یکشنبه حوالی ظهر؛ کیوان هوس پیادهروی کرده بود. از سرِ کوچهی خودشان که رد شد؛ عدهای آدم دورِ یک زن ایستاده بودند!
زن درجا و ناگهانی به روی زمین افتاده بود. اولین نفر که او را پخش در زمین دیده بود؛ به آمبولانس زنگ زد. «یکشنبه تعطیل رسمی بود؛ خیابانها احتمالا خلوت باشد. خداکند که سریعتر برسد!»
آدمها زیاد و زیادتر میشدند و دور زن ایستاده بودند. کیوان با خودش گفته بود؛ روز تعطیل اگر اتفاقی نمیافتاد؛ باز هم اینهمه آدم اینجا جمع میشدن؟
آمبولانس هنوز نرسیده است؛ مردی موبایل زن را برمیدارد تا به کسی از نزدیکان او تلفن کند؛ اما گوشی رمز دارد و باز نمیشود. یکی میگوید بخوابانیدش روی سمت راست، یکی میگوید دستش نزنید. خیلیها فقط نگاه میکنند، بعضیها رد میشوند. ماشینها نیش ترمزی میزنند و نگاهی میکنند و میروند. به نظر زن سکته کرده است؛ شلوار و مانتویش پاره شده و خاکی شده اما خونی در کار نیست؛ خیلی بدجور باید خورده باشد زمین.
چرا کسی با ماشین خودش زودتر او را به درمانگاه یا بیمارستانی نمیبرد؟
کیوان هم رد میشود. به نظرش کاری از دستش برنمیآید. به خیابانی میرسد و به پدر و پسری برخورد میکند. پسر به نظر ۵ سالش باشه؛ یکم بیشتر یا کمتر. پدر دارد چمدانها را به ماشین میبرد. انگار میخواهند به سفری بروند. پدر به پسرکش میگوید: کمک بابایی نمیای؟ تو اگر باشی، چمدانها را راحتتر میگذاریم توی ماشین.
پسرک دواندوان سمتِ پدر میرود و چمدان را هل میدهد و اما این نیروی پدر است که چمدان روی زمین به حرکت میافتد و پسرک دوباره دور خودش میچرخد و میخندد. کودک است دیگر، میخندد؛ ذوق دارد. از چی؟ نمیدانیم. احتمالا خود ما هم وقتی کودک بودیم خیلی موقعها دور خودمان میچرخیدیم و ذوق داشتیم و حالا خیلیهامون یادمان نیست در کودکی از چه چیز اینقدر ذوق داشتیم و گاهی از چیز اینقدر نق میزدیم و گریه میکردیم…
پدر چمدان دوم را آورد. کیوان ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد؛ پسرک نیمنگاهی به کیوان کرد. پدر اینبار به پسرکش گفت: بابایی نمیای این رو هم کمک کنی؟ چمدان را پدر به داخل ماشین گذاشت و گفت: آفرین بابایی، اگر کمک نمیکردی من تنهایی نمیتوانستم!
پسرک توجهی نداشت و دوباره در حال و هوای خود افتاد.
کیوان راه افتاد و به پیادهرویاش ادامه داد و بین راه، یادِ جمعه شب افتاد که داشت میرفت داروخانه تا ژلوفن بگیرد. دمِ در داروخانه بود که مادری به دخترش که حدود ۵ یا ۶ سالش بود؛ یکم بیشتر یا کمتر؛ فریاد کشید و گفت: عرضهی بالا نگه داشتن شلوارت رو هم نداری!
فریاد مادر به سمت کیوان نیز پرتاب شد. انگار این حرف را به کیوان هم زده است. دخترک و کیوان در آن هنگام نیمنگاهی بهم داشتند و دختر گریهاش گرفت. کیوان وارد داروخانه شد که صدای مادرِ آن دخترک را شنید که فریاد زد بیا اینجا ببینم! بیشعور داشت ماشین بهت میزد! اگر میخورد بهت چه خاکی میرختم توی سرم! شلوارتو بیا درست کنم ببینم… و دیگر صدایی نشنید…فریادها دور شده بود.
کیوان در مسیر پیادهرویاش داشت میرسید به نقطهی اولش. همینجور که راه میرفت با خودش گفت: شاید روزی این پسرک و این دخترک اتفاقی هم را دیدند و آشنا شدند. مثلا وقتی هر دو رفته باشند دانشگاه. داشت بیشتر فکر میکرد که دید آمبولانس سر رسیده است. با خودش گفت: خدا رو شکر. جلوتر رفت و دید که آن زن مُرده است، کیوان از یکی پرسید چرا کسی با ماشین خودش این بنده خدا رو نبرد بیمارستان؟ آن طرف جواب داد: آن موقع کسی به فکر نمیرسید، بعدش هم اینکه مسئولیت داشت و دردِ سر.
کیوان گفت: چرا مُرد؟ آمبولانس دیر کرد؟ سکته کرده بوده؟
یکی دیگر جواب داد که نه، سوپری محل اومد گفت که یک ماشین بهش زد و در رفته…بعدش هم زن افتاده روی زمین. سوپری وقتی دیده، یکی دیگه داره زنگ میزنه به آمبولانس میره دوربینها رو چک کنه که شماره پلاک یارو که فرار کرده چند بوده به پلیس بگه! اما توی دوربینش شماره پلاک معلوم نیست.
زن بیچاره…گوشه شلوارش پاره شده بود، سر و وضعش خاکی بود. خونی روی صورتش نبود. کیوان واقعا فکر میکرد سکته کرده؛ خیلی ناگهانی…آدمی چقدر راحت میمیرد…! حتی گاهی بدون خونریزی، حتی وقتی بهت ماشین میخوره و خونی هم ازت نمیاد و فقط خاکی میشی و لباسهات پاره پوره.
کیوان رفت به خانهاش و گفت: عجب پیادهرویه دارکی شد! و دوباره به یاد آن پدری که امروز دیده بود و مادری که آن شب دیده بود؛ افتاد. پسرک و دخترک هم در ذهنش رژه میرفتند.
یک حرف هم خیلی ذهنش را درگیر کرده بود، آمبولانسی گفته بود اگر ۴ دقیقه زودتر میرسیدیم، احتمال داشت؛ زنده بمونه! نمیدونم چرا روز تعطیل یه دفعه اینقدر ترافیک شد!
حیف که آمبولانس دیر رسیده بود؛ فقط ۴ دقیقه؟ اونم روز تعطیل! واقعا؟!…کیوان ژلوفنی خورد و خوابش برد.
یکشنبه ظهر و جمعه شبِ دارکی رو گذرونده بود!
نویسنده و طراحی متن: فرید اخباری
زندگی خاطره است
زندگی دیروز است
زندگی امروز است…
سهراب سپهری
There are no comments yet