حقیقت همیشه یک ارتباط درونی غیرقابل توضیح است
رمان «ساعت ستاره» ماجرای دختری اهل شمال شرقی برزیل، به نام مکابئا است. دختری در حاشیه مانده و تقریبا نادیدنی که باوجود محرومیت از همه آنچه ما زندگی مینامیم، به طرز آزاردهندهای عاشق زیستن است.
به گزارش صبا، «ساعت ستاره» آخرین رمان کلاریس لیسپکتور، نویسنده نامدار برزیلی است.لیسپکتوردر ۱۹۲۰ در اوکراین زاده شد و دو ماه بعد از تولدش خانوادهاش برای فرار از جنگ جهانی عازم برزیل شدند. او سالها بعد در خبرگزاری برزیل مشغول به کار شد و در سال ۱۹۴۳ اولین رمان خودبا عنوان «نزدیک به قلب وحشی» را منتشر کرد که به خاطر سبک نوآورانه اش جوایز زیادی را نصیب او کرد. از او میتوان به عنوان مهمترین نویسنده یهودی پس از کافکا نام برد .
الیزابت بیشاپ شاعر و نویسنده آمریکایی که تعدادی از داستان های او را به انگلیسی ترجمه کرده است، میگوید: «فکر کنم او از خورخه لوییس بورخس هم بهتر است».
کلاریس لیسپکتور رماننویس و داستاننویسی بود که به خاطر رمانها و داستانهای کوتاه ابتکاری خود در سطح بینالمللی مورد تحسین قرار گرفت .
در ایران نیز این نویسنده برزیلی مورد توجه قرار گرفته و تاکنون کتابهایی چون«ساعت ستاره»، «وقت سعید» و «ضربان» از او با ترجمههای متفاوت منتشر شده است و تا حدودی مورد استقبال خوانندگان کتاب نیز بوده است .
کلاریس در اکثر نوشتههایش برداشتی کاملا شخصی از روایت و زبان رماننویسی دارد که شاید زندگی پرفراز و نشیب خودش دلیل آن باشد؛ پیشنهاد میکنم پس از خواندن آثار او درباره کلاریس لیسپکتور و زندگیاش مطالعه داشته باشید، باتوجه به اینکه زبان رایج گفتار یا حتی نوشتار برای رساندن چیزی که در ذهن او میگذرد کافی نیست به همین دلیل او به سراغ آفرینش واژه، درهمریختن روایتهای داستان و دستور زبان میرود تا بتواند دنیای خودش را همانگونهای روایت کند که در ذهنش و برای خودش روایت میکند .
او در آخرین رمان خود، خوانندهاش را به راز و رمز واقعی زندگی نزدیک میکند خواندن نوشتههای او در ظاهر کمی دشوار به نظر میرسد هنگامی که کتابهای او را به دست میگیرید، باید آماده درک و رویارویی با یک دنیای کاملا نو و تازه باشید، دنیایی که اگرچه وام گرفته از دنیای پیرامون مخاطب و نویسنده است اما گاهی مخاطب را کاملا سردرگم میکند و ذهن مخاطب درگیر اتفاقات قصه میشود و باید سرنخهایی که نویسنده در قصه به جا گذاشته را دنبال کند تا بتواند دنیای درون داستان را رمزگشایی کند .
رمان «ساعت ستاره» ماجرای دختری اهل شمال شرقی برزیل، به نام مکابئا است. دختری در حاشیه مانده و تقریبا نادیدنی که باوجود محرومیت از همه آنچه ما زندگی مینامیم، به طرز آزاردهندهای عاشق زیستن است.
دختری که در حلبیآباد ریودوژانیرو در اتاقی اجارهای با چهار دختر دیگر زندگی میکند و تایپیست است. او بسیار خجالتی و کمرو و رقتانگیز است، از نظر اطرافیان جذابیت ظاهری چندانی ندارد، صورتش پر از لک و پیس است. از تماشای فیلم و کوکاکولا خوشش میآید و دوست دارد مثل مرلین مونرو باشد. او حتی نمیداند چگونه غمگین باشد و این غم را بروز بدهد. وقتی رابطهاش با کسی که او را دوست داشت تمام شد عکسالعملش آنی و غیرمنتظره بود. ناگهان شروع به خندیدن کرد. میخندید چون فراموش کرده بود چطور گریه کند .
مکابئا عاشق فیلمهای ترسناک وموزیکال بود. به خصوص فیلمهایی را دوست داشت که در آن زنان به دار آویخته میشدند یا گلولهای به قلبشان شلیک میشد.
«ساعت ستاره» قصه دختر یا دخترانی را که به هر دلیلی از محیط بومی خود برای کسب و کار و گذران زندگی به شهرهای وحشی پا میگذارند تا شاید بتوانند زندگی جدیدی را تجربه کنند، به تصویر کشیده است. دخترانی ساده و بیدفاع ، که شناخت زیادی از دنیای پیرامون ندارند، حتی دلبریهای زنانه را آنگونه که باید بلد نیستند.
«ساعت ستاره» با پایانی غافلگیرکننده و با مرگ مکابئا برای همیشه از حرکت ایستاد و خاموش شد. نویسنده در پایان داستان میگوید: «و اکنون فقط این باقی مانده که سیگاری روشن کنم و به خانه بروم، خدای من الان یادم آمد که مردم میمیرند این شامل حال من هم میشود؟ در این حین فراموش نکنید که فصل توت فرنگیها است. بله.»
2 دیدگاه