کیوان نمیگذارد کسی گریهاش را ببینید. دوست ندارد ضعیف به نظر برسد.
پشتِ تلفن فهمیدم دارد به زور بغضاش را میخورد. رفتم به خانهاش.
کیوان بهم گفت: وقتی فکر کنم…نمیدونم…چهارده یا پانزده ساله بودم که یه فیلمی دیدم اسماش «اثر پروانهای» بود. بعدش خیلی رفتم توی فکر. بعدش که میگم یعنی تا همین الان که سی سال رو رد کردم…تو تنها رفیقم هستی که میدونی من چقدر گریه میکنم. تو تنها رفیقی هستی که خیلی از من میدونی.
گفتم: چی شده حالا؟ اینایی که میگی، من خیلی ازت زیاد میدونم؛ خوب نیستا. یه روز دعوامون بشه از نوع قهر قهر تا روز قیامت، من آدم کینهای هستم؛ همه رازهات رو برملا میکنم.
کیوان گفت: ساکت شو! من هم کم از تو نمیدونم. بهتره دعوا هم بکینم در صلح و آرامش کات کنیم! مثلا تو که نمیخوای بابات بفهمه اون شب با فلانی، زیرِ پُلِ کالج ….
به میان حرفش پریدم و گفتم: ای بابا، شوخی کردم بابا.
کیوان گفت: صد دفعه گفتم وقتی حالم بده شوخی نکن.
گفتم: میدونم، اما دلم میخواد. حالا بگو چی شده؟ چته؟
کیوان گفت: وقتی اون فیلم رو دیدم، با اینکه خیلی هم بهش فکر میکردم و میکنم؛ هیچوقت نرفتم سرچ کنم ببینم کی ساخته، حتی نخواستم یه بار دیگه هم ببینمش. میترسم…همون یه باری که دیدم؛ انگار هرچند وقت یک بار ناخودآگاه، خودش توی ذهنم پلی میشه. اونجا یه پسری بود که میتوانست برگرده به رَحِمِ مادرش و دوباره متولد شه و یه جور دیگهای زندگی کنه! خیلی قابلیت جالبی بود برام!
این پسر که توی این فیلم بود؛ هر بار که یه زندگی جدید شروع میکرد؛ رفتارهاش، کارهاش، اشتباهاتش سبب میشد که هر بار، یکی یا چند تا از اطرافیاناش، زندگیشان کلا به فنا بره. نمیدونم اسمِ پسره توی فیلم چی بود. «میترسم»! فرض کن اسماش «آرتور» بود.
از اثر پروانهای خیلی نمیدونم. در حد این میدونم که همه کارهای آدم، «همه» روی این دنیا و روندِ آن تاثیر میگذارد.
آرتور هر بار با خودش فکر میکرد که دوباره برگرده و بیاد توی این دنیا. شاید اینبار درست بشه اما باز اشتباهات جدید و اتفاقات بد برای اطرافیاناش. حتی برای همکلاسیهاش. برای دختری که دوست داشت. همسایه و همه و همه که در زندگی آرتور حضور داشتند!
گفتم: خب؟ آخرش درست میشه؟
کیوان گفت: هیچوقت درست نمیشه. حتی بدتر هم میشه. تهش تصمیم میگیره یه جور دیگه متولد بشه.
پرسیدم چه جوری؟
گفت: برمیگرده توی رحم مادرش و کاری میکنه اصلا به این «دنیا» نیاد، خودکشی! تهش به این نتیجه میرسه برای این دنیا نیست. نباشه خیلی بهتره. اگر نباشه خیلی مفیدتر میتونه باشه. خوش به حالش، دیگه نگران این هم نبود که اگر خودکشی کنه، پدر و مادرش و نزدیکانش برایاش ناراحت و افسرده بشن. چون دیگه اصلا وجود نداشته. فوقش مادرش همون روز ناراحت میشه که بچهاش به دنیا نیامده و دوباره بچهدار میشه. یکی که به درد این دنیا بخوره!
از کیوان پرسیدم، آرتور آدم به درد نخوری بود؟ ذاتش بد بود؟
گفت: نه اصلا، خیلی پسر خوبی بود. درساش هم خوب بود، خیلی دوست داشت؛ چشم پزشک بشه، یه بار که از اول متولد شد اتفاقا به دانشگاه هم رفت؛ اما این زندگیها درست نمیشد…بعد که برای آخرین بار برمیگرده به رحم مادرش و میمیره، تصاویری میاد که چقدر زندگی همه خوب شده! فیلم تموم میشه…«اثر پروانهای»
گفتم: ای بابا…خب یاد این افتادی اینقدر یهویی بهم ریختی؟
کیوان گفت: آره…منم «الان» همین حس رو دارم. من خیلی اشتباه میکنم. خیلی موقع ها هم وقتی اشتباه نمیکنم و چیزی تقصیر من نیست، مجبورم که من معذرت بخوام. در حالیکه من کار عمد یا بدی انجام ندادم. اما باعث آتش و خرابکاری یه چیزی، تهش میخوره به کار یا رفتاری که من کردم. چه فرقی میکنه من مقصر باشم یا نباشم اصلا؟ در هر صورت اگر من نبودم؛ اون اتفاق و اتفاقها نمیافتاد.
