مهمانی، خانه‌ی چنگیزخان! | فلش‌بک به «سنتوری» | پایگاه خبری صبا
امروز ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۰۶:۵۹
تالار تخیل و شعر صبا

مهمانی، خانه‌ی چنگیزخان! | فلش‌بک به «سنتوری»

فرید اخباری | همه آمده بودند مهمانی خانه‌ چنگیز. دستش چند بطری خارجی بود و گذاشت روی میز! وانگهی دمیرچی گفت: آقا من شرب خمر و این چیزها را نیستم‌ها. یاوری رو کرد به دمیرچی و گفت: مگه من و امیرحسین هستیم؟

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی‌ات کنند

                                              «فاضل نظری»

 

نیرنگ‌هایی از نوجوانی

می‌توانید فکر کنید و یا شایدم حس‌اش کرده باشید که آدم‌ها به خصوص اطرافیان تحمل برتر بودن ما در کار، موقعیت یا هرچیز مشترکی با ما را ندارند.

این رقابت مسخره گاهی از مدرسه شروع می‌شد. هنگامی که زنگ می‌زدیم به دوستمان و سراسیمه میگفتیم تا کجا خواندی؟ اگر دوستمان از ما عقب‌تر بود گویی میوه‌ی بهشتی به ما داده‌اند و اندر نقشی می‌رفتیم که آره بابا منم جلوترم ولی یادم نیست هیچی که! در ته دل در تمام سلول‌های بدنمان عروسی بود!

حال بعضی‌ها نیرنگ را از همان مدرسه یاد می‌گرفتند. بعضی دوستان به خصوص به رقیب درسی‌شان که باهم ممتاز مدرسه بودند موقع امتحان درسی، همین تماس را می‌گرفتند و آن طرف می‌گفت بابا اصلا حسش نیست. از فصل دو جلوتر نرفتم. می‌خواهم برم بیرون، با فلانی اینا زمین گرفتیم فوتبال بازی کنیم!

من همینجا داستان را کمی قطع می‌کنم و دعا می‌کنم چنین کسانی در مسند قدرت و مسئولیت مهم در آینده قرار نگیرند اما باتوجه به این‌که این روزها ما در امتحان های سخت الهی دست و پنجه نرم می‌کنیم، اتفاقا همین‌ها مدیر و مسئول می‌شوند.

وانگهی دانش‌آموز نیرنگ باز به دوستش می‌گوید برای این امتحان قرار گذاشته‌ایم هیچکس نخواند غم‌ات نباشد بیا برویم فوتبال. خب دانش‌آموز ساده‌دل ما خوشحال می‌شود و فحشی نثار درس می‌کند و می‌رود بازی. غافل اینکه بقیه همه‌شان درس‌شان را خوانده‌اند و فردا دانش‌آموز ساده دل سرش بی‌کلاه می‌ماند. در این حالت ممکن است فکر کند که چقدر کودن است چون با این‌که بقیه‌ی رقبایش درس نخوانده‌اند امتحان را خوب داده‌اند و اگر دانا باشد می‌فهمد که فریب خورده‌است. اما برای سن نوجوانی خیلی سخت است که کسی فکر کند این دنیا اینقدر مزخرف و پر از نیرنگ است. سردرگمی بدی می‌گیرد و بعدا می‌فهمد. بعدا که ……..

 

محل کار

( این یک داستان واقعی، با تغییراتی در آن است -اسم شخصیت‌ها و موقعیت‌های آن غیر واقعی است)

 

خب امیرحسین که مدیر فروش بود در کارش واقعا خبره بود. و او این توانایی را به رخ می‌کشید و لذت می‌برد. اتفاقا به خاطر همین مهارتش دوستان زیادی هم داشت. همین دوستانش برای‌اش کافی بود که دیگر دشمنی نداشته باشد!

وانگهی بقیه مدیر فروش‌های قسمت دیگر خیلی ناراحت بودند در حالی‌که شاد نشان می‌دادند و دوست امیرحسین بودند. چنگیز و یاوری و دمیرچی خیلی حرص می‌خوردند.

اگر امیرحسین همینجور پیش برود در کار جای مهندس سلیمانی را می‌گیرد و سلیمانی می‌رود ساختمان نارمک، این امیرحسینِ پشمک می‌شود سرپرست ما. وانگهی چنگیز که به راستی اسم‌اش برازنده‌اش بود گفت امیرحسین را به یک مهمانی دعوت کنیم، بقیه‌اش با من! یاوری و دمیرچی گفتند چیکار می‌خوای کنی؟ چنگیز گفت: با من دیگه!

