به گزارش خبرنگار فرهنگ و کتاب صبا، کتاب «چشمهای سیمونه» (با نام اصلی «ماریانا سیرکا») نوشتهی «گراتزیا دلددا»، داستان کوتاه واقعگرایانهای است که در سال ۱۹۱۵ به رشتهی تحریر درآمد.
«گراتزیا کوزیما دِلِددا» نویسندهی ایتالیایی اهل جزیرهی ساردنی بود. وی در سال ۱۹۲۶ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. گراتزیا در ۲۷ سپتامبر ۱۸۷۱ در شهر نوئورو در جزیرهی ساردنی در خانوادهای از طبقهی متوسط به دنیا آمد. زنان در جامعهی عقبافتادهای مانند ساردنی قرن نوزدهم وضعیت مناسبی برای تحصیل و فعالیت اجتماعی نداشتند، برای همین گراتزیا تا سوم ابتدایی بیشتر درس نخواند. اما از آنجا که در خانهی عمهاش کتابخانهی بزرگی وجود داشت، او توانست در آنجا و با تعلیمات خصوصی معلمی در خانهی عمهاش، معلومات خود را افزایش دهد و ضمن مطالعهی آثار ایتالیایی به مطالعهی آثار نویسندگان فرانسوی و روس بپردازد. او به آثار «گابریله دانونتزیو»، شاعر و نویسندهی معاصر هموطنش، علاقهی ویژهای داشت. زندگی خانوادگی او در دوران نوجوانی و جوانی روز به روز سختتر میشد. پدر در حال ورشکستگی بود و یکی از برادرانش، «سانتوس»، به مصرف افراطی الکل روآورده بود و دیگری، «آندرئا» به جرم ضرب سکهی تقلبی و جرمهای دیگر مدّتی در زندان بهسر برد. با وجود این، دلددا شروع به نوشتن کرد و در ۱۷سالگی اولین داستان کوتاهش به نام «خون کسی از اهالی ساردنی» را برای یکی از مجلات رم فرستاد که در آن مجله منتشر شد.
دلددا در آخرین سالهای قرن نوزدهم (۱۸۹۶) با انتشار نخستین رمانش، «راه خطا» به شهرت رسید و در نخستین سال قرن بیستم در ۲۹سالگی با «پالمیرو مادزانی» ازدواج کرد و همراه او به رم رفت و تا پایان عمر در آن شهر زندگی کرد و صاحب دو پسر به نامهای ساردوس و فرانتز شد.
او خیلی زود به نویسندهای پرکار تبدیل شد و در فاصلهی سالهای ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۹ تقریباً هر سال یک کتاب منتشر کرد. تا اینکه در ۱۹۲۶ برنده جایزهی نوبل ادبیات شد. تاکنون هیچ زن ایتالیایی دیگری نتوانسته است این جایزه را کسب کند.
آخرین کتابی که در زمان حیات او منتشر شد، «کلیسای مریم منزوی»، داستان زن جوانی است که سرطان دارد. گراتزیا دلددا خود نیز در ۱۵اوت۱۹۳۶ براثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت. چند ماه پس از مرگ او پسرش، ساردوس، نیز مرد و کمی بعد پسر دیگرش فرانتز نیز از دنیا رفت. اما بههرحال فرزندان فرانتز نامهها و دستنوشتههای او را حفظ کردند و هماکنون نسخههای دستنویس آثار او در موزهی شهر نوئورو نگهداری میشود و آثار او در کتابخانهی ملی رم موجود است.
مهمترین آثار دلددا که به زبان فارسی ترجمه شدهاند، عبارتاند از: آنالنا، غربت، پاسکا، دختر اهل نوئورو، کبوترها و بازها، کوزیما یا تقریبا گراتزیا، گنج، راز مرد گوشهگیر، وسوسه، حریق در باغ زیتون، خاکستر، رقص گردنبند، راه خطا، بر لب پرتگاه و…
این رمان نیز مثل بیشتر آثار دلددا تلفیقی از رئالیسم انگلستان و ناتورالیسم فرانسه است؛ بیآنکه به صفت الگوبرداری آلوده شـود و خـلاقیت نویسنده را خصوصاً در عرصهی تصویر و توصیف روانی و مادی سرزمین ایتالیا و آداب و رسوم و اعتقادات مردم و نیز مناظر طبیعی سرزمینش، کماهمیت تلقی کند.
محور اصلی این رمان تقابل نیازهای عینی انسان با سنتهاست؛ موضوعی که در همهی آثار این نویسنده دیده میشود و نویسنده با تبحر خاصی این مساله را بازگو میکند.
«چشمهای سیمونه» رابطه عاشقانه و پر از سو تفاهماتی است که در دل جنگل و کوهها و مزارع ساردنیای کهن اتفاق میافتد. اغلب آثار این نویسنده پیرامون درد، رنج، سرنوشت، قدرت و سرانجام نیک هستند.
سبک ساده و روایی این کتاب تجزیه و تحلیل شخصیتهای داستان را برای مخاطب به سادگی امکانپذیر میکند.
طبیعت ساردنیا بخش جداییناپذیر داستانهای این نویسنده است و به او این امکان را میدهد تا با تصویرسازی فصلها، توصیفات بکری از وقایع و حال و هوای داستان ارائه دهد.
