به گزارش خبرنگار سینمایی صبا، مرثیه گمشده یکی از مستندهای قومنگار کارگردان فقید سینمای ایران را میشود دریچهای برای ورود به دنیای این فیلمساز دانست. فیلمی که مهاجرت، جنگ، مصیبت و مرگ را روایت میکند اما رنگ و بوی امید دارد. درست مثل شخصیت این فیلمساز دی ماهی که در سالروز میلادش قرار داریم.
سینایی برای ساخت این فیلم در دهه ۴۰، تصاویر باقیمانده از جنگ جهانی دوم را مکمل گفتوگوهایی جذاب با بازماندگان لهستانی کرده است؛ روایت زندگی هزاران لهستانی است که در سالهای جنگ جهانی دوم به ایران پناهنده شدند.
*** در دنیا انسان بد وجود ندارد!
خالق «مرثیه گمشده» در گفتوگویی با ذکر یک خاطره نگاه خود را به قضاوت و نوعدوستی ارائه داده است:
فکر میکنم سال ۱۳۵۴ بود. من برای فیلم «مرثیه گمشده» باید تا «زلاند نو» میرفتم؛ تا آخر دنیا! در بازگشت تصمیم عجیبی گرفتم. به فیلمبردارم (آقای فریدون قوانلو) گفتم: «من نمیدانم که چهوقت ممکن است تا دوباره شرایطی مهیا شود که چنین راه درازی را بیایم. میخواهم در راه بازگشت شهرها و کشورهای مسیر را ببینم و بگردم. اگر همراه من میآیی که با هم برویم، اگر نه، من به تنهایی خواهم رفت». فریدون قوانلو کاری در ایران داشت که باید برمیگشت. به این ترتیب سفر من آغاز شد؛ از زلاند نو شروع کردم و آرامآرام به سمت ایران آمدم. استرالیا، اندونزی، تایلند و همینطور راه را ادامه دادم تا ایران. داستانی که میخواهم تعریف کنم در کشور تایلند اتفاق افتاد:
وارد گمرگ که شدم، مامور گمرک از من پرسید که آیا هتل رزرو کردهاید یا نه؟ گفتم: نه!
از همان ابتدای ورود من به محدوده گمرک، احساس کردم یک نفر از گوشه سالن در حال پاییدن من است! سر و شکل و ظاهر او شبیه خلافکارها بود و به نظر میرسید آدم دردسرسازی است. به هر حال، مسئول گمرک عذرخواهی کرد و گفت که متاسفانه کسانی که هتل رزرو نکردهاند را نمیتوانیم بپذیریم! خیلی آشفته شدم و به این فکر میکردم که چه باید بکنم! در این بین همان مردی که از گوشه سالن مراقب من بود و چشم از من برنمیداشت به سمت مسئول گمرک آمد، چیزی به زبان خودشان گفت و رفت. مسئول گمرک از من خواست تا کمی صبر کنم! چند دقیقهای نگذشته بود که مرد مشکوک دوباره به سمت مامور آمد و دوباره چیزی گفت و کنار رفت. مامور گمرک رو به من کرد، مدارکم را تحویل داد و گفت به کشور ما خوش آمدید! بعدا متوجه شدم همان مردی که ظاهر غلطاندازی داشت و من فکر میکردم آدم خطرناکی است تلفنی برای من اتاقی در یکی از هتلها رزرو کرده و به مسئول گمرک اطلاع داده تا مشکلی برای ورود من به کشورشان پیش نیاید!
هنوز حرف مامور گمرک تمام نشده بود که دیدم ناگهان همان مرد چمدان مرا برداشت و به سمت در ورودی شروع به دویدن کرد! در یک آن، گفتم بردند. همه پول و وسایلم را دزدید!
وحشتزده و سراسیمه به دنبالش شروع به دویدن کردم. جلوی در ساختمان که رسیدیم دیدم یک مینیبوس جلوی در ایستاده و قصد حرکت دارد. مرد، چمدان را داخل مینیبوس گذاشت و به راننده سفارش مرا کرد و سپس بابت این حرکت ناگهانی خود از من عذرخواهی کرد و توضیح داد که مینیبوس در حال حرکت بوده و از این طریق قصد داشته تا از جا ماندن من جلوگیری کند!
