کمتر کسی است که جمشید مشایخی را نشناسد، هنرپیشه پرآوازه، محبوب سینما و تلویزیون ایران که تقریبا در صد فیلم سینمایی نقشآفرینی کرده است. جمشید مشایخی، در سال ۱۳۳۶ به استخدام اداره تازهتأسیس هنرهای دراماتیک درآمد و به عنوان بازیگر کار خود را در برنامه نمایشی کانال سوم غیردولتی آغاز کرد و با ایفای نقش در فیلم کوتاه «جلد مار» هژیر داریوش به همراه فخری خوروش جلوی دوربین رفت.
او حتی به خاطر بازی سینماییاش برای مدتی از کار تئاتر اخراج شد. در واقع کار حرفهای خود را از سال ۱۳۴۹ به طور رسمی شروع کرد. بازی جمشید مشایخی در نقش انسانهای بیرحم و همچنین ایفای نقشهایی تاریخی همچون «شازده احتجاب»،«کمالالملک» و رضا تفنگچی/خوشنویس در سریال «هزاردستان» نشانگر توانایی وی در بازیگری است.
او در سال ۱۳۶۳، بابت بازی در دو فیلم گلهای داوودی و کمالالملک، برنده سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد جشنواره فیلم فجر شد. آخرین کار جمشید مشایخی «یک بوس کوچولو» بود؛ فیلمی که خیلی دوستش دارد و دربارهاش میگوید:«مثل اینکه خودم بودم و دارم میمیرم. من این فیلم را بهترین کار دوران بازیگریام میدانم». به بهانه سالها فعالیت جمشید مشایخی مهمان وی در خانهاش بودیم و گفتوگویی با وی داشتیم،حرفهای بسیاری زده شد که گزیدهای از این گفتوگوی طولانی را میخوانید.
چه شد که به سمت بازیگری کشیده شدید و حالا همه، شما را استاد جمشید
مشایخی میشناسند؟
من در پارچین، که توسط آلمانیها و سوئیسیها
ساخته شده بود به دنیا آمدم و شاید اولین بچهای باشم که در آنجا به دنیا
آمدم. پدر من تکنسین نظامی بود و در آلمان دوره دیده بود و به خاطر اینکه پارچین
منطقه نظامی و محل ساخت تسلیحات نظامی بود در آنجا زندگی میکردیم. آخر هفتهها که
با خانواده به تهران میآمدیم تا به آشناها سر بزنیم به تماشای تئاترهای لالهزاری
هم میرفتیم و چون آن موقع فیلمهای سینمایی دوبله نمیشد مردم به دیدن تئاترها
علاقه بیشتری داشتند. این علاقه من به بازیگری و تئاتر هم ،از آنجا شکل گرفت. به
نحوی که در کلاس پنجم و ششم ابتدایی، خودم نمایشنامه مینوشتم و خودم هم اجرا میکردم.
یادم هست آن موقع مدیر مدرسه،میخواست نمایشی را اجرا کند که در آن من نقش شتر را
داشتم. کار را برای خانوادههای بچههای مدرسه اجرا کردیم و من بسیار مورد تشویق
قرار گرفتم و در واقع این جرقهای شد که علاقه من به بازیگری را شکل داد و باعث شد
که من هم بنویسم ؛ هم، کارگردانی و هم، بازی کنم.
جریان ناتمام گذاشتن دوره افسری و چگونگی وارد
شدن شما به اداره تئاتر چه بود؟
چون پدر من نظامی بود دوست داشت که افسر شوم؛
برای همین مرا فرستاد به دبیرستان نظام و بعد از آن دانشگاه افسری. من در آنجا،
با اکبر گلپایگانی همکلاسی بودم و حسین (ایرج) خواجه امیری هم، سال بالایی ما بود.
وقتی به دانشگاه افسری رفتم دیدم که روحیهام با آن محیط سازگار نیست و فرار کردم.
