مرثیه‌ای بر تنهایی فریبا | پایگاه خبری صبا
امروز ۳۱ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۱۵
نگاهی به رمان «خون خرگوش» نوشته‌ رضا زنگی‌آبادی

مرثیه‌ای بر تنهایی فریبا

احمدرضا حجارزاده | رضا زنگی‌آبادی در «خون خرگوش»، بر تلخی تراژدی آدم‌های قصه‌اش افزوده و داستانی به غایت غم‌بار و جان‌کاه روایت کرده. او در این داستان به هیچ‌کس رحم نمی‌کند. شاید چاره‌ای غیر از این نداشته...

از رضا زنگی‌آبادی پیش‌تر رمان تحسین‌برانگیز «شکار کبک» را خوانده بودم و با همان کتاب شیفته‌ی نثر و داستان‌پردازی‌اش شدم. به واسطه‌ی همان رمان، اشتیاقم برای خواندنِ «خون خرگوش» بیش‌تر شد؛ اثری که به نظرم روایتی تاثیرگذارتر و البته تلخ‌تر نسبت به کتاب قبلی نویسنده‌اش دارد. اگر در «شکار کبک» ماجرای زندگی به فنارفته‌ی «قدرت» را از کودکی تا لحظه‌ی اعدام می‌خواندیم، در رمان «خون خرگوش» قهرمان کتاب، دختر نوجوانی به نام فریباست که با خواهرش فرخنده زیر سلطه‌ی پدری مستبد، آس‌وپاس و اسیر اعتیاد زندگی می‌کند. این‌جا هم داستان با روایت کودکی دو خواهر شروع می‌شود.گویا نطفه‌ی همه‌ی دردها و گرفتاری‌های انسان در کودکی بسته می‌شود.گرچه در داستان «خون خرگوش»، فریبا در انتخاب سرنوشت خود نقشی ندارد و عملاً گناهی مرتکب نمی‌شود که نتیجه‌اش تحمل آن زندگی فلاکت‌بار باشد. او زندگی را به جبر جغرافیایی و شرایط اجتماعی باخته است. شاید تنها تقصیر او در پیشامدهای تلخ زندگی‌اش، از خودگذشتگی‌اش برابر توفان حوادث است، چراکه او بارها امکان فرار و رهایی خود را از آن زندگی سیاه دارد اما دلش را ندارد.

