۶۹ سال پیش در چنین روزی رضا رویگری، خواننده و بازیگر
تئاتر، سینما و تلویزیون به دنیا آمد. او کارش را با تئاتر از
کارگاه نمایش آغاز کرد اما خودش میگوید به واسطه صدایش به دنیای بازیگری وارد شد،
صدایی که به یاد ماندنیترین ترانه روزهای انقلاب را خوانده است. «ایران ایران» دی
ماه سال ۱۳۵۷ درست یک روز بعد از رفتن شاه از ایران ضبط و در خاطره یک ملت ماندگار
شد. بعد از انقلاب تا سال ۱۳۶۳ از عرصه بازیگری دور ماند، به گفته خودش آنقدر
غمزده این دور ماندن شده بود که مغازهای در دل بازار تجریش، نزدیک امامزاده صالح
باز کرد و ترشی فروخت تا با «عقابها» سراغی دوباره از او گرفتند و هم به سینما
آمد و هم به دنیای بازیگری بازگشت. با رضا رویگری، یک عصر سرد پاییزی، در خانهاش
در شمالیترین نقطه پایتخت به گفتوگو نشستیم و او از گذشته تا امروزهایش درعرصه
بازیگری، نقشهایی که بازی کرده است و آثاری که این روزها در آنها فعال است گفت.
*برای گفتن از ۵۴ سال فعالیت هنری رضا رویگری، در عرصه
بازیگری بهتر است از نقطه آغاز شروع کنیم و گویا آن سرآغاز کارگاه نمایش بود،
کارگاه هنری که تعداد کثیری از بازیگران به نام کشور ما در آن مرکز علم بازیگری
آموختند و هنرآفرینی کردند، از اینکه چگونه مسیر زندگی شما را به آن کارگاه نمایش
کشاند بگویید.
آن زمان دکتر داریوش صفوت برای اشاعه موسیقی، مرکزی را
تاسیس کرده بودند، خانم خجستهکیا که درجریان استعداد صدایم بود، مرا به آن مرکز
معرفی کرد، نمیدانم چه شد که از آنجا به کارگاه نمایش کشیده شدم. شاید مصادف بود
با روزهای تمرین نمایش «حلاج» که درآن بازی کردم. تئاتری که اولین نمایش به
کارگردانی خجستهکیا بود و در کارگاه نمایش اجرا رفت. خجستهکیا از پایهگذاران
کارگاه نمایش بود. یادم میآید، اولین مرتبه که به کارگاه نمایش رفتم، وارد یک
فضای کوچک شدم که آنچنان شبیه سالن نمایش نبود، بعدها شکل و شمایل حرفهایتری به
خود گرفت. وارد که شدم دیدم ایرج انور با مرحوم محمود استادمحمد در حال تمرین تئاتری
هستند، اگر اشتباه نکنم از آثار پیتر هانکه بود. این حکایت اولین روز بود، در
ادامه برای تمرین و اجرای نمایش «حلاج» بارها آنجا رفتم. در ادامه پیشنهاد بازی
در نمایش «ویس و رامین» به نگارش مهین تجدد که آوانسیان آن را کارگردانی میکرد به
من داده شد و بازی کردم. بعد از آن نمایش دیگر پاگیر کارگاه نمایش شده بودم. همین
شد که به گروه «کوچه» اسماعیل خلج پیوستم و کارهایی با سبک قهوه خانهای اجرا
کردیم. چهل، پنجاه تئاتر همانجا کار کردم. نمایشهایی که بر صحنه میرفتیم برای
تلویزیون نیز ضبط میشد، بعضیهایشان نیز از تلویزیون آن زمان پخش شد. با همان
گروه در جشنوارههای تئاتر خارج از ایران مثل جشنواره نانسی فرانسه، ورشو و
فستیوالهای تئاتر در کشورهای دیگر شرکت کردیم. کارگاه نمایش فضای آموزشی بسیار
خوبی داشت، هرچه از هنربازیگری میدانم، همانجا یاد گرفتم.