حالا بماند که پدرم در آن زمان چه سختیهایی کشید. قرار بود سال ،۱۳۳۴ مرا ۳۰ هزار
تومان جریمه کنند؛ که در نهایت،آن را به خاطر خدماتی که پدرم انجام داده بود؛
بخشیدند و من بعد از آن تازه به خدمت وظیفه رفتم. بعد از اینکه خدمتم تمام شد در سال
۱۳۳۶ توسط دکتر فروغ، که تحصیلکرده انگلیس و رئیس اداره تئاتر بود؛به عنوان اولین
نفر در اداره هنرهای دراماتیک، که بعدها اداره تئاتر نام گرفت ؛استخدام شدم.البته
نه به خاطر سوابقم. چون بعضیها آنموقع در دبیرستان و دانشگاه هنرهای ملی درس
خوانده بودند و بعضیها هم در لاله زار تئاتر کار میکردند؛اما دکتر نمیخواست آنها
را استخدام کند. نه اینکه لاله زار بد باشد؛ بلکه به این دلیل که دکتر دوست داشت
خودش کسانی را که وارد آنجا میشوند تربیت
کند و انها دست پرورده خودش باشند.
از اولین فیلم کوتاهی که بازی کردید و بعد از
آن فیلم بلند «خشت و آینه»و آن تمرینهای سختی بفرمایید که ابراهیم گلستان برای
شما درنظر گرفته بود.
من فیلمی به نام «جلد مار» داشتم که در آن با
مرحوم هژیر داریوش کار کردم و با خانم فخری خوروش همبازی بودم، بعد از آن فکر میکنم
سال ۴۳ فیلمی با ابراهیم گلستان کار کردم به نام «خشت و آینه». که برای یک
سکانس ده دقیقه ای که داشتیم؛ سی جلسه با آقای گلستان کار کردیم تا از این بازی
اغراق آمیز تئاتری بیرون بیاییم. ما بازیگر تئاتر بودیم و او کاری کرد که ما
بیاییم و بازی زیرپوستی و به نوعی سینمایی انجام بدهیم.
در دومین کار سینمایی خود، در فیلم «گاو» بازی
کردید که در آنزمان به سینمای روشنفکری معروف شد وتبدیل به یک فیلم ماندگار شد.چگونه
برای این فیلم با داریوش مهرجویی همکاری کردید؟
غلامحسین ساعدی کتاب نمایشنامهای دارد به نام «عزاداران بیل» که آقای
جعفر والی –خدا رحمتش کند– آن را در
ارشاد کارگردانی کردهبود. فکر میکنم در آن تئاتر تلویزیونی این کار چهار بازیگر
بیشتر نداشت بعد آقای دکتر ساعدی کار را به صورت یک سناریو و فیلمنامه درآوردند و
شخصیتهای دیگری را که در این نمایش وجود داشت؛ اضافهکردند. در این سناریو،هم، من
نقشی بازیکردم،و هم، یکی از نویسندههای بزرگ
ما آقای محمود دولتآبادی. بههرصورت،آن زمان کسی در سینما هنوز شهرت پیدا
نکرده بود.
از سختیهایی که هنگام ضبط فیلم «گاو» داشتهاید
برایمان بگویید.
روستایی بود به نام «بوئینک»،و نه «بوئینزهرا»،
در حدود ۳۰ کیلومتری قزوین. اهالی روستا سه طایفه روستایی بودند که با هم اختلاف
داشتند، سر فیلمبرداری «گاو»، یک نفر از اهالی روستا، که اسمش دقیق یادم نیست، میآمد
و همه چیز را به هم میریخت، به مهرجویی گفتم:«آقا به اینها هم نقشی بده».مهرجویی
یک بیل به آن شخص داد و گفت:« برو بالای پشت بام» و پنج تومان هم به این آقا داد.
حتی یادم هست که دوربین مهرجویی را هم، دزدیده بودند. روستاییها مینشستند کنارمان
و بیشتر آن صحبتها را آنجا میکردیم،.کار مشکلی بود و آقای مهرجویی و همه بچهها
زحمت کشیدند. جای ناجوری بود، برای آنکه میخواستند گریم کنند و در روستا بودیم.
یکی از هنرمندان بزرگ آمد مرا گریم کرد و بعد گفت:«فایده ندارد، بروید کنار دریا و
آنجا بسوزید.» همین کار را هم، کردیم. رفتیم بندرانزلی و خلاصه صورتمان به شکلی شد
که بهعنوان «روستایی» قابلقبول باشد.
خاطرهای هم، از فیلم«گاو» دارید که کسی بگوید
بازی شما خوب بوده یا از آن تعریف کند و نقش شما در آن یادش مانده باشد؟
سال
۱۳۵۱، با شادوران علی حاتمی، شش داستان از حضرت مولانا را کار میکردیم، جایی در
تهران بود به اسم سپهسالار،که آن زمان توریستها میآمدند و از آنجا بازدید میکردند.
