فیلم سینمایی «آپاراتچی» به کارگردانی علی طاهرفر و با فیلمنامهای اقتباسی و بر اساس داستانی واقعی؛ از حسین تراب نژاد و احسان لطفیان؛ این روزها بر پردهی سینماهای سراسر کشور است؛ به همین بهانه سراغ «شخصیتنگاری»، شخصیتهای این فیلم رفتهایم.
شخصیتنگاری این متن: شخصیت «جلیل» با بازی تورج الوند
در کتاب «ابله» اثر داستایوفسکی، شخصیت اصلی داستان یک ویژگی پیشِ همه دارد. او «ابله» است. چرا؟ میگویند او «ساده» است.
چرا میگویند او «ساده» است؟ چون او همانطوری که هست؛ نشان میدهد. فیلم بازی نمیکند. حتی در مواقعی که به ضررش است؛ باز هم خودِ واقعیاش است. سیاست رفتاری او بدون توجه به حرفهای تمامی اطرافیاناش، همین خودِ واقعی اوست…خودش را لای زرورق نمیپیچد و …
جلیل در فیلم سینمایی «آپارتچی»؛ خودش است. یعنی چی؟ او رویایی دارد. رویای بزرگی هم دارد. یک کارگرِ نقاش ساختمان است که میخواهد فیلمساز شود. او به همراه دوستاناش چند فیلم کوتاه غیر حرفهای هم با دوربینهای داغان درست کرده است. پس این کارگر، شخصیتِ «بلند پروازی» دارد. برایاش اینطور نیست که خب چون من تا الان کارگر ساختمان هستم؛ باید بیخیال عشقِ رویایی خود شوم.
شخصیت، با چالشِ دیگری که شاید خیلی از ما هم در زندگی شخصیمان داریم؛ مواجه است. «خانواده».
پدر راضی نیست که جلیل فیلمساز شود و از آن پدرهایی هم نیست که وِلکن ماجرا باشد. او سرسخت جلوی جلیل و رویایش ایستاده است.
جلیل وقتی میخواهد ازدواج کند و به مراسم خواستگاری میرود؛ تنها زرورقی که همراه خود دارد؛ زرورق معمولی هست که همه در شب مراسم خواستگاری دارند. «یک دست کتوشلوار» پوشیده است و کمی هم شش تیغ کرده است.
به همسرش میگوید من میخواهم فیلمساز بشم. موافقی؟ خیلی مال و منالی هم ندارم. موافقی؟ (در نظر داشته باشید؛ که این قصه در دهه ۶۰ اتفاق افتاده است و مناسبات ازدواجی شبیهِ الان و این دهه نیست)…او حتی در یکی از مهمترین شبهای زندگیاش هم مانند شخصیت نیکلایویچ میشکین است. همان شخصیتی که در رمانِ «ابله» قهرمان قصه است و هیچ ابایی از خودش بودن ندارد. میگوید این «من» هستم.
جلیل در مواجههی سخت با پدرش؛ طبق شرایطی که دارد؛ شروع به مبارزه برای رویایش میکند. پس او «شجاعت» نیز دارد. از آنطرف در سینمای حرفهای کسی جلیل را قبول ندارد. اما جلیل به خودش «باور» دارد. او هم مانند تمام انسانها که در راه هدفشان میجنگند، امیدوار و ناامید میشود. اما بعد از ناامیدی مجدد بلند میشود. پس او «ادامه میدهد». به پدرش بیحرمتی نمیکند و تحمل حرفها و رفتارهای پدرش را دارد؛ با اینکه خیلی برایاش سخت است. پس جلیل قدرت «تحمل و صبر» دارد.
میتوانید؛ جلیل را در ذهن خود تجسم کنید و یا بگذارید روبهروی خودتان؟ نه اینکه مقایسه کنید، نه! اگر میتوانید به یک «حس مشترک» با او برسید؛ البته اگر چنین ویژگیهایی که در بالا توضیح داده شد را دارید؛ وگرنه از همین جای متن، انصراف دهید و وقت خود را تلف نکنید.
شما رویا دارید؟ شما مشکلات خانوادگی مبنی بر تضاد علاقهها دارید؟ شما چه میکنید؟ شما چطور «ادامه میدهید» ؟ آیا اصلا ادامه میدهید یا بیخیال میشوید؟
شما چقدر به خود باور دارید برای رسیدن به هدف یا هدفهایتان؟
ول کردهاید و دچار «غمنان» شدید و گفتید ای بابا نمیشود یا تحمل کردید یا در حال تحمل کردن هستید.