*قبل ازاینکه با کارگاه نمایش آشنا شوید، در سالهای کودکی
و نوجوانی تمایلی به بازیگری در خود میدیدید؟
اتفاقا یکی از همکلاسیهایم چند وقت پیش بعد از سالها مرا
پیدا کرد و همین چند شب پیش، مهمان خانهام بود، وقتی یاد گذشته میکردیم گفت
«یادت هست، نوجوان بودیم، هر وقت از کنار سینما رد میشدیم میگفتی یک روز عکس مرا
روی سردر سینماها خواهید دید، خلاصه همان شد که میگفتی». بله به سینما علاقه
داشتم. اهل محله تجریش تهرانم، در محلهمان، یک سینما داشتیم به نام «بهار» که
الان دیگر تنها جنازه آن باقی مانده است. این سینما سقف نداشت، تابستانی بود، با
سینما آنجا آشنا شدم. کودک هم که بودم، با دوستانم در محل نمایش اجرا میکردم،
پوست هندوانه بر سرمان میگذاشتیم، دو تا پر هم رویش نصب میکردیم، بعد نمایش
«رستم و سهراب» بازی میکردیم. علاقه به بازیگری با من بود اما در آن زمان جدی و
حرفهای نبود. سالها گذشت تا اینکه از طریق یکی از دوستانم، منصور ملکی که از همکاران
پیشکسوت شما در عرصه روزنامه نگاری نیز بود به خانم خجستهکیا برای بازی در نمایش
«حلاج» که پیشتر گفتم، معرفی شدم، تئاتری که هم آواز داشت و هم بازیگری. منصور
ملکی برای اینکه صدایم را خوب میدانست مرا به خجستهکیا معرفی و او نیز مرا برای
بازی در این نمایش انتخاب کرد. نمایشی که صبح جمعهها در کارگاه نمایش اجرا داشت، تئاتری
که برایش بلیتی فروخته نمیشد، تماشاگران که میآمدند، هر کدام به هر میزان که
دوست داشتند سکه داخل پارچهای که گوشهای از سالن گذاشته شده بود میانداختند و
به تماشا مینشستند. در واقع صدایم مرا به دنیای تئاتری وبازیگری وارد کرد.
*از ترانه «ایران، ایران» بگوییم، ترانهای که به حافظه
جمعی یک ملت راه یافت. از چگونه آشنا شدن با فریدون خشنود، آهنگساز و تنظیمکننده
این ترانه و روزهای ضبط و پخش آن بگویید.
نمیدانم فریدون خشنود کجا صدایم را شنیده بود. شاید به
تماشای یکی از نمایشها آمده بود، به هر حال یک روز آمد در خانه ما، آن زمان ساکن تجریش
بودیم، حوالی امامزاده صالح. یکی از همین روزهای سرد زمستانی بود که دیدم در خانه را
میزنند، در را باز کردم، خشنود پشت در بود. خودش را معرفی کرد، تا آن لحظه او را
ندیده بودم. به داخل خانه دعوتش کردم. آمد و با هم چای خوردیم و درمورد کار صحبت
کردیم. گفت: یک آهنگ دارم، میخواهم تو آن را بخوانی. گفتم من خیلی دلم میخواست
خواننده شوم ولی نه الان و در این موقعیت که همه مردم دارند کشته میشوند و درگیر
انقلاب هستند. گفت: نه! این آهنگ با بقیه کارها فرق دارد. خلاصه راضیام کرد.
همراه هم به سمت خانه او رفتیم. ملودی را با پیانو زد. وقتی شعر را دستم داد، دیدم
خیلی با کارهایی که از رادیو و تلویزیون آن زمان پخش میشد متفاوت است. قبول کردم
که بخوانم و قرار روز ضبط را گذاشتیم. به یکی دونفر پیش از من پیشنهاد خواندن این
ترانه را داده بود ولی آنها در آن شرایط ترسیده و قبول نکرده بودند ولی من قبول
کردم. چند روز برای تمرین به خانه خشنود رفتم، او ملودی را با پیانو میزد و من میخواندم،
شاید دو روز تمرین کردیم، ۲۶ دی سال ۱۳۵۶ زمان ضبط نهایی ترانه در استودیو مشخص
شد. آن روز با هم به سمت استودیو میرفتیم که دیدیم شهر هیاهوی عجیبی دارد، جمعیت
زیادی به خیابان آمده بودند، شاه در حال ترک ایران بود، با خود گفتیم این روز
تاریخی است، بهتر است در خیابان کنار مردم باشیم. فردای آن یعنی روز ۲۷ دی، این
ترانه ضبط شد و برای بهمن ماه آماده شد و پخش شد.
*برای تعلیم صدایتان چه دورههایی را گذرانده بودید؟
هیچ دورهای ندیده بودم. من فقط در نمایشها میخواندم و
همان برایم تمرین بود. تنها در کارگاه نمایش که بودم، مدتی منوچهر انور با ما کار
صدا انجام داد. در ادامه هیچ کسی هیچ تعلیمی به من نداد و فقط خودم تمرین کردم. الان
هم باید همین کار را انجام دهم، کمی صدایم مشکل پیدا کرده، باید بروم جایی و با
صدای بلند تمرین کنم.
*نگاه به آثار تصویری که شما در آنها نقش آفرینی داشتید،
ما را به گذشته و زمان پخش مجموعه ۱۲۰ قسمتی «لحظهها» به نویسندگی و کارگردانی
محمد صالحعلا بر میگرداند، به سال ۱۳۵۶ که این مجموعه از تلویزیون پخش شد و شما
و جمعی از هنرمندان از جمله جمیله شیخی، خسرو شکیبایی، آتیلا پسیانی، آهو خردمند و…
درآن ایفای نقش داشتید، این مجموعه گویا اولین کار تصویری شما بود؟
محمد صالحعلا مرا از قبل ساخت این مجموعه میشناخت. در شیراز
و دریکی از سالهای برگزاری جشن هنر شیراز با هم آشنا شده بودیم. اینکه چه شد مرا
به این مجموعه دعوت کرد دقیقا نمیدانم، ولی میدانم، مستمر به کارگاه نمایش میآمد
و کارهای ما را دنبال میکرد. پیشنهاد بازی در این مجموعه را به من داد و من نیز
قبول کردم.