علی از این مکان سکانسی داشت و بچهها داشتند صحنه را آماده میکردند. برای گریم،
حدود ۳۰ نفر توریست از کانادا آمده بودند و یکی از آنها جوانی بود که مترجمشان بود.آمد
کنار من و گفت:«اینها شما را به خاطر فیلم « گاو » میشناسند.» گفتم:«برو بگو
اشتباه کردهاند و من را با آقای انتظامی یا نصیریان، اشتباه گرفتهاند.» وقتی این
را به آنهاگفت،گفتند این را به شما ثابت میکنیم.تعجب کرده بودم که چطور میخواهند
این کار را بکنند.تا اینکه مترجم گفت:« شما یکی از آن سه نفری بودید که داشتید «مش
حسن» را میبردید، مش حسن با چوب زدتان و شما برگشتید گفتید:«مش حسن!». آن نگاه
شما بالاترین بازی آن فیلم بود.
برویم
سراغ فیلم «قیصر» و همکاری شما با آقای مسعود کیمیایی و بازی کردن در نقش «خاندایی».
قرار بود شما نقش «فرمان» را بازی کنید؛ بعد شدید خاندایی. جریان این جابهجایی
چه بود؟
مرحوم عباس شباویز دفتری داشت به اسم «آریانا
فیلم». بنده و آقای کشاورز را دعوت کرده بود که با مسعود کیمیایی درباره فیلم،
صحبت کنیم، قرار بود نقش خاندایی را آقای کشاورز و نقش فرمان را من بازی کنم. اما
آقای کشاورز نیامد. یک روز که ما وارد حیاط استودیو شدیم، بهروز و مسعود ایستاده
بودند، که یکهو مسعود گفت:«پیدا کردم؛ جمشید خاندایی را بازی میکند و ناصر ملکمطیعی
هم،فرمان را.» مازیار پرتو هم که خدا رحمتش کند، فیلمبردار بود و فیلم «قیصر» یکی
از بهترین فیلمبرداریهای آقای پرتو شد. قیصر یک کار دلی بود و ما از صمیم قلب آن
را انجام دادیم. این دو کار را سال ۴۸ انجام دادیم. زمانی بود که دو سال قبلش جهانپهلوان
تختی، از دنیا رفته بود.
شما علاقه خاصی به زندهیاد تختی دارید و
همیشه مثالهایتان در مصاحبهها از تختی است. این علاقه از کجا پیش آمد؟
من عاشق او بودم. زمانی که تازه، وارد هنر شده
بودم و کسی مرا به عنوان بازیگر نمیشناخت، برخوردی با او داشتم که برای من خیلی
جذاب بود، گفتم خدایا نمیشود من یک هزارم این مرد معرفت داشته باشم؟. اینقدر او خاکی
بود. من ازدواج کرده بودم؛ پدرم در فشم دوستی داشت و او ما را به مراسمی دعوت کرده
بود. پدر، مادر و همسر من پیاده شدند و چون من خودم ماشین دار نبودم برای اینکه
مطمئن شوم درهای ماشین بسته هستند بعد از آنها رفتم. تابستان بود و کافههای
متعددی وجود داشت.همینطوری که داشتم میرفتم در میان درختان شمشاد،کافهای را
دیدم که چهار تا میز داشت. سه تا از میزها خالی بود. جهان پهلوان تختی تنهاشت یکی
از میزها نشسته بود و روزنامه «کیهان» دستش بود. تا او را دیدم به وجد آمدم؛ عاشقش
بودم. اول گفتم سلامی کنم،اما بعد گفتم مزاحمشان نشوم. یک قدم برداشتم تا بروم اما
گفتم اگر بروم خودم را نمیبخشم. دوستش دارم، یک سلام میکنم و میروم دیگر.رفتم
جلو و گفتم سلام آقای تختی. روزنامه را کنار گذاشت و آمد مرا بغل کرد و بوسید. گفت:«آقا
من تنها هستم، بیا کنار من بنشین.»آنجا بود که من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و میتوانم
به شما بگویم که ۹۰ درصد اتفاقات اخلاقی که بعد از آن در زندگی من افتاد؛ مربوط به
این برخورد بود.