یا وضع مالی خوبی دارید؛ اما حال و حوصلهی تلاش و این حرفها را ندارید؟
شما چقدر «خودتان» هستید؟ شما چقدر جرات دارید که در زندگی خودتان باشید؟ از ترس حرفهای مردم؛ لای زرورق میروید یا همانطوری که هستید؛ وانمود میکنید؟
چقدر تحمل دارید وقتی که مورد تمسخر واقع میشوید، به خاطر آن چیزی که دوست دارید؛ و رویایی که دارید، مقاومت کنید؟
شما چه «شخصیتی» بر اساس محتویات این متن را دارید و کدام ویژگی از این مواردی که گفته شد را در خود سرکوب کردهاید و کدام را هنوز زنده نگاه داشتید؟
آیا راهی برای فرار از ترسهای ذهنی، هنوز هست؟ به رویاهایتان میرسید؟
یک ویژگی دیگر شخصیت جلیل میدانید چیست؟ او به این نتیجه رسیده است؛ که من حداقل حداقل حداقل تلاش خودم را میکنم. حداقل دستم را به سمت دوربین دراز میکنم. هرچقدر هم مجوز ندهند و من را قبول نداشته باشند؛ باز ادامه میدهم. پس او یک خستهی سرسخت نیز هست. و او حتما تا پایان عمر با هر نتیجهای، مدیون خود نیست.
از اقدسیه ساعت ۱۰ شب، تاکسی اینترنتی گرفتم تا به سوهانک بروم. پسرِ جوانی همسن و سال خودم بود. آخر من خیلی فضول هستم و هرجا میروم سرِ صحبت را باز میکنم. از او پرسیدم چه ساعتهایی کار میکنی؟ پسرکِ راننده گفت از همین ساعتها تا ۵ یا ۶ صبح. از او پرسیدم: خوش میگذره؟ با قطعیت گفت: آره! شکر خدا. زندهایم، سالم هستیم میتونیم رانندگی کنیم. یه ماشین تونستیم با کمک بابا بگیریم. چرا خوش نگذره؟
بهش گفتم: چه آرزویی داری؟
گفت: هیچی….گفتم: نمیشه که! هرکسی یه آرزویی داره بالاخره، تو چی دوست داری؟
راننده گفت: آدم نباید به چیزی که نمیشه فکر کنه و عمرش رو هدر بده. من دارم رانندگیم رو میکنم. خدا رو شکر
به مقصدم رسیدم و برایش آرزوی سلامتی کردم؛ و نه آروزی موفقیت؛ چون به نظر آدم موفقی بود.
وقتی شب دراز کشیدم تا بخوابم با خودم پرسیدم، من که آرزو و رویا دارم خوشبختم یا او که هیچ آرزویی ندارد و فقط رانندگی میکند؟
با خودم گفتم او حتی به رانندگی هم علاقه نداشت، میگفت یه نون باید در بیاد حالی از این راه در میاد. با خودم گفتم من آرامش بیشتری دارم یا آن رانندهای که فکرش تماما محاصره شده از واقعیت و حتی نمیخواهد فکر کند چه آرزویی دارد و برای چه به دنیا آمده است.
این سوالات من حتما برای او خیلی مسخره باشد. من خوشبختم یا او؟ ما راه را درست میرویم یا او؟
شب با خودم گفتم کاش منم همینطوری بودم! و در مسیرِ همین تقدیر و هرچه باداباد و یه نونی فقط در بیاد تا حرکت میکردم و زنده میماندم. وقتی صبح از خواب بیدار شدم، رویاهایم بیشتر از همیشه در ذهن و چشمم رژه میرفتند. من ترجیح میدهم یک آدم بدبختی باشم که دنبال آرزو و رویاهایش میرود و آخر سیاهی که رنگی نیست! خیاباهانها پر از جوب هست. همانجا میخوابم. برگ درختان را میخورم. اما نمیتوانم «بیحرکت» بمانم…و فقط برای زنده ماندن و یه نونی بیاد؛ زندگی کنم! شما چطور؟ چه فکری در سر دارید؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی…
نویسنده: فرید اخباری
من میخواهم برای رویایم بجنگم؛ من را مسخره کنید؛ مهم نیست!
There are no comments yet