*پیش از مجموعه «لحظهها» پیشنهاد کار تصویری نداشتید؟
داریوش مهرجویی سال ۱۳۵۵ قصد داشت «الموت» را بسازد. تصمیم
گرفته بود از بچههای کارگاه نمایش در این فیلم استفاده کند ولی نشد. مرحوم عباس
نعلبندیان که مدیر و عضو شورای کارگاه نمایش بود، دوست نداشت ما در سینما فعالیت
داشته باشیم.
*چرا؟
نمیدانم چرا. میگفت شما هنرمندان تئاتر و صحنه هستید،
نباید در سینما فعال باشید.
*ولی با تمام این مخالفتها شما در تلویزیون مقابل دوربین
رفتید.
تئاترهایمان را جلوی دوربین تلویزیون ضبط میکردیم، با
تلویزیون غریبه نبودم. بعد از «لحظهها» دریک مجموعه تلویزیونی دیگر به نام «چنگک»
نیز بازی کردم. یک سریال پلیسی بود که با دوربین ۳۵ یا ۱۶ ضبط میشد.
*قبل از انقلاب در هیچ فیلم سینمایی حضور نداشتید؟
نه.
* بعد از انقلاب تا سال ۱۳۶۳ چندین سال از عرصه بازیگری دور
بودید تا با فیلم «عقابها» این بار با سینما برگشتید. در این ۸ سال چرا اینقدر
از بازیگری و دنیای هنر دور ماندید؟
قبل از «عقابها» دو آهنگ متعلق به ناصر چشمآذر و منصور
تهرانی را خواندم که هردو در سیل تجریش نابود شد. سیل خانهام را ویران کرد و بخش
اعظمی از وسایلم را با خود برد. میخواستم بازی کنم ولی نشد، نگذاشتند.
*چرا نشد؟ چه کسانی نگذاشتند؟
بعد از انقلاب باز تئاتر کار کردم. نمایش «بر دار شدن منصور
حلاج» کاری از سیاوش تهمورث را تمرین کردیم که به اجرا رسید. ۴۹ اجرا هم برصحنه
رفت که ناگهان آمدند و نگذاشتند دیگر نمایش به صحنه برود. یکی از دلایلشان صدای من
بود! در ادامه هم نشد در پروژهای باشم. وقتی از بازیگری سرخورده شدم با یکی از پسرهای
فامیل، در تجریش یک مغازه بازکردیم و مشغول به کار شدیم.
*چه میفروختید؟
ترشی و مربا. یک مغازه بود به نام «کدبانو» در دل بازار
تجریش، داخل کوچه رضائیان. ترشی میفروختیم و حسابی هم مشتری داشتیم. فقط این کار
نبود، یک مدت هم شومینه سازی میکردم. خودم نمیساختم، کنار دست اوستا میایستادم،
برایش ملات درست میکردم و او میساخت. زن و بچه داشتم و باید خرج زندگی را تامین
میکردم.
*چرا بین این همه شغل ترشی فروشی را انتخاب کردید؟
شاید با خودم لج کردم.
*چرا؟
بعد از آن نمایش و توقیف و در ادامه دور نگه داشتنم از
دنیای بازیگری کلا سرخورده شدم و به لج کردن با خودم رسیدم. همین شد که آن مغازه
را باز کردم و ترشی و مربا فروختم تا اینکه یک روز رضا ژیان آمد در مغازه و گفت چرا
اینجا هستی؟ همان روز مرا برای بازی در مجموعه «محله بهداشت» دعوت کرد. تمام آن
سالها، آدمهای بخیل و حسود نگذاشتند کار کنم.
*قبل از فیلم «عقابها»ی ساموئل خاچیکیان که بازگشت شما به
عرصه بازیگری بود، طی هشت سال، هیچ کارگردان دیگری برای بازی در فیلمی از شما دعوت
نکرد؟
آن زمان سینما مثل الان نبود و رونق خاصی نداشت. بازیگرها
یا تئاتر کار میکردند یا هراز گاهی در تلویزیون فعال بودند. همان سالها بود که
آهسته بچههای تئاتر به سینما رفتند. شاید پیش از «عقابها» پیشنهاد بازی در آثار
دیگری هم شده بود ولی الان واقعا یادم نمیآید، به هر حال اولین کار حرفهای سینمایی
ام «عقابها» بود و با خاچیکیان رقم خورد. بلافاصله بعد از آن فیلم، با همین
کارگردان «یوزپلنگ» را بازی کردم.
