کیوان سوارِ پرایدش شد و زد به دلِ خیابان…مقصدش را نمیدانست. حتی نمیدانست چرا از خانه بیرون آمده. کیوان در یک حالتی خاص بود. میدونست چی میخواد اما نمیدونست توی اون لحظه چیکار کنه. حالی به حالی بود. شاید هم نمیدونست چی میخواد اما میخواست یه کاری کنه. یه کاری که بازم نمیدونه چیکار!
سخت پریشان احوال بود. عینک دودی نزده بود اما همه جا رو دودی میدید. ابر، آسمان، درخت، آدمها و همه و همه دودی بودن. بین راه دختری را دید که دست تکان میدهد و سراسیمه دنبال ماشینی یا تاکسی هست. دختر زیبا بود و یکهو کیوان جلوی پای دختر ایستاد و شیشه را داد پایین. دختر گفت: دربست میری خیابان فرشته؟؟ کیوان گفت: بله بفرمایید.
دختر جلو نشست و شروع کرد به گریه و زاری. دختر به کیوان گفت: دستمال کاغذی دارید توی ماشین؟ کیوان گفت: نه متاسفانه. مگه خانمها همیشه محضِ احتیاط دستمال کاغذی با خودشون ندارن؟
دختر بهش برخورد و فریاد زد: بزن کنار!
کیوان گفت: منظوری نداشتم. ببخشید. بفرمایید…
یکهو انگار زمان هم مثل ماشین ایستاد. دختر بیرون نرفت و کیوان نگاهش رو به جلو بود و خجل زده شده بود. کیوان گفت: بریم فرشته یا پیاده میشید؟
دختر از کیوان بیهوا پرسید: تو آرزوی محال داری؟
کیوان جا خورد و گفت: یعنی چی؟
دختر گفت: یعنی چی و مرض! فارسی دارم حرف میزنم. آرزوی محال تو چیه؟
کیوان به دختر گفت: آرزوی محال نداریم. یعنی…فکر کنم نداریم…نمیدونم…میگن آدم به خودش ایمان داشته باشه به همه چیز میرسه…محال…آره دیگه محال نداریم. چطور؟ شما آرزوی محال داری؟
دختر زل زد به چشمان کیوان و گفت: برای آرزوهای محال خویش میگریم…
کیوان ماتش بُرد و گفت: بَهبَه…حرکت کنیم بریم سمت فرشته؟
دختر توجهی نکرد و گفت: آرزوی محال چیه؟
کیوان گفت: خانم دوربین مخفیه؟ من اصلا مسافرکش نیستم. بفرمایید پایین!
دختر گفت: اگر جنگیده بودم، دستِکم حسرت نمیخوردم!
کیوان کلافه به دختر گفت: آرزوی محال، آرزویی هست که تایمش گذشته باشه.
دختر گفت: مثل چی؟
کیوان جواب داد: مثلا من میخواستم وقتی دبیرستانی بودم، کل دنیا منو میشناخت.
دختر پرسید: چه جوری کل دنیا باید تو را میشناخت؟
کیوان گفت: مثلا بازیگر میشدم یا خواننده! جفتش هم استعداد دارم. میخوای یه دهن برات بخونم؟
دختر گفت: از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم!
کیوان گریهاش گرفت. میخواست یه کاری بکنه اما نمیدونست چی کار. دختر حالش را بدتر کرده بود. گریه میکرد و بند نمیآمد. مثل کودکی که تازه به دنیا آمده است و نمیداند دنیا کجاست؟ به خودش آمد و دید دختر توی ماشین نیست. با خودش گفت: کجا رفت دختره؟
دختر برای کیوان یک یادداشت و یک بسته دستمال کاغذی گذاشته بود و رفته بود.
یادداشت دختر را برداشت و بلند با خودش خواند:
شاید آرزوی محال تو آنهایی باشد که تایمش گذشته باشد اما آرزوی محال الانِ تو چیه؟
داری توی ذهنت میپرسی هر چی هم باشه، بازم محاله و نمیرسی…
کیوان اشکش دوباره جاری شد و ادامهی یادداشت را خواند، همان حین یک موتوری با سرعت به آینهی بغل سمت کمک راننده زد و آینه شکست. اما کیوان حواسش نبود و بلند یادداشت دختر را خواند:
اما دیگر نوشتهای نبود.
داشت جملات خودش را بداهه بلند میگفت: اصلا نرسم به آرزوی محالم! به جهنم. سمتش که برم؟ نزدیکش که بشم؟ زخمیش بشم که؟
مسیر خاکی و خشکش رو ببینم که؟ شاید بین راه یه درختی باشه و بتونم بهش تکیه بدم. خستگیم در بره. شاید بین این خشکی به یک رودخونه رسیدم و صورتم رو شستم و آب خوردم و باز ادامه دادم.
بین راه خیلی چیزهاست…شاید به قشنگی همون آرزوی محال نباشه… اصلا نکند آرزوی محال من همین مسیر خاکی هست که باید برم؟
کیوان از تختش افتاد پایین. نمیدانست خوابش کابوس بود یا رویا. سوار پرایدش شد و رفت سمت خیابان فرشته. دنبال دختری که در خواب دیده بود، دیوانهوار میگشت. از ماشینش پیاده شد و ناامید بود و ناخودآگاه به یک درخت در خیابان فرشته تکیه داد. لحظهای احساس کرد کل دنیا برای اوست. تا حالا اینطوری به یک درخت تکیه نداده بود.
رو به رویش کافهای بود که سر درش تکهای از شعر سهراب سپهری نوشته شده بود:
پشت سر نیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم .
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
( دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،
می رسد دست به سقف ملکوت .
دیده ام ، سهره بهتر می خواند .
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است .
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابر شده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
نویسنده: فرید اخباری
نقاشیهای استفاده شده در متن از: سهراب سپهری
ابیات استفاده شده در متن از: فاضل نظری
برای آرزوهای محال خویش میگریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش میگریم
شب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش میگریم
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم
اگر جنگیده بودم، دستِکم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکست بی جدال خویش میگریم
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هرشب بر زوال خویش میگریم
نمیگریم برای عمر از کف رفتهام، اما
به حال آرزوهای محال خویش میگریم
***
سهراب یا فاضل؟!
There are no comments yet