چند روز پیش در حالِ بازگشت به خانه بودم که تصمیم گرفتم سری به برخی کتابفروشیها بزنم و نگاهی به کتابهای بادکرده و بیمشتری در قفسهها بیندازم. در اولین کتابفروشی، تعدادی از عناوین جدید را کنار برخی از کتابهای تجدید چاپشده روی میز بزرگی چیده بودند. در حالی که به سمت میز میرفتم، جلد آشنای کتاب «شازدهکوچولو»، توجهام را جلب کرد اما انگار چیزی در آن تغییر کرده بود! به میز که رسیدم، متوجه تفاوت کتاب با چاپهای قبلی آن شدم. رمان «شازدهکوچولو» با ترجمهی خوب زندهیاد ابوالحسن نجفی، همان طرح آشنای همیشگی را داشت؛ شازدهکوچولوی کارتونی و موطلایی که بر سیارک خود ایستاده، ولی یادم آمد که این کتاب را همیشه با قطع پالتویی دیده بودم و خودم هم نسخهیی از آن را با قطع پالتویی و ترجمهی زندهیاد محمد قاضی از نشر امیرکبیر دارم. البته ترجمهی نجفی از آن کتاب هم قبلاً توسط نشر نیلوفر در قطع جیبی چاپ شده بود و حالا انگار در چاپ جدید با قطع وزیری عرضه شده! فکر کردم پس از گذشت ۸۰ سال از نوشتهشدن این اثر و ۷۰ سال از ترجمهی آن توسط محمد قاضی و ۲۴ سال از ترجمهی ابوالحسن نجفی، حالا دیگر شازدهکوچولو چندان هم کوچولو نیست و دیگر وقتش بود کمی قد بکشد و مثل اغلب کتابهای موجود در بازار، بزرگ بشود! اما نمیدانم چرا این قطع جدید، چندان به دلم ننشست و همچنان همان «شازدهکوچولو»ی پالتوییِ خودم از اولین ترجمهاش به پارسی را بیشتر دوست دارم! گرچه به نظرم قطع کتاب خیلی مهم نیست. مهم آنست که اثری به این زیبایی و لطافت در تمام نسلها خوانده بشود.«شازدهکوچولو»ی «آنتوان دو سنت اگزوپری»،که نخستینبار سال ۱۹۴۳ در نیویورک چاپ شد، تاکنون به بیش از ۲۸۰ زبان و گویش ترجمه شده و با فروش بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه، همچنان بهعنوان یکی از پرفروشترین کتابهای تاریخ و «خواندهشدهترین» و «ترجمهشدهترین» کتاب فرانسویزبان جهان شناخته میشود، و همین تاییدی بر اهمیت و محبوبیت آن است؛کتابی که تقریباً سالی یک میلیون نسخهی آن در دنیا فروخته میشود و در کشور ما نیز خواننده دارد و ناشران کاربلد هنوز آن را در قطع و اندازههای گوناگون با جلدهای متنوع و تصاویر اصلی و خاطرهانگیز چاپ میکنند. با آنکه تا امروز مترجمانی نظیر فریدون کار، احمد شاملو، ابوالحسن نجفی، عباس پژمان، مصطفی رحماندوست، پرویز شهدی و کاوه میرعباسی و دیگران این اثر جاودانه را ترجمه کردهاند، زمستان سال گذشته، همزمان با جشن هشتادسالگی کتاب «شازدهکوچولو»، چاپ تازهیی از این کتاب با ترجمهی لیلی گلستان و تصویرگری نورالدین زرینکلک رونمایی شد. امیدوارم ناشران و مترجمان، دیگر دست از سر این کتاب مشهور بردارند و علاقهمندان به کتابخوانی را با سایر آثار برتر جهان آشنا بکنند.