*سناریو «عقابها» چه داشت که شما که تا آن زمان تئاتر کار
کرده بودید را به سمت سینما برد؟
اولین مرتبه که خود را بر پرده سینما دیدم، از اینکه سرم
اندازه یک دیوار شده بود خیلی تعجب کردم. قبل از «عقابها» هیچی از سینما نمیدانستم.
حتی نمیدانستم در سینما باید آهسته صحبت کرد، تئاتری صحبت میکردم؛ بلند، بلند.
در مسیر ساخت فیلم «عقابها» تازه یاد گرفتم که چه میزان صدا در سینما نیاز است و
متوجه شدم در تصویر درشت سینما، نباید زیاد میمیک درشت داشته باشیم. تجربه سینما
را آنجا یاد گرفتم.
*و از «عقابها» بود که جادوی سینما، رضا رویگری را گرفت به
حدی که از تئاتر کاملا دور افتاد.
بله، میگویند هر کسی، چلوکباب سینما را بخورد دیگر از آن
بیرون نمیرود ولی من قصد دارم سینما را ترک کنم.
*چرا؟
چرایش کاملا مشخص است. که چی؟ بیش از ۵۰ سال است بازیگری میکنم،
چه فایدهای داشت؟ تنها چیزی که برایم باقی مانده و خیلی ارزشمند است، محبت مردم
است. من هم فقط به عشق آنهاست که ماندهام وگرنه هیچ آینده و امنیتی دراین حرفه
وجود ندارد. از نظر مالی و ارزشگذاری هیچ حرمتی قائل نیستند.
*ولی خیلیها تصور میکنند آنها که در سینما فعال هستند
وضعیت مالی بسیار خوبی دارند.
آنها که چنین فکری میکنند، تصورشان این است که اینجا هند
و هالیوود است. بله، بازیگرهای هالیوود و بالیوود وضعشان خوب است، ما فقط سختی
کار داریم و حاشیه زیاد، همین طور برایت حاشِیه سازی میکنند.
*با «عقابها» و «یوزپلنگ» خاچیکیان به سینما آمدید و
درادامه با «کانی مانگا»ی سیفاله داد هنر هفتم را ادامه دادید.
خاطرم هست عاشورا بود، با خانواده به منطقه حصار بوعلی رفته
بودیم. ناهار خوردیم و برگشتیم خانه. تازه رسیده بودیم که زنگ در را زدند. دستیار
سیفاله داد بود. با یک لباس خلبانی عراقی در دست، مقابل خانهمان آمده بود. گفت
سیفاله داد، مشغول ساخت یک فیلم به نام «کانی مانگا» است. سه نفر را برای یک نقش
مدنظر دارد، این لباس را دستم داده و گفته این لباس را تن هر سه نفرتان کنم، به تن
هرکدام اندازه بود آن را برای فیلم دعوت کنم. لباس را تنم کردم، اندازه بود. همین
شد که وارد آن پروژه شدم.
*انتخاب بازیگر به روش قصه سیندرلا!
(خنده) بعد از اینکه آن لباس به تنم اندازه شد به سمت خانه
زندهیاد فرهنگ معیری رفتیم. گریمور کار بود، موهایم را کوتاه کردند، سبیلهایم را
شکل عراقی زدند، گریم که کامل شد، شب شده بود، فیلمبرداری صبح بود. مرا داخل یک
اتاق بردند و گفتند اینجا بخواب تا صبح. خوابیدم، صبح که بیدار شدم تازه کارگردان
را دیدم، در مسیر لوکیشن مرحوم سیفاله داد در مورد قصه فیلم با من حرف زد. آن
زمان سناریویی نبود، در خشکسالی کار میکردیم.
*یکی از به یاد ماندنی ترین آثار سینمایی ایران که شما هم
در آن حضور داشتید فیلم «اجارهنشینها»ی داریوش مهرجویی است. همکاری با داریوش
مهرجویی چگونه شروع شد؟ همکاری که پیش از انقلاب در ساخت فیلم «الموت» شکل نگرفت
ولی با «اجاره نشینها» آغاز شد.
مهرجویی از همان روزهای کارگاه نمایش من را میشناخت. میآمد
و تئاترها را میدید. برای نقش مهندس در اجارهنشینها با من تماس گرفت و گفت یک
نقش دارم که میخواهم تو بازی کنی. دوست داشتم با مهرجویی کار کنم، در پس این
پیشنهاد برای صحبت در مورد نقش به دفتر او رفتم. این شد که به پروژه «اجارهنشینها»
پیوستم، اثری که خیلی خوب بود و هنوز هم دیدنش لذت دارد. بعد از آن فیلم «غریبه»
را با رحمان رضایی کار کردم.
*قبل از اینکه به آثار دیگر شما بپردازیم، اینجا که از
همکاری با داریوش مهرجویی گفتیم بد نیست از فیلم «هامون» هم بگوییم، فیلمی که هرچند
چهره و بازیگری شما در آن نیست ولی صدایتان هست، آن هم در سکانسی که سوز صدایتان
به یاد همه تماشاگران باقی مانده. از خاطره آن اثر و چنین حضوری در «هامون» بگویید.
