آقا رضا صدایش میکردم…خیلی باهم رفیق شده بودیم. گرچه او مدیر آموزشِ دانشگاه بود و من شاگردِ بیکار و حیرانش!
از روی بیکاری که یک روز به دفترش رفتم، حال خوشی نداشت. گفتم چی شده آقا رضا،
«توحیدی، وقتی عصبانیام میخوام فقط بخوابم! خوابم میگیره اصلا»
-آره…منم کلا دوست دارم همیشه بخوابم…دور میشم از دنیا
«بابا تو که جوانی…نه من الان عصبانیام.»
-خوبه دیگه…من کلاً چیزی هم نباشه همینم. میخوابم از شر غصهها و افسردگیهام
«توحیدی میشه بری یه روز دیگه بیای، حال و حوصله نالههای تو را ندارم الان»
***
توی بلوار کشاورز نشسته بودم. روبهرو ی من مرد سبزهای دراز کشیده بود و نشستگاهش به من بود. من اینور و آنور رو نگاه میکردم و توی دلم میخواست وسط همین بلوار بگیرم بخوابم.
همه به من میگویند که چقدر تنبلی…
آخه نمیدانند من عاشق رویا و خیالپردازی هستم. وقتی میخوابم به همه رویاهام میرسم. اما وقتی از خواب میپرم انگار زهرمار بهم دادهاند. به یک آن، همه چیزم را از من میگیرند. آن جایگاه رویایی را که در خواب داشتم با آن همه ثروت، آلارم موبایل ازت میگیره و میبینی توی اتاق شلوغ و نامرتبت هستی و هیچی نداری.
آقای سبزه رنگ هم از خواب پرید، سرش را خاراند و تفی انداخت روی زمین و راهش رو گرفت و رفت….نمیدانم مثل من تو خواب به چیزهایی که میخواسته رسیده یا نه…
***
با جابر صبح زود قرار داشتم دمِ خانهشان. قرار ساعت ۸ صبح بود، الان نیم ساعت گذشته…هرچه میگیرم او را جواب نمیدهد. زنگ خانه هم کسی جواب نمیدهد. چیکار کنم؟ برم یا بمانم؟
ساعت ۹ و ۲۸ دقیقه شده بود توی موبایلم…نشسته بودم تو کوچه و زانو بغل کرده و فحش میدادم در دل به جابر که من را کاشته و جواب نمیده. حقیقت میخواستم برم دیدم خانه کناری جابر اینا یک مرد سالخورده نشسته بود روی بالکن و به اینور و آنور نگاه میکرد…شاید هم به جایی نگاه نمیکرد! حالت غمگینی داشت…منو یاد پدرم انداخته بود با اینکه شباهتی هم باهم نداشتند. بابام وقتی آلزایمر گرفت و میرفتم به او میگفتم من حمیدم بابا…یادته یه بار ماشینت رو پیچوندم، با قفل فرمون ماشین وایساده بودی حیاط تا من بیام و دعوام کنی؟!
بابا آلزایمر داشت…یادش نمیآمد…نگاه این پیرمرد شبیه نگاه پدرم بود. هر دو انگار در انتظار بودند…بابام فوت شد دوسال پیش…اون شب برگشتم خونه بابام کلی دعوام کرد. بعدش خیلی به این خاطره باهم خندیدیم. دلم میخواست الان بابا داشتم، شب دیر میرفتم خانه یا ماشینش رو میپیچوندم و بهم میگفت پدرسوخته کدوم گوری بودی…حواست به من و مامانت که نیست…ای خداااا من چیکار کنم. دلم میخواست بابام بود. دلم میخواست بابام وقتی آلزایمر گرفت بازم منو میشناخت…
بابام وقتی میخوابید بعضی شبها از خواب میپرید و اسمی از ما را میبرد و ما خوشحال بودیم که شاید حاد نباشه…اما بازم نمیشناخت…دیگه هم از خواب میپرید چیزی نمیگفت تا وقتی که فوت کرد…نمیدونم آنهایی که آلزایمر میگیرند وقتی میخوابند چیزی یادشون میاد یا نه…چی میبینند اصلا؟
ساعت ۹ و ۳۶ دقیقه شده توی موبایلم و جابر مرتب آمده بود دم در…به او فحشی خودمانی دادم و اعتراض کردم که دیر آمده…بعد دیدم گوشه چشم راستش یه کوچولو قرمز شده. گفتم چشمات چرا قرمز شده کثافت؟ زنگ خونه هم کسی جواب نمیده….داداشت هم نیست؟
«حمید، دلم میخواد بکُشمت…»
-چرا؟
«داشتم خواب میدیدم….»
جابر بغضاش را خورد و گفت:
«حمید من خیلی خوابیدن را دوست دارم. دیگه فقط تو خواب میتوانم مامانم رو بغل کنم و از نزدیک ببینمش، وقتی مامان رفت، زنگ خونمون خیلی وقته خرابه، اصلاً صدا نمیده، چرا هی زنگ زدی…وقتی مامان نیست، کسی نیست که در را باز کند»
گفتم چرا از من ناراحتی؟
«حمید من وقتی میخوابم فقط به عشق مادرم میخوابم که شاید ببینمش. امروز بعد از ۴۸ روز اومد تو خوابم، خلوتِ من و مامانم رو بهم زدی، حالا یه روز دیرتر بریم که چیزی نمیشد»
پیرمرد از بالکن ما دو تا را که دید داریم بلندبلند حرف میزنیم، یک تفی انداخت و رفت از بالکن توی خونه…
طراحی متن و نویسنده: فرید اخباری
***
اوزوندور هیجرینده قارا گئجه لر
بیلمیرم من گئدیم هارا گئجه لر
ووروبدور قلبیمه یارا گئجه لر
آیریلیق، آیریلیق، آمان آیریلیق
هر بیر دردن اولار یامان آیریلیق
و در پایان اگر شد، این ترانه را با آهنگ آن گوش کنید…
There are no comments yet