اگر بخواهید تختی را در یک جمله تعریف کنید چه
میگویید؟
به دست و پایی که صدمه دیده بود کاری نداشت؛
از این بالاتر میخواهید؟ در مسابقات جهان دارد کشتی میگیرد ؛وقتی میفهمد پای
حریفش آسیب دیده اصلا به سمت آن پا نمیرود. این خیلی حرف است، مردانگی را غیر از
این چگونه میخواهید ثابت کنید؟
شما فیلمی دارید با ناصر تقوایی به نام «نفرین»
که خیلی کم، دیده شده است ولی جزو بهترین کارهای شما و ناصر تقوایی در بین منتقدین
است. همکاری با ناصر چگونه بود؟
من با ناصر تقوایی دو کار دارم، یکی «نفرین» و
یکی هم «کاغذ بیخط». ناصر کارگردان بسیار بزرگی است، خیلی بزرگ. کار کردن با او در
«نفرین» با اینکه نقش خیلی سختی هم بود؛جزو افتخارات من است نمیدانم چرا دیگر
کار نمیکنند.
خاطره ای از کار کردن با آقای تقوایی دارید؟
سکانسی هست که در آن بهروز تنها در اتاق است و
دارد همه چیز را جمع میکند تا از اتاق بیاید بیرون. دو بار این صحنه فیلمبرداری
شد. دفعه سوم ناصر رو کرد به فیلمبردار و پرسید کار درست بود؟ فیلمبردار گفت بله،
ناصر گفت خب دیگر نمیگیریم، فیلمبردار خواست یک دفعه دیگر بگیریم که ناصر گفت نه،
مگر نگفتی درست بود؟ نمیشود گرفت!
ناصر
اینجوری بود.سر کار شوخی نداشت، ادا و اصول و ژست نداشت و کارش را میکرد. باید
مطمئن میشد و وقتی که مطمئن میشد کار تمام بود.
سینمای ایران را بعد از انقلاب چگونه میبینید،
فیلمفارسی رسید به چیزی که امروز میبینیم، این روند در هرصورت در سینمای ما
اتفاق میافتاد یا نه؟
فقط هم فیلمفارسی نداشتیم، خیلی از فیلمها بود
که اصلا ربطی به فیلمفارسی نداشت، همان فیلم ابراهیم گلستان، فیلم «گاو» یا «نفرین».
به هرترتیب اینکه شما بگویید ما میخواهیم در این مسیر حرکت کنیم کار درستی نیست.
آزادی به چه میگویند؟ این که هرکس کار خودش را بکند و بعد مردم انتخاب میکنند
که این اثر ارزش هنری دارد یا ندارد، غیر از این است؟ آنموقع فیلمهای خوب خارجی
را هم، میآوردند و مردم میرفتند و میدیدند. فیلمهای با ارزشی مثل «پدرخوانده»،
ما جشنواره بینالمللی داشتیم که یکی از جشنوارههای بزرگ جهان بود.
پس آن زمان هم فیلمهای خوبی داشتهایم که
حرفی برای گفتن داشته باشند.
اگر فیلم خوب نداشتیم که چهار جشنواره خوب
دنیا در ایران نبود، یعنی به آن فیلمهای آبگوشتی جایزه میدادند؟ همه بزرگان جهان
را دعوت میکردیم ومیآمدند ایران. برای چه میآمدند؟ برای دیدن آن فیلمهای بهدردنخور؟
این را یک مجری هم از من سوال کرد و من همین جواب را دادم، گفتم بله آن موقع در
ایران درخت نبود ، دریای مازندران نداشتیم، حافظ و سعدی هم نبودند، «نفرین» آقای
ناصر تقوایی برای همان زمان است.
شما با زندهیاد علی حاتمی فیلمهای بسیاری
کار کردهاید. این همکاریها چگونه شکل گرفت ؟
علی قرار بود فیلمی بسازد که از من دعوت کرد
یکی از دو نقش اصلی را داشته باشم.اما این فیلم ساخته نشد. بعد در فیلم«طوقی»
قرار بود یکی از نقشهای مهم را بازی کنم که من با تهیهکننده به توافق نرسیدم و
علی فکر کرد من نمیخواهم با او کار کنم، تا سال ۵۲ که آنموقع فهمید جریان چیز
دیگری است. شش داستان مولوی را کار کردیم که من در هر شش داستان بازی داشتم. بعد
در سال ۵۳ «سلطان صاحبقران» و نقش ناصرالدین شاه را بازی کردم، سال ۵۴ «سوته دلان»
را ساخت که باز بنده نقش داشتم. من با علی خیلی نزدیک بودم. آن قدر که وقتی میآمد؛میگفت
دیشب چیزی به ذهنم خطور کرده و میخواهم این را به تو بگویم،
اوج همکاری شما با علی حاتمی «کمالالملک» بود.