در «اجارهنشینها» هم در سکانسی خواندم ولی در تدوین نهایی
آن سکانس حذف شد. مهرجویی دوست داشت من بخوانم. یادم هست آن سال که هامون ساخته شد
در فیلم «دخترم سحر» مجید قاریزاده نیز خوانده بودم. قاریزاده به من گفت رضا، میخواهم
امسال در جشنواره صدایت تنها در فیلم من باشد. من هم گفتم مگر مرحوم فردین هستم که
در همه فیلمها بخوانم؟ به او قول دادم که در فیلم دیگری اگر هم حضور پیدا کردم،
نخوانم. مدتی بعد از این قول و قرار سیدی، دستیار مهرجویی آمد و گفت مهرجویی فیلمی
در حال ساخت دارد که میخواهد تو در آن بخوانی. در پاسخ به مهرجویی گفتم به قاریزاده
قول دادهام که امسال فقط در فیلم او بخوانم. گویا مهرجویی از چند نفر تست صدا
گرفته بود ولی آن نبودند که او دنبالش بود. خلاصه یک روز مرا به استودیو برد. شعری
را دستم داد و گفت بخوان. وقتی خواندم گفت دقیقا همین صدا را میخواستم. درادامه
آن ترانهای که درهامون میشنوید را دستم داد و خواندم و ضبط کردند ولی خودم تا الان
آن ترانه را با تصویر ندیدهام.
*یعنی شما فیلم «هامون» را ندیدید؟
فیلم را در جشنواره دیدم، بهخاطر قولی که به قاریزاده
داده بودم تا زمان جشنواره هنوز حتی استودیو برای ضبط صدا هم نرفته بودیم. بعد از
جشنواره مهرجویی با من تماس گرفت و گفت جشنواره گذشت و زمان قول تو هم تمام شد. الان
بیا و صدا را ضبط کنیم. آن زمان بود که رفتم و صدا
ضبط شد و آن بخش اضافه شد.
*در فیلم «آخرین مهلت» شما در کنار افسانه بایگان که آن
زمان برای خود بازیگری پر مخاطب بود بازی داشتید ولی به مرور این ستارهها کم فروغ
شدند. چه میشود که ستارهها ناگهان درخشش خود را از دست میدهند؟
بازی کردن نقشهای تکراری باعث به حاشیه رفتن و کنار گذاشته
شدن میشود. بازیگر باید همیشه به فکر بروز بودن فضای بازیگری خود باشد. اگر از
تکراری بودن دوری کنند و بازی در فضای کاراکترهای متفاوت داشته باشند به حتم کنار
نمیروند. نمیگویم اگر بازیگری کنار رفته است به این دلیل بوده است ولی به شخصه
یکی از دلایل اصلی به حاشیه رفتن بازیگران را تکراری بازی کردن میدانم. همیشه
باید برای مردم بازی در نقشی تازه داشت، در یک نقش و یک فرم نباید ماند.
* بازیگران در انتخاب نقشها باید چه درایتی داشته باشند که
از نگاه مخاطبها و تهیهکنندگان و کارگردانان همیشه ستاره بمانند؟
خودم وقتی سلامت بیشتری داشتم، فیلمنامهها که به دستم میرسید
و نقشها به سراغم میآمدند، اول متن را میخواندم، وقتی متن خوب بود به نقش توجه
میکردم، البته دیالوگ خیلی برایم مهم است. بهترین بازیگر هم که باشید دیالوگهای آبکی
و بد شما را به هیچ کجا نمیرساند. دیالوگ خوب به بازیگر حرکت میدهد. وقتی یک
دیالوگ درست را بیان میکنید، ناخودآگاه دست و بدنتان نیز هماهنگ با آن، حرکت
درستی انجام میدهند. دیالوگ، جذاب و سنجیده، میتواند بازیگر را به حرکت مناسب
برای رسیدن به نقش برساند.
*کمتر از دو دهه قبل سینمای ما دیالوگ محور بود با دیالوگهای
به یاد ماندنی ولی اکنون در آثارمان دیالوگهای به یاد ماندنی بسیار کم است. از
نگاه شما سینمایی که دیالوگهای ماندگار ندارد چطور آثارش ماندگار میماند؟
درست میگویید. اکثر آثار سینما دیگر دیالوگهای خوبی ندارند.
متاسفانه اکثر بازیگرهای خیلی خوب نیز، این روزها قائل به گریم شدهاند. یعنی تصور
میکنند با یک گریم خاص میتوان به یک بازی خاص رسید. البته بازیگرهایی هم داریم
که در هر ژانری بازی کردند خوب میدرخشند که قصه آنها جداست. آنها سینما را درست
میشناسند. از همه اینها گذشته، دانش کارگردان برای ایجاد یک بازی خوب و در نتیجه
یک اثر خوب بسیار موثر است. کارگردان باید شعور کافی برای رهبری یک بازیگر را داشته
باشد. مثلا میرباقری برای من یک کارگردان هدایتگر عالی است. چه در «شاهگوش»، چه در
«مختار» راهنماییهای بسیار خوبی برای رسیدنم به کاراکتر و نقش انجام داد.