منم میخوام بمیرم. خسته شدم. میترسم خودم رو از بین ببرم. هی به پدر و مادرم فکر میکنم. وگرنه صدبار تا حالا …به میان حرفاش پریدم.
گفتم: الان چیزی شده؟
گفت: آره خیلی اتفاق بدی توی موقعیت کاریم افتاده. نمیدونم آخرش چی میشه.
گفتم: آخرش تموم میشه. بمیری و نمیری تموم میشه. آخرش اینه که میذارنت کنار. آخرش اصلا ربطی به بودن و نبودنت توی این دنیا نداره. بفرما خودت رو بکش. یه هفتهای همه عکست رو استوری میکنن. دلشون برات میسوزه و تمام.
کیوان گفت: به درک، راحت میشم.
ساعت ۹ و نیم شب شده بود. بهش گفتم: از کجا معلوم اونور سخت تر از اینور نباشه؟ نری اونجا بدتر دهنت سرویس شه.
گفت: در هر صورت همه میمیرند دیگه. اونور بدتر هم باشه، واسه همهس.
رفتم دم پنجره؛ دنبال یه ستارهای چیزی میگشتم تو آسمان، چیزی نبود، نورِ ماه، شب را روشن کرده بود؛ اما ماه هم معلوم نبود.
بهش گفتم: خب همه که آخرش میمیریم، اونور هم که معلوم نیست چه خبره. آخرش همه میفهمیم چی به چیه. حالا توی این تردید و روزهای گند، توی همین دنیا هستیم دیگه. حالا مگه موقعیتِ کاری تو به یه نفر و دو نفر و اصلا صدنفر بستگی داره؟
دوباره…یه جای دیگه…یه کسی دیگه…
کیوان گفت: از کجا معلوم؟ اگر جای دیگه رو پیدا نکردم چی؟ کسی دیگر رو پیدا نکردم چی؟
هنوز دنبال ماه میگشتم توی آسمون، گفتم: چقدر این آسمون درازه. اون ته، یه ستارهی خیلی کوچک پیدا کردم، تار میدیدمش. خیلی تار. یه نقطهی کوچیک، به صورت تار و کوچولو یه نوری ازش میومد.
نمیخواستم کیوان رو نصیحت کنم؛ گفتم بذار حرف بزنه. بذار غُر بزنه. یه وقتایی آدم میخواد به زمین و زمان فحش بده. یه وقتایی آدم میخواد بره زیر زمین و گُم بشه بره پایین. این یک حسی هست که برای الان هست. کیوان توی این لحظات اینجوری شده. هرچقدر هم از فروید و یونگ و فلسفه و عرفان و انگیزشی براش بگی؛ فایده نداره.
راستش منم خیلی اون شب حالم بد بود. اما به روی کیوان نیووردم. منم میترسیدم و میترسم. از آخرش…از این همه تردید…از این همه نامردیها…من هم بیکار شده بودم؛ اما بهش نگفتم.
کیوان همینجور داشت فحش های خیلی زشتی به همه میداد؛ حتی به من! رد داده بود دیگه، منم پشت پنجره وایساده بودم، مثل دیوانهها دنبال ستاره و ماه میگشتم. دیدم اون ستارهی کوچک و تار هم دیگه نیست؛ اما شب روشناییش رو مثل همیشه و حالت عادی داشت. فقط یه وقتایی ماه و ستارهها رو نمیبینیم.
به کیوان گفتم: میشه «سهتار»ات رو بیاری و اون قطعهای که هر دو دوستش داریم رو بزنی. همونی که لطفی بداهه زده بود.
گفت: اصلا حس و حالاش رو ندارم.
ازش خواهش کردم؛ گفتم بزن.
کیوان پرسید: چرا؟
گفتم: من به خاطر تو اومدم خونهات چون حالات بد بود. تو هم بیا فقط یک دقیقه سهتار بزن. به خاطر من…یه دقیقه…
کیوان سهتارش رو کوک کرد…
شروع کرد به نواختن…اما یک دقیقه نزد. نمیدونم چقدر طول کشید. ساعت ۳ بامداد شده بود. تا خود ۳ بامداد باهم گریه کردیم. خیلی گریه کردیم. خیلی خیلی…کیوان هم دیگه وِلکن نواختنِ سازش نبود، میزد و گریه میکرد؛ میزد و گریه میکردم.
روی همون کف اتاقش خوابمون برده بود. نمیدونم، کی زودتر خواباش برده بود. اما من زودتر از کیوان از خواب بلند شدم. نمیدونم چرا اینقدر زود هم بیدار شدم! ساعت تازه ۹ و نیم بود. رفتم دمِ پنجره، خورشید توی چشمم افتاد. همه جا روشن شده بود.
کیوان هم بعدش بلند شد؛ یه چیزی خورد و باهم رفتیم بیرون. من رفتم خونه چون هنوز خسته بودم. کیوان رفت سر کار. هم رو بغل کردیم و جدا شدیم…
نویسنده و طراحی متن: فرید اخباری
ورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
حافظ
There are no comments yet