به گزارش خبرنگار رادیو و تلویزیون صبا، اولین قسمت از برنامه ترکیبی «جانوطن» به کارگردانی علی فراهانیصدر و تهیهکنندگی مهدی مستوفی شب گذشته ۱ مهرماه روی آنتن شبکه افق رفت.
در این قسمت، ماجرای اسارت عبدالمجید خزایی یکی از آزادههای جنگ تحمیلی از زبان خودش مطرح شد. او ابتدا بیان کرد: در سال ۱۳۵۸، ۲۱ سال سن داشتم، متاهل بود و به عنوان یکی از اعضای نیروی ژاندارمری فعالیت میکردم که در خط مرزی اسیر شدم. در واقع نمیدانم آنهایی که من را گرفتند حزب دموکرات بودند یا کومله. زمانی که من را دستگیر کردند، از کوه و دره با پای پیاده به سمت پاسگاههای عراقی بردند و تحویل بعثیها دادند. به نوعی میتوان گفت من سومین اسیر جنگی ایران بودم.
این آزاده ادامه داد: در آن مدت، چند نفری را در مدرسه زندانی کرده بودند. هر زمان که به سمت سرویس بهداشتی مدرسه میرفتیم، معلمی را در راهرو میدیدیم که مظلومانه نگاهمان میکرد. یک بار به او گفتم که لااقل به خانوادههایمان خبر دهد که ما اینجاییم. چند روز بعد، آن معلم در سرویس بهداشتی برایمان کاغذ و قلم گذاشته بود تا اسم و آدرسمان را برایش بنویسیم و از سوی ما به خانوادههایمان نامهای ارسال کند.
وی با اشاره به فرارهای مکرر خود از زندانها بیان کرد: اولین زندان ما در استخبارات حلبچه بود. در آن جا اقدام به فرار کردم؛ اما موفق نشدم. پس از حلبچه، به زندانی در کرکوک رفتیم که باز هم در آن جا سعی کردم فرار کنم. در نهایت وقتی متوجه به اقدام من شدند، شکنجههای زیادی از جمله وصل کردن شوک الکتریکی و خاموش کردن سیگار روی بدنم انجام دادند. زندانهای بعدی ما در سلیمانیه و بغداد بود.
خزایی ذکر کرد: در زندان هر چه که همراهمان داشتیم گرفتند. به جای اسم و مشخصاتمان، شمارهای به ما دادند. دژبان ما را به سالن بزرگی برد که در آن جا سلولهای انفرادی قرار داشت؛ اما در هر کدام از آن سلولها، ۳ تا ۴ نفر زندانی بودند. سلولها به قدری تنگ و کوچک بودند که وقتی وارد یکی از آنها شدم، پای چند نفر را له کردم. سلول ما اندازهای همچون پتو بود که ۴ نفری در آن جا قرار داشتیم. من چاقویی همراه خودم داشتم که در آن سلول شروع به کندن دیوار کردم. همین کار باعث شد نوری از بیرون به داخل سلول بتابد. سربازی که برایمان غذا میآورد متوجه شد و هر ۴ نفرمان را تک به تک در سلولهای دیگری قرار دادند تا یکدیگر را ملاقات نکنیم.
وی یادآور شد: به مدت یک سال، کفش کتانیام بالشت زیر سرم بود و به ما چیزی نمیدادند. تنها یک بالشت بود که آن را به صورت نوبتی هر شب زیر سرمان میگذاشتیم. من تا آن زمان در ایران شپشی ندیده بودم؛ اما در زندان روزانه ۲ هزار شپش میکشتیم.
این اسیر جنگ ایران و رژیم بعث عراق درباره زندانهای سلیمانیه توضیح داد: در سلیمانیه به زندانی رفتیم که شبیه به خانههای سازمانی بود. در آنجا سروصدایی نبود و ۱۲ نفر در هر سلول بودیم. اتاقها ۱۲ متری بود و هر نفر یک متر جا داشت. در اتاق روبهرویی با سیدمرتضی موسوی آشنا شدم. در جریان این دوستی، با چند نفر دیگر توافق کردیم که فرار کنیم. برزنتهای پنجره را قطع و تمام شرایط را برای فرار مهیا کردیم.
وی با اشاره به روز فرار عنوان کرد: یک روز از پنجره پایین آمدیم و به حیاط ۸۰ متری رسیدیم. شروع به دویدن کردیم که متوجه اتاق نگهبانی شدیم؛ اما نگهبان از شدت تعجبش سریع آماده به حمله شد که در سانحهای به چراغ برخورد کرد و دچار آتشسوزی شد. ما همچنان با پای پیاده میدویدیم که به روستایی رسیدیم؛ اما هلیکوپتری از بالای سرمان رد میشد که مدام از بالا تیراندازی میکردند. به ناگهان ابرها بارور شدند و باران گرفت و هلیکوپترها هم ناپدید شدند. پس از آن، اتفاقاتی افتاد که ما ۳ نفر از هم جدا افتادیم و تنهایی به راهمان ادامه دادیم تا این که به یک آبادی رسیدیم. در آن جا خانوادهای از من مراقبت کردند تا احوال من کمی بهتر شد. آن خانواده من را به سمت ایران راهی کردند و مقداری هم پول دادند. زمانی که با سختی و مشقت فراوانی به مرز ایران رسیدم، از شادمانی دو رکعت نماز خواندم.
خزایی در پایان تصریح کرد: به مریوان که رسیدم سوار مینیبوسی شدم که به سنندج میرفت. در آن جا حزب دموکرات من را دستگیر کرد و با سختی زیاد بعد از دو روز آزاد شدم. در نهایت به کرمانشاه رسیدم و به سمت خانهمان رفتم. در آن مدت اسارت، صلیب سرخ و سازمانها به سراغ ما نمیآمدند و ما تنهایی توانستیم فرار کنیم. عاطفه داشتن مهم است؛ زیرا انسانی که به خانواده و خاکش عاطفه دارد، دست به هر عملی میزند تا به آزادی، خانواده و آرمانهایش برسد.
برنامه ترکیبی «جانوطن» با اجرای محمدجعفر خسروی ۱ تا ۶ مهرماه همزمان با هفته دفاع مقدس هرشب ساعت ۲۰:۳۰ از شبکه افق روی آنتن میرود و تکرار آن روز بعد ساعت ۱۳ پخش میشود.