*از داوود میرباقری و سریال «مختار» حرف به میان آمد، از
روزهای بازیگری در این مجموعه تلویزیونی و نقش کیان ابوعمره، سردار سپاه ایرانی
بگویید.
باورکنید بعضی مواقع وقتی یک تله فیلم بازی میکنم که کلا پنج
روز تولید و ضبط آن طول میکشد بیشتر از «مختارنامه» که ۱۰ ماه به طول انجامید
خسته میشوم. هر روز حضور در پروژه «مختارنامه» جذابیت خاص خود را برایم داشت.
اولا هر صبح منتظر بودیم، دیالوگهای داوود از راه برسد تا ببنیم چه نوشته است، دیالوگهایش
خیلی زیبا بود. «مختارنامه» کار بسیار سختی بود.
*چه سختیهایی داشت؟
یک کار که ۲۰۰۰ سیاهی لشگر دارد که هیچ کدام هم حرفهای نیستند
تصور کنید. هدایت و بازیگری در آن مشکل است. صبح به صبح، دو تا سه ساعت گریم میشدیم،
لباس میپوشیدیم، آماده میشدیم میرفتیم در بیابان. میدیدیم لشگر چیده شده، همه
سوار اسب و لباس پوشیده تا ظهر آنجا میماندیم، میرباقری میآمد و دوربین و حرکت
را اعلام میکرد. تا بازیها شروع میشد، ناگهان صدای داوود در گوشمان میپیچید که
مثلا به یکی تذکر میداد ساعتت را دربیاور یا به دیگری فریاد زنان میگفت عینک را
از روی چشمت بردار. این دو جمله در بیان ساده است ولی آن زمان معنای سختی داشت،
یعنی باید لشگر دوباره به سر خط بر میگشت، دوباره قصه از اول آغاز میشد اما دیگر
غروب شده و زمان از دست رفته بود، بارها شده بود در یک روز حتی پنج ثانیه مفید هم
ضبط نمیشد. از سوی دیگر اتفاقاتی که در روزهای ضبط انجام میگرفت خود خطراتی را
همراه داشت. مثلا خود من یک مرتبه شمشیر در پایم رفت، باردیگر تبر به شقیقهام
برخورد کرد، از همه بدتر افتادن از اسب بود که آسیب آن هنوز همراهم است.
*آن حادثه با اسب چه بود؟
سوار اسب بودم، قرار بود اسب مختار از سویی بیاید و طبق قصه
آن سکانس، من را به سوی مختار هدایت کند. اسب طبق تمرینهایی که با او شده بود،
همیشه از یک سمت میآمد، من هم سوار او به خیال اینکه مستقیم میرود به شکلی
نشسته بودم که مناسب آن ریتم حرکت بود ولی ناگهان، حیوان پیچید و پای من نیز که
آماده این حرکت نبود در زین پیچید و همزمان در کانال سرنگون شدم. زانویم به شدت
آسیب دید، آن زمان درمان کردم ولی اثرش همچنان با من هست.
*وقتی چنین سوانحی برای بازیگران رخ میدهد چه حمایتهای
درمانی از مسئولان پروژه صورت میگیرد؟ مثلا در قراردادهایتان بندی وجود دارد که
اگر سانحهای رخ داد چه کنند؟
والا ما قراردادهایمان ۲۰ بند دارد که ۱۹ بند آن به نفع
تهیهکننده است. ۵۰ سال است در این سینما و تلویزیون و تئاتر کار میکنم اما هنوز
بیمه نیستم.
*توجه به این نکات، از مسائل اولیه برای بقای یک شغل و حرفه
در جامعه است. فکر میکنید وقتی به اصل سلامت بازیگران اهمیت خاصی داده نشده، نشان
دهنده چیست؟
لابد اصلا چنین حرفه و شغلی را نمیخواهند. در هند در هر
اثر سینمایی، بیشمار سیاه لشگر دارند، همه عضو سندیکای خود بوده و از حمایت کامل
برخوردار هستند. اینجا حتی نمیپرسند فلان بازیگر که تا دیروز کار میکرد چرا
ناگهان نیست، خبر نمیگیرند زندهای یا مرده.
*گفتید از نبودنها خبر نمیگیرند، بد نیست در این فرصت به
این روزهای شما نگاه کنیم که چرا در فاصلهای دو سه ساله در هیچ اثری دیده نشدید و
خبری از رضا رویگری نبود؟ البته بعد دوباره باز میگشتید. ماجرا چه بود؟ بهخودتان
استراحت میدادید یا نه به شما استراحت اجباری میدادند؟
دو، سه مرتبه ممنوع الکار شدم. آخرین مرتبه همین چند سال
پیش بود که در سینما مدتی حق بازی نداشتم.
