اولین کتاب دنیا چهرازی در قالب داستان بلندی که دغدغهها و خواستههای پنج شخصیت مختلف از طیف عمدتا تحصیلکرده و روشنفکر جامعه امروز را بازگو میکند، هیچ نشانی از خامدستیهای یک نویسنده تازهکار را با خود به همراه ندارد. از همان فرم رواییِ غافلگیرکننده اثر که هر کدام از کاراکترها همچون یک اپیزود مستقل از یک فیلم بلند، به شکل مجزا داستان زندگی و دغدغههای درونیاش را با زبان اول شخص برای خواننده تعریف میکند و این ما هستیم که به تدریج با کنارهم قراردادن داستان هر کدام از شخصیتها، به حوادثی هولناک از رابطه به ظاهر محبت آمیز آنها با یکدیگر پی میبریم، تا فضاسازی تلخ و تاریکی که نویسنده از رفتار و مناسبات حاکم بر روابط امروزه به مخاطب ارائه میدهد، همه و همه حکایت از پا به میدان گذاشتن داستاننویسی میدهد که شیوه قصهگویی مدرن را درک کرده و وزن و قدرت کلمات را میشناسد.
دنیا چهرازی با استفاده از یک خط داستانی نه چندان پر افت و خیز ، وقوع یک قتل را بهانهای برای نزدیک شدن به عمق درونیات کاراکترهایی کرده که هر کدام از آنها میکوشند فعالیتهای هنری و جایگاه اجتماعیشان را همچون پناهگاهی امن برای تمام بی اخلاقیها و جنایات خود دانسته و آنچنان با آسودگی خیال دست به فریب و آزار دیگران میزنند که گویی رفتاری از این دست را همچون گونهای از سبک زندگی مدرن خودشان پذیرفته و قبول کردهاند.
در جایی از رمان، اشکان یکی از شخصیتهای اصلی داستان رو به خواننده میگوید: سالهاست که میدانم مهم نیست که در زندگی تا چه اندازه گند بالا بیاوری، مهم این است که از هیچ چیز آنقدر غافلگیر نشوی که از مدیریتش عاجز باشی. به نظر میرسد اخلاق، آنگونه که از طرف هنرمندان و توسط آثارشان در جامعه تبلیغ میشود نمود چندان عینی و واضحی در رفتار خود آنها پیدا نمیکند. آنها همچون انسانهای زخم خوردهای هستند که برای بیشتر در کنار یکدیگر ماندن، ناگزیر از فریب و آزار یکدیگرند.
گرچه نویسنده فصل ابتدایی داستان خودش را با وقوع یک قتل مرموز و عجیب آغاز میکند اما بیاعتنایی او به اصول روایت در آثار کلاسیک و ایده همیشه جذاب «قاتل کیست؟»، باعث شده تا بلافاصله در چند صفحه بعد خواننده با قاتل و انگیزههای جنایتی که رخ داده است آشنا شده و در ادامه تنها چیزی که برای نویسنده و خواننده مهم جلوه میکند، شناخت شخصیت و درونیات آدمهایی است که علیرغم جایگاه اجتماعی قابل قبولشان به راحتی میتوانند دست به جنایت و آدمکشی بزنند و بر خلاف داستانهای کلاسیک رایج هیچ مکافاتی هم در انتظارشان نباشد.
اما رمان «آبی به شب نزدیکتر است» جدا از زمزمههای درونی کاراکترهایش و فضاسازی خاصی که با ابزار ادبیات و تاثیر کلمات میکوشد ما را با دغدغههای درونی و مشکلات روانی شخصیتهایش آشنا کند، در مواقعی نیز با تصویرسازیهای سینماییاش لحظات نابی را برای مخاطب خلق میکند که میتواند خواننده را همپای با حوادث شکل گرفته در فضای داستان شریک نماید: فصل یادآوری ماجرای قایم باشکبازی با دختری خردسال در سالهای کودکی که به بگومگوی آنها بر سر تیره و یا سفیدتر بودن پوست دست هر کدام از آنها گره میخورد، با اتفاقی هولناک (برق گرفتگی دختر و در نتیجه سفیدتر شدن پوست دستش بعد از مرگ) به سرانجام تلخی منتهی میشود که تکرار دیگرگونه آن در بزرگسالی، معصومیت از دست رفتهای را فریاد میزند که هر فرد برای رسیدن به امیالش حاضر به انجام هر نوع معاملهای با شیطان نیز میشود.
طرح به کار گرفته شده در روایت سوم منصور با آن فرم کلاژگونهاش که تکههای پراکندهای از زندگی او را همچون یک تابلوی نقاشی بزرگ و یا فیلمی کوتاه که با تقطیعهای سریع، دیالوگها، حرفها و لحظات ریز و درشت کودکی تا پیری منصور را بازگو میکنند، یکی از غیرمنتظرهترین فصلهای کتاب را از لحاظ فرم روایی رقم میزند که پیوندی عجیب با نقاشی و سینما برقرار کرده است.
شاید فضای تیره و تاری که نویسنده در اولین کتاب خود به تصویر کشیده است را بتوان با جملهای رعبآور از منصور (یکی از شخصیتهای اصلی داستان که میکوشد زنی را از جرم و جنایتهای شوهرش با اطلاع کند) توصیف کرد: به نظر میرسد زندگی با قاتلی که هنر زیباییشناسی میداند از زندگی با مردی خیانتکار ترسناکتر است.
٭ کمال پورکاوه
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است