چه شد که این نقش را به شما داد؟
علی چند طرح داشت که یکی کمالالمک بود. من
گفتم این را بساز. یک شب داشتم خواب میدیدم که دوستی دارم که اهل کاشان است. این
دوست قدیمی مرا درعالم خواب برد در قسمتی که صداگذاری میکنند. گفت کمالالملک
مصاحبه کرده است و این مصاحبه را الان برای تو که میخواهی نقشش را بازی کنی میگذارم.
متن فیلم صورتی بود و استاد کمال الملک سیاه و سفید. یک میکروفن هم جلوی او گرفته
بودند، اما صدا نمیآمد. گفتم صدا ندارد ! گفت به ژست استاد دقت کن، شما میخواهی
نقش او را بازی کنی. یک دفعه استاد از تصویر جدا شد وآمد جلوی من سلام کرد، دست
داد و گفت تو میخواهی نقش من را بازی کنی؟ گفتم اگر اجازه بدهید. گفت بگو کار
نانوا چیست؟ گفتم نان میپزد، گفت تو نمیتوانی نقش من را بازی کنی، گفتم اجازه
بدهید راجع به نانوا توضیح بدهم، گفت تو نمیتوانی توضیح بدهی. آن رفیق من گفت
اجازه بدهید مشایخی توضیح بدهد، گفت نمیخواهد توضیح بدهد، نقش من را نمیتواند
بازی کند، در عالم خواب گفتم شما استاد ما هستید و مردم ایران برای شما احترام
زیادی قائل هستند اما من هم در کارم نیمچه استادی هستم. مکث کرد و گفت حالا شد. از
خواب پریدم، ساعت دو شب بود. در تاریکی فکر کردم که فردا به علی بگویم من کار نمیکنم.
خانمم بلند شد، جریان را به او گفتم که کار نمیکنم، گفت منظور از نانوا یعنی نقاش،
یعنی شما که میخواهید نقش من را بازی کنید نقاشی کردهاید ؟ دیدم راست میگوید،
رفتم پیش آقای شکیبا و شروع کردم به نقاشی. الان چند نقاشی دارم که به شما نشان میدهم.
به «پهلوانان نمیمیرند» برسیم و نقش «پهلوان
خلیل». همکاری با آقای حسن فتحی چگونه شکل گرفت؟
یادم هست که مراسمی بود در خانه کشتی و از بین
هنرمندان فقط من را دعوت کرده بودند، آقای طالقانی آن موقع مسئول بود، آقای الهی
قمشهای از شیراز آمده بودند آنجا و خیلی هم خسته بودند. در اتاقی نشسته بودم که
صدایی از بلندگو آمد و بنده را خواستند. رفتم و گفتم تا جهان پهلوان عرصه فرهنگ و
هنر، آقای قمشهای اینجا هستند من حق حرف زدن ندارم. آقای قمشهای مطلبی درمورد
«پوریای ولی» گفتند که اولینبار بود من میشنیدم. جوانی قرار بود فردا جلوی حاکم و
مردم با پوریای ولی کشتی بگیرد. مادر آن جوان پرسانپرسان میآید و خانه پوریای
ولی را پیدا میکند، پوریای ولی خانه نبوده و مادر او در منزل بوده، این خانم شروع
میکند با مادر پوریای ولی صحبت کردن و میگوید که اگر فردا پسر من پیروز شود ما
از این بدبختی نجات پیدا میکنیم، مادر پوریای ولی به او قول میدهد که فردا پسر
شما برنده میشود، پوریای ولی از تمرین میآید و مادرش به او میگوید که میخواهم
فردا شکست بخوری، میگوید چرا مادر؟ من سالها جان کندهام که به این مقام رسیدهام،
جلوی مردم بیآبرو شوم؟ من اینکار را نمیکنم. مادرش میگوید مردم به تو میگویند
پهلوان؟ میگوید بله. مادرش میگوید اگر حرف مادرت را بشنوی پهلوانی، در غیراینصورت
پهلوان نیستی، پوریایولی بلند میشود میرود دست مادرش را میبوسد و میگوید چشم
و فردا زمین میخورد. با آگاهی از این مسئله من این نقش را بازی کردم.کارکردن با
آقای فتحی خیلی خوب بود، من دو کار با او داشتم که هر دو، عالی بود.
