طبق اطلاعاتی که از راهنمای محلی گرفتهام، موزه ارنست همینگوی – که در واقع همان باغ محل زندگی او در کوباست – ساعت ۱۰ صبح آغاز به کار میکند. با این حال و برای فرار از گرمای هوا – که همزمان با برف در تهران، به بالای ۳۰ درجه رسیده و بهدلیل نزدیکی به اقیانوس، حسابی هم شرجی است – حوالی ساعت ۸ از هتل خارج میشوم. تا فینکا ویخیا حدود ۲۵ کیلومتر راه است که با تاکسی تقریباً نیم ساعت طول میکشد. چند خیابان را قدم میزنم تا زمان بگذرد و نزدیک ساعت ۹، با زبان بینالمللی اشاره، به راننده جوان یک تاکسی میفهمانم که مقصدم کجاست. کمی فکر میکند و عدد ۱۵۰۰ پزو را روی تلفن همراهش نشان میدهد که خیلی سریع آن را قبول میکنم؛ چون تاکسیهای نزدیک هتل از رقمهایی مثل ۲۰ و ۳۰ دلار حرف میزدند.
تا زمانی که به خانه همینگوی برسیم، به مسأله «زبان» فکر میکنم؛ اینکه من در ونزوئلا، بولیوی، پاناما و کوبا چقدر از انگلیسی بلد نبودن مردم متعجب بودم و کارهایم را به سختی انجام میدادم اما ارنست همینگوی، در یک کشور اسپانیولیزبان، کتابهایی را به زبان انگلیسی نوشته که فارسیزبانان هم سالهاست با آنها زندگی میکنند. معجزه ادبیات، قرنها پیش از «گوگل ترنسلیت»، ملتها را به هم نزدیک کرده است…
اندکی ترافیک است و حدود ۴۰ دقیقه بعد به فینکا ویخیا میرسیم اما نگهبان مجموعه با همان زبان اشاره به من میفهماند که باید حدود یک ربع منتظر بمانم تا رأس ساعت ۱۰ صبح، در موزه را باز کند. فرصت خوبی برای قدم زدن در روستاست؛ چند متر بالاتر میروم و منظره بکر استوایی را تماشا میکنم. صدای پهن شدن سفره صبحانه و بازیگوشی بچهها از برخی خانهها شنیده میشود. همانطور که قدم میزنم، ناگهان یک کودک تقریباً ۱۰ ساله جلویم را میگیرد و با یک انگلیسی کتابی، احوالپرسی میکند. اسمش «الکس» است و برای یادگیری زبان، با گردشگرانی که به این روستا میآیند، حرف میزند. چند جملهای با او همکلام میشوم ولی ترس از اینکه در موزه باز شود و من دیرتر برسم، باعث میشود تا خیلی زود از الکس خداحافظی کنم. وقتی دستم را به سمتش دراز میکنم، یک سکه یک پزویی که تصویر چهگوارا، رهبر آرژانتینی انقلاب کوبا بر آن نقش بسته، به سمتم تعارف میکند و میگوید که این یک یادگاری از طرف اهالی روستاست. به قدری ذوق زده میشوم که میگویم پس بیا یک عکس هم بگیریم.
بعد از جدا شدن از الکس، خودم را به موزه میرسانم و اولین بلیت امروز را میخرم. در اتاقک فروش بلیت، تصاویری از دیدار فیدل کاسترو و ارنست همینگوی روی دیوار است. یک پیرزن خوش اخلاق و خندهرو – که مشخص است حتی کلمهای از حرفهای من را هم نمیفهمد – هم جهت بازدید از بخشهای مختلف، باغ را نشانم میدهد. تابلویی که آنجا قرار دارد، مشخص میکند که جناب نویسنده، فکر همه چیز را کرده و من الان نه با یک خانه بلکه با یک مجموعه کامل از امکانات رفاهی روبهرو هستم؛ از محل استراحت با برج دیدهبانی ستارهها، استخر و حتی زمین تنیس.
اولین راهرو، به سمت بنای اصلی است؛ جایی که محل زندگی همینگوی و همسر سومش – مارتا گیورن – بوده و در همان نگاه اول، بیننده را هیجانزده و البته شوکه میکند: یک بنای حدوداً ۳۰۰ متری که شامل یک پذیرایی بزرگ، دو اتاق خواب، دو سرویس بهداشتی و یک اتاق کار است. روی در و دیوار خانه، تعداد زیادی از سر تاکسیدرمی شده حیوانات قرار دارد که توسط خود آقای نویسنده شکار شدهاند. این مسأله را از روی برگهای که راهنمای موزه به من میدهد، متوجه میشوم. گویا در زمانی که همینگوی اینجا را برای اقامت انتخاب کرده، در جنگلهای اطراف حیوانات زیادی وجود داشتهاند و همینگوی هم اوقات فراغت خود را با شکار آنها با اسلحههای محبوبش پُر میکرده است.
یکی از نکات جالب در خانه همینگوی، تلاش گردانندگان برای حفظ آن به صورتی است که آخرین بار او آنجا را ترک کرده است. یک راهنمای گردشگری که تعدادی از گردشگران ژاپنی را برای تماشا به موزه آورده، به من گفت که حتی ترتیب کتابها و چینش آنها هم با دقت زیادی، حفظ شده و اتفاقاً همین مسأله، تعجب بینندگان – از جمله خود من – را بیشتر میکند؛ چرا که سرتاسر خانه، پر از کتابهایی است که در همه نقاط قرار دارند؛ حتی در داخل دستشویی! انگار ارنست همینگوی میخواسته حتی یک لحظه هم از کتاب و فضای نوشتن دور نباشد. در پذیرایی، در اتاق خواب، کنار شومینه، روی پلهها و خلاصه هر جا که سر برمیگردانی، تعدادی کتاب را میبینی که کنار هم قرار دارند.