*چرا؟
نمیدانم. شما اگر فهمیدید، به من هم بگویید. بعد از «مختارنامه»
چهار سال در تلویزیون ممنوعالکار شدم. علتش را هم نفهمیدیم، شاید زیاد درتلویزیون
بازی میکردیم، حسادت برانگیز شد.
*به طور کل چگونه متوجه میشوید ممنوع الکار هستید و در ادامه
به چه شکل متوجه میشوید از ممنوعالکاری خارج شدهاید؟ برگه ممنوعالکاری به دستتان
میرسد؟
نه! زمانی متوجه ممنوعالکاری میشوید که تهیهکنندهای اسامی
بازیگران خود را میبندد ولی ناگهان به او میگویند مثلا رضا رویگری در این کار
نباشد. آن زمان معلوم میشود ممنوعالکار هستی. چند وقت میگذرد، تهیهکنندهای دیگر
برای اثری دیگر گروهش را میبندد و اسامی را که نام همان رضا رویگری درآن است اعلام
میکند، هیچ اعتراضی صورت نمیگیرد، آن زمان متوجه میشوید دیگر ممنوعالکار
نیستید. هیچوقت نامه رسمی در کار نیست، ناگهان کار کردنت به دلایلی که نمیفهمی
چیست، ممنوع میشود.
*خانه سینما که نقش حمایتی برای سینماگران دارد در چنین
شرایطی ورود نمیکند؟
نه اصلا، به هیچ عنوان. حتی در مواردی که برای پروژهای کار
میکنیم و پولمان را نمیدهند وقتی درخواست میکنیم به مورد رسیدگی کنند میگویند بروید
با هم کنار بیایید. انگار خودمان این را بلد نبودیم و نمیدانستیم. خود من الان پنج
شش کار انجام دادهام که پولم را پرداخت نمیکنند و دادرسی هم نیست.
*مثلا در چه فیلمهایی کار کردید و پولتان را ندادهاند؟
نام ببرم؟ همین چند وقت پیش به یکی از همین افراد که پولم
را نمیدهد گفتم به شکل ب.ز اسمتان را در رسانهها مطرح میکنم.
*پس الان نام بگویید.
یکی آقایی است به نام ب.ش، بیژن شیرمرز. دیگری آقای س.ن،
سامان ناصری. ح.ج، حسین جفامهر. با این شرایط جسمی در پروژهایشان کار کردم، یک ریال
حقم را هم ندادند.
*بد نیست برگردیم به فیلمهای ماندگاری که شما در آنها نقش
آفرینی داشتید و نگاهی به «سرزمین آرزوها» داشته باشیم، فیلمی که میتوان گفت از
معدود آثاری بود که رهبر معظم انقلاب از آن تقدیر کرد. از این فیلم و آن تقدیر
بگویید.
نمیدانم رهبر معظم، چگونه این فیلم را دیدند. حتما افرادی
هستند که آثار فاخر را برایشان میبرند. خودم به شخصه آن فیلم را خیلی دوست دارم.
به هرحال میان آثاری که بازی کردم، بعضیها را خیلی دوست دارم که یکی از آنها همین
«سرزمین آرزوها» است.
*از آثارتان که حرف میزنیم نمیشود از «بوتیک» به کارگرانی
حمید نعمتاله نگفت. فیلمی که به نوعی باعث دوباره درخشیدن شما در سینما شد.
«بوتیک» به واقع نقطه عطف بازیگری من بود چون داشتم کمکم
کنار گذاشته میشدم.
*چرا فکر میکنید داشتید کنار گذاشته میشدید؟
چرایش را در این مملکت نمیتوانید بفهمید. ناگهان متوجه میشوی
غیب شدی.
*داشتید از «بوتیک» میگفتید.
پیش از دعوت به کار برای بازی در فیلم «بوتیک»، حمید نعمتاله
را نمیشناختم. تنها یک مرتبه سرلوکیشن «ماه عسل» او را دیده بودم، در شمال کشور.
آن زمان به عنوان خبرنگار آمده بود تا با بازیگران آن اثر مصاحبه کند. همان موقع به
من گفت اگر یک روز بخواهم فیلمی بسازم، حتما با شما کار خواهم کرد. نزدیک به ۱۰
سال بعد از آن حرف به من زنگ زد و برای فیلم «بوتیک» دعوتم کرد. برای صحبت تکمیلی رفتم
به یکی از لوکیشنهای فیلم که خانهای در خیابان مقدس اردبیلی بود. فیلمنامه را
دستم داد، خواندم. گفتم من بازی میکنم. گفت مطمئنی بازی میکنی؟ چند نفر پیش از
شما این نقش را خواندهاند و بهخاطر اینکه خیلی سیاه است از بازی این کارآکتر
منصرف شدند. در جوابش گفتم من همین سیاهی نقش را دوست دارم. در نقشهای سفید،
بیخودی باید خیلی سفید باشید ولی برای رسیدن به نقش سیاه، باید خیلی راهها را
بروید تا به آن برسید. نقش سیاه بازی کردن در سینما سخت است و کار هرکسی نیست. بعد
از «بوتیک» به طور کل فضای بازیگری برایم تغییر کرد. نگاه کارگردانان و تهیهکنندگان
نسبت به من عوض شد. برای اولین مرتبه، همان سال، مجله فیلم برایم عیدی فرستاد.
