنای یک مجموعه را دگرگون سازد؟
شـاید بتـوان در اینجا از یک ایده هگلی استفاده نمود: زمانی که با زبان سخن میگوییم، یک کاربر معمولی و منفعل از زبان هستیم، اما هنگامی که در قالب شعر به زبان متوسل میشویم در جایگاه یک کاربر فعال قرار میگیریم که احساس، نیت، قصد و عواطف خودمان را در آن میگنجانیم. بـه تعبیر لکان، زبان یا کم میگوید یا بیـش، اما در شـعر تـلاش بـر این اسـت کـه زبان دقیقا همان چیزی را بگوید که گوینده قصد دارد. در اینجاست که در معنا ابهام و ایهام بیشـتری ایجاد میشود که حاصل قرار گرفتن ِ قصد منحصر بفرد گوینـده در میان کلمات اسـت.
هرچند ابهام ذاتی شعر نیست، اما در شعر است که ما درک میکنیم، هیچ چیزی را نمی توان مستقیما اظهار کرد، بلکه نوعی پچیش مضاعـف در زبان است که ما را تا حدودی به قصد یک معنا نزدیک میسازد. در اینجا باید بگوییم که شعر خوب کار روانکاوی را انجام میدهد، زیرا سطح بیان نشدهای از آرزوها، سرکوبها، احساسها را بیان کرده و نسبت ما را با آنها روشـن میسازد.
مجـددا باید توجه کرد که در چنیـن تجربـهای از بیگانگی، دیگر چیـزی بدیهی نمیماند و زبان از قید پیشفرضها، تعینات و مختصات پیشــینی رها میشود و امکان تجربه رادیکال را فراهم میکند.
تجربه بالقوه ای که به تعبیر دولوزی از طریق قلمروزدایی زبان شکلی از امکان را برای آینده جا میگذارد. به بیانی دیگر، کار شـعر نـه آویختـن بـه هویت یـا پدیـده ای بـرای ابـراز خـود بلکـه در پـی وجــود بخشـیدن از راه آفرینش به چیـزی اســت کــه هنــوز زمانــه آن فرا نرسـیده اسـت. ذات آینـده وارهگـی زبـان شـعر آن را همـواره گشـوده و در حرکـت بـه سـوی کرانـه هـای زبـان نـگاه میدارد آنچنان که آن را چنان تفسـیر ناپذیـر می کند تا هـر تفسـیری از آن پیشاپیش خطا باشد.»
انتهای پیام/
There are no comments yet