در «چشمهای سیمونه»، گراتزیا دلدا، هنرمندانه مهارتهای روایتگری خود را به رخ میکشد. داستان و روایت به گونهای است که مخاطب را درگیر میکند و علاقهمند، خواننده در طول داستان همراه با ماریانا درد و رنج میکشد، عشقی جانسوز در وجودش شعلهور میشود، علیه تعصبات طبقاتی قیام میکند، از تضادهای شدید حاکمیت فئودالی عبور میکند ولی در نهایت تسلیم قضا و قدر میشود.
| قسمتهایی از کتاب «چشمهای سیمونه»|
تمام روز بعد را نیز راه پیمایی کردند. طرف های غروب به نزدیکی دریا دسیدند.
در زیر رشتهای از کوه های خلوت و سیاهرنگ در زمینه سرخ فام آسمان، همانند انبوهی از زغال خاموش شده، دهکدهای به چشم میخورد. خانههای خاکستری رنگ، گویی از گودالهایی تیره رنگ سر بیرون آورده اند، سوراخ هایی همانند غارهای متروک سنگی. خیابانهای پر از گردوخاک زردرنگ حالت غمانگیز دهکده را دو چندان کرده بود. کمی آنطرفتر، همه چیز در نیمه تاریکی غروب، میدرخشید.
در چشمهای «سیمونه سوله» چه رازی نهفته بود که ماریانا چنین دلبسته او شده بود؟ سالها پیش، هنگامی که سیمونه پسر بچهای بیش نبود در خانه او خدمتکاری میکرد.
ماریانا با خانوادهاش آشنایی داشت. خانوادهای فقیر ولی شریف و از نسلی ماندگار. پدر و مادر هر دو بیمار و رنجور و خواهرانش، دخترانی زیبا که فقط برای رفتن به کلیسا از خانه خارج میشدند و در گوشه تاریکی در نزدیکی محراب، جایی که خود ماریانا نیز مینشست، زانو میزدند.
«گراتزیا دلددا» اولین نویسنده زنی که جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد این بار در چشمهای سیمونه تصویرگر تنهاییهای زنی است که رباینده تنها گنجینهای را که مالک مطلق آن است ، انتظار میکشد . و چه کسی میتواند راز گذر از حصار پیرامون آن گنجینه را دریابد ، جز سیمونه ، چشمهای یک راهزن ! « چشمهای سیمونه » داستان راز این چشمهاست .
این داستان، روایت دختر اربابی است به نام «ماریانا سیرکا» که وارث ثروت عموی خود شده است و پس از ملاقات با خدمتکار قدیمی خود «سیمونه سوله» دلباختهی او میشود.
«ماریانا» که پس از مرگ عمویش ثروتمند شده بود، در روستای «سررا» با جوانی به نام «سیمونه» آشنا شد. سیمونه در گذشته خدمتکار ماریانا بود، ولی بعدها راهزنی مشهور شد.
آن دو به هم علاقهمند شدند و ماریانا پذیرفت که اگر سیمونه خود را به دادگاه معرفی کند، با او ازدواج کند. در برخورد بعدی آنها قرار گذاشتند که قبل از معرفی سیمونه به دادگاه، ازدواج کنند، اما کشیشی را نیافتند که آنها را به عقد هم درآورد.
ماریانا به اصرار «فیدلا»، مستخدمهاش، جریان را به پدرش گفت و پدر او هم «سباستیانو»، پسرعموی ماریانا، را خبر کرد. سباستیانو نزد ماریانا آمد و گفت که من بهعنوان خویشاوند تو، چه بخواهی چه نخواهی، مراقبت از تو را به عهده میگیرم.
ماهها گذشت و از سیمونه خبری نشد. یک شب ماریانا متوجه شد که پلیس خانهی او را تحت نظر گرفته است؛ لذا به روستا رفت. در آنجا «کنستانتینو»، دوست سیمونه، نزدش آمد تا سلام سیمونه را برساند، اما ماریانا گفت که او نامرد است که تاکنون خبری از خود به من نداده و آفتابی نشده است. برو از طرف من به او پیغام بده که نامرد است.
در این زمان سباستیانو هم وارد شد و در مجادلهای تند با کنستانتینو به او پیغام داد که به سیمونه بگوید اگر به سراغ ماریانا بیاید، او را میکشد.
کنستانتینو پیغام هر دو را به سیمونه داد و سیمونه عصبانی نزد ماریانا آمد و گفت که اولاً خانهی تو محاصره بود و من به خاطر آبروی تو نمیخواستم در زمینهایت دستگیر یا کشته شوم. ثانیاً تو ثروتمندی و من فقیر و من مایل نیستم به خاطر تو آزادیام را از دست بدهم و به زندان بروم.
از آنجا که ماریانا از حرف خود برنگشت، سیمونه عصبانی خانهی او را ترک کرد. ماریانا حس کرد او هم در حقِ سیمونه بیانصافی کرده است.
کتاب باتوجه به اتفاقات جذاب و قصه پرکشش به تمام رمانخوانهایی که داستانهای مهیج و معماگونه و عاشقانه را دوست دارند، پیشنهاد میشود و بعید میدانم شخصی این کتاب را بخواند و قصه و نوع روایتش را پسند نکند.
سهیلا انصاری
یک نظر