نویسنده از همان صفحه‌ی آغازین «خون خرگوش»، وضعیت خانواده‌ی اسد را برای خواننده روشن می‌کند؛ پدری که دو دخترش را با کفش‌های پاره و لباس‌های مندرس در بیابان برهوت به جمع‌آوری هیزم وا می‌دارد تا اندک‌درآمدشان را خرج مواد بکند. با پیشرفت داستان، به حقایق هولناکی درباره‌ی این خانواده‌ی بخت‌برگشته پی می‌بریم. مادر فریبا و خواهرش خیلی زود قربانی خودخواهی و تعصب کور مرد خانه می‌شوند و دیگر فقط فریبا می‌ماند و پدری فرتوت و همیشه‌خمار که با وانت‌قراضه‌ای آشغال جمع می‌کنند و به سختی روزگار می‌گذرانند. فریبا، این دختر باهوش، معصوم و خجالتی،که لکنت‌زبان اجازه نمی‌دهد حتا درست حرف بزند، همیشه در رویای نجات خود از آن وضعیت اسفناک است (مثل شخصیت کتاب «سرگیجه» نوشته‌ی ژوئل اگلوف که از ابتدا قصد دارد محل زندگی‌اش را ترک بکند و هیچ‌وقت نمی‌تواند!)، یا در خیال و مرور خاطرات خوش کوتاهش با مادر و فرخنده سیر می‌کند. او هر بار از زندگی خسته می‌شود و کم می‌آورد، با فرخنده حرف می‌زند و از او راهکار می‌جوید. بارها تصمیم می‌گیرد خودش را آتش بزند و نزد خواهرش برود اما چیزی مانع از اجرای نقشه‌ی رهایی‌اش می‌شود؛ مهربانی و مسئولیت‌پذیری. او به خوبی می‌داند پدرش مرد خوبی نیست و زندگی همه‌شان را تباه کرده، ولی نمی‌تواند همین پدر بی‌رحم را تنها بگذارد. او غیر از پدرش کسی را ندارد. جایی را ندارد. مجبور است تا پای جان با او بماند. فریبا از آینده‌ی خودش می‌گذرد تا پدر را عصبانی نکند. با آن‌که چند باری پیش می‌آید که اسد با رضایت خودش، فریبا را معامله می‌کند! شاید به خیالش اگر فریبا با «خلیل خیکی» ازدواج بکند، سرنوشت بهتری خواهد داشت. دست‌کم او اسیر اعتیاد نمی‌شود، ولی فریبا نمی‌تواند، نمی‌خواهد با این ازدواج‌های اجباری، فقط خودش را نجات بدهد. او مثل فرخنده نافرمانی نمی‌کند. نمی‌خواهد با بردنِ آبروی پدر، سرنوشتی مشابه خواهرش پیدا بکند. پس در سکوت و تنهایی تن می‌دهد به قضا و قدر. با این‌حال، زنگی‌آبادی گاهی لابه‌لای برگ‌های زندگی فریبا، رنگ‌های موقتی از خوش‌بختی می‌پاشد. آدم‌های زیادی هستند که فریبا را دوست دارند و می‌توانند ناجی زندگی‌اش باشند اما فریبا می‌ترسد که فقط سعادت خودش را انتخاب بکند. برای نمونه، وقتی او به منزل نظراحمد (افغانستانی) و زنش پناه می‌برد، پس از مدت‌ها دوباره طعم محبت و مهربانی را می‌چشد، و چه خوش‌شانس است که در همان خوش‌بختی کوتاه‌مدت، به بلوغ جنسی می‌رسد و عادت ماهانه را آن‌جا تجربه می‌کند تا غنچه (همسر نظراحمد) با خوش‌رویی کمکش بکند و به او تبریک بگوید. بار دیگر وقتی دادخدا، فریبا را به خانه‌ی روستایی بی‌بی می‌برد تا با آنها زندگی بکند، سعادتمندی به او رو می‌کند و مهرش به دل بی‌بی می‌نشیند. خود فریبا هم زندگی در آن خانه‌ی پر از بوی گُل و گلاب را دوست دارد، ولی سوءظن نفیسه ـ دختر حسود دادخدا ـ به حضور فریبا، او را به همان غارهای کثیف و اجاره‌ای حاشیه‌ی شهر فراری می‌دهد. فریبا با وجود زندگی ناامنی که میان جمعیتی از آدم‌های بدبخت و خطرناک دارد، تمام تلاشش را می‌کند دست از پا خطا نکند و دختر خوبی باقی بماند. او نمی‌خواهد مانند معصی و پری و باقی زن‌های گودال، زندگی‌اش را در التماس برای تهیه‌ی مواد بگذراند. پس بهترین راه برای گریز از چنین سرنوشت شومی، پناه‌بردن به خاطره‌بازی و خیال‌بافی با فرخنده است؛ ساختنِ لحظه‌هایی که می‌شد برای او و خواهرش هم شکل بگیرد، مانند رویای ازدواج دو خواهر با اردلان و ارسلان، برادران دوقلوی تعمیرکار.

رضا زنگی‌آبادی در «خون خرگوش»، بر تلخی تراژدی آدم‌های قصه‌اش افزوده و داستانی به غایت غم‌بار و جان‌کاه روایت کرده. او در این داستان به هیچ‌کس رحم نمی‌کند. شاید چاره‌ای غیر از این نداشته. وقتی آدم‌ها آگاهانه مسیر بدفرجام و بارها آزموده‌ی اعتیاد را انتخاب می‌کنند، دیگر چه کسی جز خودشان می‌تواند آنها را نجات بدهد؟ حتا کسانی هم که به شکل مستقیم درگیر خرید و فروش یا مصرف مواد نیستند، به خاطر آشنایی با جامعه‌ی معتادان، زندگی خود و خانواده‌شان را به خطر می‌اندازند. مثل نظراحمد که به خاطر حماقت «اسمال بی‌کله» مفت و بی‌دلیل جان می‌بازد، یا پری که گرچه گمان می‌کند باید حق جوانیِ نابودشده‌اش را از «صغراچه» بگیرد، ولی خودش هم رودست می‌خورد و به خاک سیاه می‌نشیند، یا ببینید سرنوشت شوم معصی را که چگونه خوراک مورچه‌ها می‌شود! زنگی‌آبادی با این‌که به سادگی می‌تواند فریبا را در نهایت از بلای پایانی قصه نجات بدهد، چنین لطفی را از او دریغ می‌کند تا ساختار داستان، سر و شکلی واقعی‌تر و باورپذیر به خود بگیرد.