*نقش منفی بازی کردن در سینما خیلی انتخاب سختی است، درست
حرکت بر لبه تیغ است ولی شما زیاد سیاه بازی کردید.
یک چیزهایی است که در طی سالها تجربه به دست میآید ولی
راه بیان آن تجربه در قالب کلمات وجود ندارد. یکی از این موارد هم همین چگونه بازی
کردن درست نقش منفی است، نمیتوانم بگویم. فقط همین توضیح را دارم که تلاش میکنم
درست نقش را ایفا کنم و سعی دارم از کلیشه بودن دور باشم. نقش سیاههایی که در «گناهکاران»
فرامرز قریبیان و « ۳۶۰ درجه» سام قریبیان نیز بازی کردم کاملا متفاوت بود و از
کلیشه نقش سیاه دوری شده بود.
*در شبکه خانگی با «شاهگوش» آمدید. بودن میرباقری به عنوان
کارگردان باعث حضورتان در این اثر شد یا قصه و نوع روایتی که بیان میکرد جذاب
بود؟
فیلمنامه را خواندم. نقشی که باید بازی میکردم، کاراکتر یک
مرد شیشهای بود. مواد مخدر شیشه را ندیده بودم. گفتم بروم و این نقش را بازی کنم
ببینم چگونه میشود. همین شد که رفتم. داوود روزهای ضبط شاهگوش به من میگفت عمو
رضا، بازی خوشگلتو به این کار آوردی. از بازیام راضی بود من هم از خودم راضی بودم،
بازی در نقشهایی که خیلی سفید نیست را دوست دارم.
*یکی از فیلمهایی که بازی کردید «اخراجیهای ۳» است فیلمی
به کارگردانی مسعود ده نمکی، از آن فیلم، کار با ده نمکی و آن نقش خاص بگویید؟
کلا بازی در نقش طنز را دوست دارم. اولین کارگردانی که
پیشنهاد بازی در این ژانر را به من داد ده نمکی با مجموعه تلویزیونی «دار و ندار»
بود. از سوی دیگر کارگردانی است که اجازه بداههگویی در آثارش را میدهد و من بداهه
را دوست دارم. نقشی که در این فیلم بازی کردم مردم عام دوست داشتند ولی خط و خطوطیها
دوست نداشتند، خودم اگر بازی در نقشی را دوست نداشته باشم بازی نمیکنم. بعضی از
نقشها هم به شما پیشنهاد میشود ولی این پیشنهاد نیست باید بازی کنید، اگربازی نکنید
در حاشیه میمانید و گم میشوید. مثلا در «قلادههای طلا» بازی نکردم باعث شد
ممنوعالکار شوم.
*کارگردانی ده نمکی چگونه است؟
شما خانم هستید و باید کلمهای مردانه به کار ببرم، پس از
جواب این سوال بگذریم.
* به آخرین کار شما نگاهی داشته باشیم، به فیلمی که این
روزها خبر حضور شما در آن اعلام شده است، از «پلیس بازی» اولین فیلم بلند به
کارگردانی پیمان قاسمخانی بگویید، قصه فیلم چیست، در این اثر نیز نقش منفی دارید؟
هنوز بازی در این فیلم را آغاز نکردهام. قصه را کامل نمیدانم،
قاسمخانی در حال بازنویسی نهایی است ولی تا آنجا که میدانم نقش منفی نیست، کار
پیچیده است ولی زیباست، گویا نقش دو جوان است که گذشتشان به آیندشان گره میخورد،
قرار است من و بیژن امکانیان آن را بازی کنیم.
* گویا قصد انتشار یک آلبوم موسیقی جدید دارید. از تفاوتهایش
با آلبومهای قبلی، نوع ترانهها و سبک موسیقی و آوازش بگویید.
اینجا اولین جایی است که دارم از این خبر میگویم. یک کار
فیوژن است، یعنی ادغامی از سازهای غربی و ایرانی دارد. ترانههایش از حسین
سوادزاده است. قرار است چند آهنگساز، برای این ترانهها آهنگسازی کنند. به تازگی قرارداد
آن بسته شده و باید روی صدایم بیشتر کار کنم تا آمادگی کامل شود، بعد شروع کار را
آغاز کنیم. قرار است برای ضبط سازهای ترکی آلبوم به ترکیه برویم.
آزاده مختاری
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است