شما تقریبا
با تمام کارگردانهای مطرح ایران کارکردهاید. آیا کسی بوده که دوستداشتهباشید با
او همکاری کنید و شرایط به هر نحوی فراهم نشدهباشد؟
بعضیها بودند که فیلمهای سینمایی نمیساختند،
مثل آقای عباس کیارستمی که خدا رحمتشان کند.او مستند میساخت، البته جایی صحبتی
داشتهاند که رفتهاند اطراف اصفهان و از
تعزیهای که بوده فیلم ساختهاند. من هم،
آنجا بودم که آقای کیارستمی با خانم کریمی آمده بود از این تعزیه فیلم بگیرد و با
اینکه مطمئن نیستم ،مثل اینکه در فیلم هم ،هستم. البته نه به عنوان بازیگر، بلکه
فقط در آن فیلم صحبت کردهام.
در
فیلم «مطرب» نقش یک خواننده را بازی کردهاید. موسیقی چقدر در زنگی شما نقش و
تاثیر داشته است؟
وقتی بچه بودم یکی از دوستان پدرم از اروپا
گرامافون و چند صفحه آوردهبود که مثلا وزیری بود، یک صفحه ویالونیستی به نام
بلانژه بود و من که چهار سال داشتم به آن گوش میکردم، از بچگی با این آهنگها
بزرگ شدم. اگر تلویزیون الان بهترین فیلم و بهترین موزیک را همزمان پخش کند من
بهترین موزیک را انتخاب میکنم، این را یک بار در برنامهای در شیراز هم، گفتم که
من با موسیقی به خدا میرسم، انسان موسیقی را از خدا آموخته است.
شما حدود ۱۰۰ فیلم بازی کردهاید. اگر به عقب
برگردید از این لیست، اسم فیلمی را خط میزنید؟
بله، از۱۰۰ تا ،شاید ۷۰ تا از این فیلمها را
بازی نکنم.
حال سینمای امروز ایران را چگونه میبینید ؟
چقدر روند روبهرشد سینمای کشور را مناسب و صحیح میبینید؟
میتواند پیشرفتی نکند، الان جوانهایی داریم
بسیار خوشرو و فهیم که بعضیها واقعا استثنایی هستند. ممکن است دیگر مثل حافظ و
فردوسی به وجود نیاید که آن یک بحث دیگر است اما وقتی داریم در مورد سینما صحبت میکنیم
ما جوانهایی داریم که خیلی میفهمند، حتی از زمان ما بیشتر. باید هم، بیشتر
بدانند، باید هم، بهتر کار کنند، اگر غیرازاین باشد خیلی بد است، من میگویم که
متاسفانه یا راه را برای بچههایی که استعداد دارند باز نکردهاند یا چون پول
ندارند نمیتوانند خودشان را نشان بدهند. الان متاسفانه سینمای ما به شکلی شده که
پول دارید؛ میآیید بازی میکنید و پول ندارید بازی نمیکنید. این خیلی بد است و
به همین دلیل من دلم میسوزد برای بچههایی که استعداد و نبوغ دارند و سواد هنریشان
بالاست. افتخار میکنم اگر الان جمشید مشایخی را برای نقش کوچکی هم، بخواهندتا
برایشان بازی کنم.
این «پول دادن» الان چقدر در سینما وجود دارد؟
خیلی هست، ببینید، من مصاحبه کردهام، اسم هم
آوردهام و گفتهام این آقا آمده با آن اخلاق بد یک دکان باز کرده و با این دکان
در سینما حضور دارد. همه هم میدانند چه کسی است. گفتم و در صفحه اول یک روزنامه با
تیتر بزرگ قرمز این را نوشتند. پس من اگر دلم برای بچهها میسوزد حق دارم، چون
اینها بچههای من هستند. حالا اینجا ما داریم درباره هنر حرف میزنیم اما در همه
رشتهها. ما بچههای با استعدادی داریم که بیکار هستند و من از آقای روحانی خواهش
میکنم که راه را برای این جوانها باز کنند چون میدانم ۱۰۰درصد علاقه دارند.
جایی هم گفته بودید اگر روحانی رییسجمهور نمیشد
در ایران نمیماندید؟
ببینید منظور من از ایران دل مردم بودهاست.