حراست و حفاظت از اصالت خانه تا جایی دقیق بوده که حتی دستخط همینگوی که برخی مطالب – مانند وزن خود – را روی دیوارهای خانه مینوشته هم باقی مانده است.
اما تیر خلاص را اتاق کار آقای نویسنده به من میزند؛ اتاقی نه چندان بزرگ – حدود ۲۰ متر – که از کف تا سقف با کتاب پوشیده شده و یک میز کار چوبی به رنگ قهوهای پررنگ که یک کره زمین همرنگ هم روی آن قرار دارد. رعایت جزئیات تا اندازهای بوده که حتی ماشین تحریر همینگوی هم به جای میز، روی طاقچه قرار دارد که به دوستدارانش این نکته را یادآوری میکند که او سالها از درد کمر و ستون فقرات رنج میبرد و بسیاری از کتابهایش را بهصورت ایستاده مینوشت. همینگوی، حدود ۱۰ کتاب از جمله «پیرمرد و دریا» را در همین اتاق نوشته است. حتی جایزه نوبل ادبیات را هم وقتی در این خانه ساکن بود و صبحهایش به شکار و شبهایش به نوشتن میگذشت، دریافت کرد. ۲۰ سال پایانی و درخشان عمر همینگوی در همین فینکا ویخیا گذشت و فقط مدت کوتاهی بعد از ترک اینجا و اقامت در ایالات متحده، خودکشی کرد.
اینقدر محو اتاق کار همینگوی شدهام که یکی از راهنماها به من تذکر میدهد که وقتم برای بازدید سایر بخشها محدود است. برای همین خیلی سریع و البته سخت، با پنجرههای چوبی و اتاقهای گرم خانه آقای نویسنده خداحافظی میکنم و به سمت استخر میروم؛ جایی که قایق شخصی او -پیلار- هم در کنارش قرار داده شده؛ قایقی که شاید بیشتر از هر چیزی او را به «ماهیگیر» پیرمرد و دریا شبیه میکند. وقتی در حال تماشای پیلار هستم، با خودم فکر میکنم چقدر ممکن است که پیرمرد و دریا، داستان زندگی خود همینگوی باشد! مخصوصاً که ناامیدی و بیحاصلی شخصیت اصلی داستان – آن هم بعد از یک رنج و سختی شدید و طولانی – میتواند کنایهای از احساس پوچی ارنست همینگوی بعد از دریافت یک جایزه معتبر بینالمللی در سطح نوبل باشد. این فرضیه وقتی در ذهنم پررنگتر میشود که یادم میافتد جدایی همینگوی و پیلار فقط چند ماه طول کشید و ارنست بزرگ نتوانست این دوری – از هاوانا تا آیداهو – را تحمل کند.
در سمت دیگر باغ، جایی که یک منظره ابدی و بینظیر از جنگلهای استوایی دارد و محل استراحت عصرگاهی همینگوی و همسرش بوده، کافهای به اسم «کافه پیلار» درست کردهاند که گردشگران در آنجا مینشینند و به یاد آقای نویسنده، نوشیدنی محبوبش یعنی موهیتوی آناناس – نه آن موهیتوی معروف کوبایی که با نعنا درست میشود – را مینوشند. اینجا، آخرین مرحله بازدید از موزه ارنست همینگوی است؛ جایی که به گفته راهنمای موزه، زمانی که آقای نویسنده در حال ترک کوبا بود، برای لحظاتی به آنجا میرود، چند دقیقهای اطراف را تماشا میکند و بعد، سری تکان میدهد و برای همیشه آنجا را ترک میکند.
درباره علت خروج همینگوی از کوبا، اختلافنظر وجود دارد. یکی از راهنمایان موزه به من میگوید که او بهدلیل فشار سیاسی کاخ سفید بعد از پیروزی انقلاب کوبا مجبور به ترک این کشور میشود و تصاویر دیدار او با کاسترو را هم دلیلی بر مدعای خود معرفی میکند اما برخی دیگر از اهالی فن معتقدند که ماجرا کاملاً برعکس بوده و بهدلیل فضای ضدامریکایی حاکم بر کوبا بعد از پیروزی انقلاب، همینگوی امریکایی تصمیم به ترک این کشور میگیرد. البته فرقی نمیکند که کدام روایت درست است؛ تنها چیزی که قطعیت دارد، تأسف عمیق آقای نویسنده از ترک فینکا ویخیاست که نهایتاً او را خیلی زود به کام افسردگی و مرگ میکشاند.
موقع خروج از مجموعه، برای پیرمرد نگهبان دستی تکان میدهم و «گراسیاس»ی میگویم تا مزاحمت صبح را جبران کنم. میخندد و با تیشرتی که عکس چهگوارا روی آن نقش بسته، برایم دست تکان میدهد. انگار هنوز «چپها» علاقه بیشتری به ارنست همینگوی و داستانهایش دارند…
منبع: روزنامه ایران- مهدی خانعلیزاده
There are no comments yet