«خون خرگوش» تصویر دقیق و هولناکی از معضل اعتیاد و تاثیرش بر افراد، خانواده و جامعه است. شاید تاکنون هیچ کتابی (و فیلمی) به این خوبی نتوانسته چهره‌ی بی‌رحم اعتیاد را به نمایش بگذارد. به لحاظ نگارش نیز رضا زنگی‌آبادی ساختار تازه‌ای را در نثر داستان به کار گرفته است. رفت‌وبرگشت‌های زمانی و تلفیق روایت صداهای ذهنی فریبا با روایت اصلی (دانای کل) تکنیک جالب و موفقی بوده اما در عین حال، دقت و تمرکز مخاطب را می‌طلبد تا دچار سردرگمی نشود. نویسنده در این کتاب هم علاوه بر موقعیت مکانی کرمان، از گویش و لهجه‌ی کرمانی در نوشتار دیالوگ‌ها بهره برده، ولی خوش‌بختانه این‌بار معنای واژگان ناآشنا در پایان کتاب آورده شده تا مخاطب غیربومی، مفهوم جمله‌ها را از دست ندهد. در روایت داستان، بیش‌ترین محور اساسی ماجرا بر مدار سرشت و سرنوشت فریبا و اطرافیانش می‌گردد اما در فصول پایانی، پرداختن به زندگی سروان نعمت جودت، مامور شریف و باوجدان نیروی انتظامی و معمای مرگ دخترش مهتاب، داستان را کمی از مسیر خود منحرف می‌کند. واقعاً چه نیازی داشت خواننده بیش از حد به جودت و زندگی خانوادگی‌اش نزدیک بشود؟ گرچه به خوبی پیداست که سروان جودت هم فرصت دیگری برای خوش‌بخت‌کردن فریباست که البته او از این فرصت استفاده نمی‌کند.

در نهایت «خون خرگوش» را می‌توان اثری مهم و درخشان در ژانر درام اجتماعی ادبیات داستانی ایران دانست. توصیف‌های دیداری رضا زنگی‌آبادی، تصویر آدم‌ها و رویدادهای داستان را به راحتی در ذهن مخاطب زنده و روشن می‌کند؛ چنان‌که گویی به تماشای فیلم سینمایی خوش‌ساختی نشسته‌ایم.کاش سینمای ایران در برهوت فیلم‌نامه‌ی خوب، با استفاده از این فرصت بر مبنای داستان زنگی‌آبادی یکی از بهترین اقتباس‌های ادبی در سینما را ثبت می‌کرد.

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است


جدول فروش فیلم ها

عنوان
فروش (تومان)
  • تگزاس۳
    231/063/671/400
  • تمساح خونی
    168/255/197/250
  • مست عشق
    120/024/440/750
  • خجالت‌نکش۲
    83/565/115/200
  • پول و پارتی
    75/236/463/500
  • سال گربه
    64/591/860/000
  • قیف
    16/316/080/500
  • یادگار جنوب
    12/104/059/550
  • ملاقات با جادوگر
    10/154/125/000
  • مفت بر
    9/605/872/500
  • ساعت 6صبح
    6/682/846/250
  • قلب رقه
    6/682/092/000
  • شهرگربه‌ها۲
    5/039/137/000
  • در آغوش درخت
    4/758/831/500
  • شه‌سوار
    2/867/932/500
  • روزی روزگاری آبادان
    2/689/395/000
  • آغوش باز
    691/497/500
  • کارزار
    189/070/000
  • سودابه
    128/322/500
  • لختگی
    25/100/000