همه آمده بودند مهمانی خانه‌ چنگیز. دستش چند بطری خارجی بود و گذاشت روی میز! وانگهی دمیرچی گفت: آقا من شرب خمر و این چیزها را نیستم‌ها. یاوری رو کرد به دمیرچی و گفت: مگه من و امیرحسین هستیم؟

وانگهی چنگیز گفت: بشینید بابا دلستر خارجی است، الکل صفر. آرامش برقرار شد. ضمن این‌که بگویم دمیرچی و یاوری دروغ می‌گفتند. از آن سینه‌سوخته‌های درجه یک بودند منتها می‌خواستند جلوی امیرحسین نشان ندهند.

وانگهی! چنگیز از یک بطری آب معدنی برای امیرحسین لیوان پرآبی آورد. گفت: بخور مهندس!

امیرحسین گفت: آب نمی‌خوام الان. دلستر هست دیگه. همه میوه و چایی و شیرینی میارن اول تو آب آوردی.

چنگیز گفت: ای بابا حتما یه چیزی هست که میگم دیگه. آب زم‌‌زم بود، خاله‌ام برام آورده بود گفتم به شماها هم بدم، می‌خواستم برای این دوتا هم بیارم پس ولش کن.

شوری گرفت امیرحسین و عذرخواهی کرد و گفت: نه…نه….نه….بده من. دمت گرم. امیرحسین آب را تا آخر سرکشید. وانگهی دقایقی گذاشت و دمیرچی و یاوری به چنگیز گفتند تو مگه خاله داری؟ چنگیز گفت:نه! یاوری گفت: پس این آب چی بود؟ چنگیز گفت: عرقِ سگی!!

القصه کوتاه می‌کنم مکالمات را بین دوستان. امیرحسین که مست شده بود و می‌پرید بالا و پایین و حرف‌های زشت می‌زد و میخندید و گریه می‌کرد، وانگهی چنگیز به او گفت لباس‌هایت را درآور.

امیرحسین نیمه لخت شد و چنگیز همه‌ی این حرکات ونیمه لختی امیرحسین را فیلم گرفت. یاوری و دمیرچی معذب شده بودند و متعجب و به چنگیز گفتند نقشه‌ات این بود؟ ما می‌خواستیم این بره اما نه اینجوری. چنگیز توجهی نکرد!!

القصه امیرحسین کمی بیشتر از کمی، بالا آورد و رساندن‌اش خانه. فردای آن روز جمعه بود و امیرحسین جواب تلفن نمی‌داد. گنگ بود و سرش به شدت درد می‌کرد و هنوز حالت تهوع داشت و چشمانش نیز سرخ شده بود.

نمی‌دانم اسم این حس و حال امیرحسین را چه باید بگذارم…..

شنبه شد و چنگیز، امیرحسین را کشید کنار و فیلم را بهش نشان داد. وانگهی امیرحسین سرخ شد و بگو مگوی آرامی که دیگران متوجه نشوند بین آن‌ها برقرار شد.

القصه که چنگیز تهدید کرده بود باید استعفا دهد و امیرحسین از ترس لو رفتن فیلم‌اش برای همیشه در بهت مدیران بالادستی و همکاران، رفت. فکر نمی‌کرد یک مهمانی ساده، دوستانی که مثلا دوستش داشتند و با خوردن آبی که آب نبود فریب خورده بود و در فاصله یک روز و نیم بیکار می‌شود و فیلمی نامتعارف از او در دستان گرگ‌های وحشی که دوستانش بودند، داشته باشد. او تصمیم گرفت که کلا سراغ کار دیگری برود و می‌ترسید هر شرکت دیگری برود و همان‌کار را انجام دهد، خب آن سه نفر در همان شغل در شرکت رقیب هستند و فیلمی از من دست آنهاست. او دچار ترس از توطئه شده بود و شاید اگر شغلش را تغییر نمی‌داد و جایی دیگر مشغول می‌شد چیزی نمی‌شد، اما… او الان مدتی‌ست با ماشین خود در یک تاکسی اینترنتی کار می‌کند…

سنتوری

هنگامی که این شعر از فاضل نظری به چشمم خورد، ناخودآگاه یاد فیلم سینمایی «سنتوری» داریوش مهرجویی و علی سنتوری و دوستانش موقعی که هنوز علی در اوج بود، افتادم. خواننده‌ای با سبک جدید، پرطرفدار که…

بقیه‌اش را خودتان در ذهنتان بنویسید و تطبیق دهید. حال خوشی امروز ندارم، یکم برج نزدیک است و پول اجاره خانه هنوز جور نشده است، اصلا کی حال دارد فکر کند این روزها؟! دلت خوشه ها…..

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

                                        «فاضل نظری»

 

طراح متن و نویسنده: فرید اخباری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است