تازه متوجه نیت خیر او شدم و فهمیدم که سعی داشته تا مهماننوازی خودش را ثابت کند. حسابی شرمنده شدم و این یکی از دهها اتفاقی بود که باعث شدند تا به این باور برسم که هیچوقت نباید درباره کسی پیشداوری و قضاوت کرد و به همین دلایل معتقدم که در دنیا انسان بد وجود ندارد!
٭٭٭ نگاه مسئولانه به قصه پرغصه
این فیلم، قصه مهاجرت لهستانیها را از میان عکسهای به جا مانده از آن دوره (۱۳۲۰ و ۱۳۳۲) و در گفت و گو با افرادی که آن دوره را به خاطر دارند واکاوی کرده است. یکی از مصاحبه شوندههای «مرثیه گمشده» آنا بورکوفسکا است که برادرش را در اردوگاههای سیبری از دست میدهد و پس از مهاجرت در تهران با مردی ایرانی ازدواج کرده و برای همیشه در این کشور میماند. سینایی با یک نگاه شریف و انسانی به مهاجران لهستانی مینگریست. او در گفتوگویی درباره شیوه و جنس روایت تاریخی، با انتقاد از یکی از کارهای تلویزیونی گفته بود:
من نمیگویم درباره زنان لهستانی دروغ گفته شده بلکه میگویم باید در نظر گرفت که در آن شرایط جنگ، آوارگی، گرسنگی و بیماری چه آدمهایی مجبور میشدند برای ادامه زندگی چگونه رفتار کنند اما این دیگر بستگی به کارگردان دارد که آیا میخواهد از این دیدگاه ماجرا را ببیند یا میخواهد از دیدگاه دیگری مطرح کند؟ طرح این موضوع در قالب نوشته خیلی کمآزارتر و زهرش کمتر است چون در آنجا نویسنده دو خط مینویسد که در میان زنانی که از لهستان آمدند بسیاری بودند که به دلیل آوارگی و ادامه زندگی ناچار بودند دست به این کار بزنند. اما وقتی این موضوع به تصویر کشیده میشود اینجا دیگر بستگی به نگاه فیلمساز دارد که چقدر میخواهد روی این مساله تأکید کند. من در لهستان دیدم در یک میدان بزرگ مجسمهای کار گذاشته شده درباره جنگ مونته کازینو ـ که سربازان لهستانی در آن رشادت کردند ـ و پای آن مجسمه یک سنگ بزرگ است، شاید مثلاً دو متر در دو متر به زبانهای فارسی و لهستانی که از مردم ایران به خاطر مهماننوازی و انسانیتشان تشکر شده است. من به عنوان فیلمساز اولین حسم این است که این باید مطرح شود… بسیاری از زنان لهستانی وقتی به ایران آمدند در شرایط فقر و آوارگی مجبور بودند که دست به تنفروشی بزنند، حتی بسیاری از آنها به دلیل شپش که عامل تیفوس بود سرشان را تراشیده بودند و معروف است که پشت سفارت روسیه در خیابان نوفللوشاتو درحالیکه دستمال قرمز به سرشان بسته بودند منتظر مشتری مینشستند. در اینجا من از خودم به عنوان کارگردان سؤال میکنم که با نشان دادن این تصویر چه میخواهم بگویم؟ آیا میخواهم نشان دهم که مثلاً یکی از این زنها استاد دانشگاه و فرد بسیار باارزشی بوده و در شرایطی قرار گرفته که ناچار شده این کار را بکند؟ من در اینجا یک سرنوشت انسانی را مطرح میکنم یا فقط میخواهم نشان دهم که اینها اینکاره بودند؟ نگاه دوم کمی ظالمانه است، آن هم در ارتباط بین ملتی که از زلاندنو تا تهران همیشه شنیدم که از ملت ما تشکر کردند. پس من این را انتخاب نمیکنم. اینجا دیگر زمان قضاوت میکند و ما نمیتوانیم تعیین تکلیف کنیم. من بارها به فیلمسازهای جوان گفتم که فیلمتان را به گونهای بسازید که ۳۰ سال دیگر اگر نسل جوان آن زمان به شما گفت چرا این کار را کردید بتوانید پاسخگو باشید. افراد متفاوتند و هر کس به نوعی رفتار میکند. زمان است که معین میکند چه کسی با نگاه مسئولانه با موضوع برخورد کرده و چه کسی این کار را نکرده است؟
There are no comments yet