من اینجا به دنیا آمدهام و همینجا هم، خاک میشوم. منظورم این بود که از دل مردم
بیرون میرفتم. من گفتم ایران اینجاست: در قلب من. میگوید این گربه کزکرده
چسبیده به دیوار / ته مانده ای از بیشه شیر وطن ماست / ای آنکه به آئین عجم خرده
گرفتی / نوروز همان پاسخ دندانشکن ماست /
این
جمشید از همین نوروز میآید، آن میروم یک حرف دل بود، من جایی را ندارم بروم، پس
فکرکردهاید که مثلا به اروپا میروم؟
سینمای ایران حالا آنقدر پر آوازه است و از
بعد هنری هنرمندانی پر قدرت دارد که بزرگترین جایزه سینمایی دنیا دیگر گرفتنش برای
سینماگران ما سخت نیست، گرفتن دو اسکار از سوی اصغرفرهادی در فاصله اندک نشان از
رشد موفق سینمای ایران و نگاه سینماگران ما دارد، نگاه شما به جایزه اسکار و
دریافت آن از سوی سینماگری جوان از کشور ایران چیست؟
این جایزه را من گرفتهام چون هموطن و همخون
من گرفته و من افتخار میکنم. حالا شما بحث کنید که کلک زدهاند که به ایران جایزه
بدهند و حق این فیلم نبوده و فیلم «فروشنده» فلان بوده است. مشکل ما همینهاست،
خیلی از بچههای ما لیاقت گرفتن این جایزه را دارند و یکیشان گرفته، باید ذوق کنیم
دیگر، حالا بیاییم بنشینیم،بگوییم پارتیبازی شده و چون فلان کشور خواسته است با
ایران مخالفت کند این را دادهاند به ما، شما هم بساز و جایزه بگیر، خیلی از ما
حسود هستیم و این بد است.
این
روزها زیاد رخمیدهد که برخوردهای گفتاری ناشایستی بین اصحاب رسانه و هنرمندان
شکل میگیرد. از نگاه یک پیر هنر کشور،ریشه اینگونه برخوردها و علل رخدادنشان را
از کجا میدانید ؟
ما میگوییم اهلقلم، خب این قلم ارزش دارد،
این قلم دست فردوسی بوده، دست حافظ بوده، بعد میآییم به اهلقلم فحش میدهیم،
خیلی زشت است این کار، پس چه کسی باید حرف بزند تا بدانیم راه چیست؟ همین اهلقلم
باید بگویند دیگر.
خیلی از بازیگران سرشناس سینما روآوردهاند به
تئاتر، این به نظر شما چه تاثیری دارد؟
اگر قبلا هنرپیشه تئاتر بودهاند و برگشتهاند،
برای من قابلقبول است، ولی اینکه هنرپیشه سینما بودهاند بیایند تئاتر نه، مگر
اینکه بیایند و حداقل یکی،دو سال کار کنند، من به شما گفتم ما آمدیم با آقای
ابراهیم گلستان برای ۱۰ دقیقه سکانس، ۳۰ جلسه کار کردیم تا از بازی اغراق آمیز
تئاتر خارج شویم، این شوخی نیست، تئاتر و سینما دو بازی مجزا از هم است، حالا چرا
سینماییها را به تئاتر میآورند، چون مردم اینها را میشناسند و میخواهند به
خاطر دیدن اینها بیایند و تئاتر را ببینند، این تئاتر دوزار نمیارزد، مردم باید
بروند تئاتر را برای هنرش ببینند.
علاقه
زیادی به ادبیات و شعر دارید، یکی از شعرهایی
که دوست دارید را با مخاطبان ما سهیم شوید.
کتابی چاپ شد به نام «حافظ شناسی»، خدا رحمت
کند آقای نیاز کرمانی این کتاب را چاپ کردند و در این کتاب با بزرگان ادب ایران
زمین مصاحبه داشتند. من این کتاب را دارم، یکی از این بزرگان ،استاد شفیعی کدکنی
میگوید که در زمان حضرت حافظ به فضیلت میگفتند هنر، نه نقاشی یا خطاطی و کارهای
دیگر. من از آقای شفیعی درس گرفتم و به همین دلیل این بیت را تقدیم ملت ایران میکنم
:گر در سرت هوای وصال است حافظا / باید که خاک
درگه اهل هنر شوی.
رضا پورزارعی
There are no comments yet