مرگ‌هایی که خنده‌دار است!

 

خنده‌دار است…بله…خیلی وقت است که عادت کرده‌ایم یا عادت‌مان داده‌اند که به رفتارهای عجیب و ناشایست خود بخندیم…خنده‌دار است، چراکه ما سال‌هاست به بدبیاری‌های روزگار که مسببش خودمان یا مسئولین هستند، می‌خندیم…

به پست‌هایی در فضای مجازی می‌خندیم که مغز کلام‌شان خندیدن به پلیدی‌ها و شوخی‌های جنسی و بدبختی‌هاست…

ما ناراحتیم اما می‌خندیم…ما را با ناملایمت‌ها، ما را با بی‌عدالتی‌ها، ما را با گرانی‌ها، ما را با همه چیز که ناراحت‌مان می‌کند، خندانده‌اند…ما به مرگ آرزوهای‌مان خندیدیم، ما نه…ما را می‌خندانند برای این مرگ‌ها…

ما گناهی نداشتیم…ما باید می‌خندیدیم…راه گریز ما این شد…

و اما نمایشگاهی که اسمش کتاب بود!

وارد نمایشگاه کتاب امسال که می‌شدید، پرچم‌ها و شعارهای زیادی بود…شعارهایی از ویکتور هوگو تا ارنست همینگوی… سخن از امامان معصوم تا نویسندگان خداناباوری که از ستایش خدا و قوانین الهی گفته‌اند…

سوژه‌هایی ناب برای فضاهای مجازی…برای خندیدن به مرگ تدریجی فرهنگ و راست‌گویی و هم‌دلی

 

چه کسی قاتل هم‌دلی ما شده است؟

وارد نمایشگاه کتاب امسال شدید؟! گروه‌هایی با عقیده‌ها و تفکرات متفاوت که در محوطه باز نمایشگاه به هم دیگر فحش می‌دادند. هم‌دیگر را به سخره می‌گرفتند. نگاه‌های خشمگین عقاید مختلف به هم!

چه هم‌دلی‌ای…عالی شد!

هر روز آمار فروش کتاب بیرون می‌آمد و هر روز رکوردشکنی در فروش کتاب!

اما چه کتاب‌هایی؟! چه کیفیتی از کتاب‌ها؟!

نه اصلا ول کنید، فروش محصولی فرهنگی در برابر رشد فرهنگ و جامعه چقدر آرمانی‌ و خوشایندست.

اما کدام رشد و کدام فرهنگ؟!

آمار آگاهی اجتماعی، سیاسی، اخلاقی و …جامعه به چه میزان رشد داشته است؟

رکورد پولی در فرهنگ خوشایند است اگر به همراهش رکورد رشد فرهنگی باشد.

اما این چه نمایشگاه یا نمایشی بود؟!

می‌دیدم افراد مذهبی‌ای که ناراحت بودند از این نوع تبلیغ‌های بی اثر و گمراه‌کننده و دعواها و توهین‌های پوچ

می‌دیدم افراد غیرمذهبی‌ای که ناراحت بودند از این نوع تبلیغ‌های بی اثر و گمراه کننده و دعواها و توهین‌های پوچ

و می‌دیدم افراد متعصبی -چه مذهبی چه غیر مذهبی‌- که خشم‌شان بیشتر و بیشتر تولید می‌شد…و تعصب‌های پوج…شاید پوچ…ها شاید!

بیشتر و بیشتر به هم می‌تاختند…

از نویسندگان صاحب سبک و قلم و ایده، ماکت‌هایشان بود…

کمدین‌هایشان، ماقبل کتاب و کتاب خوانی و سواد و آگاهی بودند…

برنامه‌هایشان، بیننده‌اش فقط خودشان بودند…آن‌هایی که شرکت‌کننده همان برنامه‌ها بودند…

 

وقتی واژه «تحریم» از زمان دولت نهم و دهم به طور رسمی و علنی وارد واژگان ما ایرانی‌ها شد، زندگی ما مثل قبل نشد. ما تحریم اقتصادی شدیم توسط بیگانگان و خودمان، خودمان را تحریم فرهنگی و تحریم محبت کردیم…چه شد؟! فقط ما مقصر بودیم؟!

و انجمن‌ها، گروه‌ها، افراد خاص و عام مدام در پی تحریم‌ یکدیگر هستند…

ولش کنید، چه فرقی می‌کند چه کسی لیوانی را شکسته است…؟

آیا کسی به فکر جایگزین لیوان دیگری نیست که در آن محبت، هم‌دلی با همه‌ی عقاید لب‌ریز شود؟

چه نمایشگاهی؟ چه نمایشی؟

دور تر و دور تر می‌شویم و فقط مرگ، اثباتی بر این می‌شود که ما هم زنده بودیم…اما دیگر به چه کار زندگی زمینیِ ما آدم‌ها می‌آید؟

ما که زنده‌ایم و میان خشم و کینه و حسد و دعواهای حزبی و ایدئولوژیک گیر افتاده‌ایم!

چه غمی برای مرگ؟ کدام اشک‌ها؟! و نوشابه‌هایی که بعد از مراسم خاکسپاری گرم می‌شوند و باید سریع آن را بنوشند میهمانان مرگ جسمی و روحی ما!

هر روز دور تر و دور تر

اما ما می‌خندیم…ما را می‌خندانند اما نه از شادی از غم…ما به غم‌های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی خود و دیگران می‌خندیم…به مرگ آرزوها…به مرگ روزهای جوانی،میان‌سالی و سالمندی…

کدام خنده؟! کدام گریه؟! عقل کجاست اینجا که برای ما لیوانی بخرد، که برای ما لیوانی تولید کند. لیوانی از جنسِ…

ما در چه نمایشی هستیم؟ این داستان کمدی‌ست یا تراژدی؟!

 

گاهی هم باید تلخ گفت، تلخ نوشت تا حتی شده یکی از ما دریابیم که کجاییم و چه می‌کنیم…

وای که تعصب از هر تفکری، جامعه را گسیخته می‌کند و ما هنوز داریم می‌خندیم…به مرگ فرهنگ و هم‌دلی می‌خندیم…یک مرگ خنده‌دار…

 

نویسنده: فرید اخباری