همینطور که در کتابفروشی میچرخیدم، چشمم به کتاب آشنای دیگری افتاد که خودم از طرفدارانش هستم و خیلی دوستش دارم؛ چند کتاب معروف برای کودکان و نوجوانان به قلم «رولد دال» عزیز. تا اینجای کار اشکالی نداشت اما وقتی ناشر کتاب را دیدم، خشکم زد! در بالاترین قسمت جلد کتاب لوگو و نام ناشر درج شده بود:«انتشارات بینالمللی گاج». از خودم پرسیدم «گاج مگه ناشر کتابهای آموزشی نبود؟!». دست بهکار شدم و زود، تند، سریع در موتور جستوجوگر گوگل بررسی کردم و دیدم بعله، نشر گاج از چند سال پیش تا حالا، علاوه بر کتابهای درسی و کمکآموزشی، آثاری را هم برای کودکان و نوجوان تحت عنوان کتابهای «زنبور» منتشر میکند.کتابهای رولد دال را که ورق زدم، دیدم کیفیت چاپ خیلی خوبی دارند؛ جلد گلاسه و رنگی با تصاویر جذاب «کوئنتین بلیک» (تصویرگر ثابت کتابهای این نویسندهی انگلیسی)، ولی چون نام هیچکدام از مترجمها را نشناختم،کمی نگران ترجمهی کتابها شدم! تا جایی که به عنوان یک کتابخوان حرفهیی در خاطر دارم، آثار رولد دال سالهاست توسط دو نشر معتبر و شناختهشدهی «افق» و «مرکز» با ترجمههای عالی در بازار پخش شده و همیشه و همچنان علاقهمندان به داستانهای طنز و فانتزی رولد دال، بیمعطلی سروقت کتابهای این دو نشر میروند. بنابراین دوباره همان پرسش تکراری را در ذهنم مرور میکنم که واقعاً چرا باید از یک کتاب، دهها ترجمه در بازار وجود داشته باشد که معمولاً اغلبشان هم نامطلوب و بیکیفیتند و فرد کتابخوان باید با دقت و وسواس بهترین ترجمه را انتخاب بکند؟! آیا بهتر نیست وقتی کتابی مثل «شازدهکوچولو» یا آثار نویسندگان مشهوری مانند رولد دال،«شل سیلور استاین»،«خالد حسینی»،«هاروکی موراکامی»،«پائولو کوئلیو»،«ژوزه ساراماگو»،«آلبر کامو»،«آنتوان چخوف» و «لئو تولستوی» مورد استقبال و توجه اهل مطالعه قرار میگیرد، ناشران به همان یکیدو ترجمهی خوب از آن اکتفا بکنند و دیگر سراغ ترجمهی همان اثر نروند؟ این در حالیست که آثار بسیاری از نویسندگان موفق اما کمتر شناختهشدهی دنیا، در کشور ما یا هنوز اصلاً ترجمه نشدهاند یا ترجمههای سخت و نچسبی از کتابهایشان روانهی بازار نشر شده است. خلاصه که کاش نشر گاج ـ و هر ناشر دیگری که در یک زمینهی خاص کتاب منتشر میکند ـ فقط به چاپ کتابهای کمکآموزشی و کنکوری و موضوع تخصصی خود مشغول باشد و نیشِ زنبورِ طلاییاش را در کتابهای داستانی و خاطرهانگیزی که قبلاً با ترجمههای بهتر به چاپ رسیدهاند، فرو نکند!
شب در خانه با هزار نذر و نیاز و التماس به انواع فیلترشکنها، بالاخره وارد فضای اینستاگرام میشوم تا چرخی بزنم و ببینم در این دنیای دیوانه چه خبر است! مشغول گشتن در اکسپلور و صفحههای عمومی هستم که میبینم صفحهی نشر چشمه و بسیاری از صفحههای فرهنگی، هنری دیگر، ویدیوِ استقبال گستردهی مخاطبان از دو کتاب تازهی محمود دولتآبادی («دُرّ یتیم» و «دودمان») را بازنشر کردهاند. صفی پرطول و دراز که معلوم نیست تا کجا از کنار دیوار در پیادهرو میرود تا فروشگاه نشر چشمهی شعبهی فلامک! با تماشای صف متقاضیان خرید کتاب با امضای نویسنده، هم خوشحال میشوم و هم متعجب! خوشحال از این بابت که نمردیم و بالاخره در این آب و خاک هم دیدیم مردم برای خریدِ «کتاب» صف کشیدند! چی بهتر از این؟ البته به شرطی که کتاب خریداریشده را بخوانند و این در صف ایستادن و امضاگرفتن، فقط یک پُز روشنفکری برای تظاهر به کتابخوانی نباشد! فکر میکنم معمولاً مردم ما برای چه چیزهایی صفی به این بلندی را تحمل میکنند؟! غیر از صف نانوایی ـ که از دیرباز تا امروز برقرار بوده و جز در ماه رمضان، چندان شلوغ نمیشود ـ نمونهی این صفها را در دههی شصت برای دریافت نفت و اجناس کوپنی به خاطر میآورم و کمی بعدتر در طول دههی هفتاد تا نیمهی دههی هشتاد، میشد چنین صفهایی را هنگام اکران فیلمهای پرفروش برخی کارگردانان مطرح یا جشنوارهی فیلم فجر، مقابل سینماها دید که نسل آن صفهای سینمایی هم دیگر منقرض شد! در همان دوران،گاهی برای اخذ رای در انتخابات ریاستجمهوری نیز صفهای به این بلندی شکل میگرفت! اما حالا خیلی وقت است که دیگر در این کشور از صف خبر نیست. حتا مردم نانِ تازه را هم با اسنپفود سفارش میدهند که در صف نمانند! حالا چه شده که برای کتاب محمود دولتآبادی صف کشیدهاند؟! نکند معجزه شده؟ خیلی بعید است. آخرین معجزه در سرزمین ما، هنگام ظهور محمود احمدینژاد بود که او را معجزهی هزارهی سوم خواندند، ولی نور و برکات آن معجزه هم چشم ملت را کور کرد و بعداً معلوم شد فقط جَوگیری هواداران دکتر محمود بوده و از آن نمد،کلاهی نصیب ملت نمیشود! از صف بیرون نرویم و برگردیم به صف کتاب دولتآبادی! به هر حال وقتی در کشوری که آمار مطالعه در آن به دو دقیقه در سال میرسد، برای چاپ کتاب تازهای از یک نویسندهی کهنسال صف ایجاد میشود، باید خوشحال بود اما تعجبم از تشکیلِ این صفِ شکیل به این دلیل بود که چند درصد از جماعت ایستاده در صف، اصلاً محمود دولتآبادی را میشناسند یا کتابهای دیگرش را که از کتاب جدیدش مشهورترند، خواندهاند؟ دولتآبادی در بازار کتاب ایران با آثاری نظیر رمان دهجلدی «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» شناخته میشود. هرچند او سالهاست مینویسد، ولی کتابهای دیگرش به ندرت با موفقیت این دو کتابهای معروف روبهرو شدهاند. ضمن اینکه او طی سالهای گذشته با حضور در محافل دولتی و حکومتی، ارادت و وابستگی خود را به جریان حاکم در کشور نشان داده و اثبات کرده. پس آیا نباید به صفی که برای خرید کتابهای «دُرّ یتیم» و «دودمان» شکل گرفته، با شک و تردید نگریست؟ آیا تشکیل آن صف، یک پروپاگاندای فرهنگی از سوی نهادهای حکومتی یا فرهنگی نیست؟ اگر پاسخ منفی باشد، باید پرسید پس چرا چنین صفی برای سایر نویسندگان موفق داخلی تشکیل نمیشود؟ آیا فقط دولتآبادی نوشتن بلد است و باید از این راه نان بخورد؟ آیا در کشور ما فقط یک نویسنده ـ یا دستکم نویسندهی کاربلد ـ وجود دارد و آن هم دولتآبادیست؟! ما نویسندهی خوب در کشور کم نداریم. اگر باور نمیکنید،کتابهای استاد جعفر مدرسصادقی را بخوانید، یا کتابهای رضا زنگیآبادی که اتفاقاً دو رمان شاهکارش به نامهای «شکار کبک» و «خون خرگوش» را همین نشر چشمه چاپ کرده. چرا برای خریدن و خواندنِ آن کتابها،کسی صف نکشید؟ یا مثلاً کتابهای بلقیس سلیمانی، مصطفی مستور، زندهیاد یعقوب یادعلی، حمیدرضا صدر، استاد بهرام بیضایی، محمد رضاییراد و خیلیهای دیگر.
در حالی که اینروزها اغلب مردم جامعه، سرشان توی گوشی موبایل و صفحههای مجازیست و کمتر کسی به زحمت یک کتاب کمحجم را میخواند یا اغلب به کتابهای شنیداری رو آوردهاند، دیگر چه کسی حوصلهی خواندن رمانهای طولانی «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» را دارد که به واسطهی آشنایی با قلم نویسنده در آنها، حالا برای خرید تازهترین کتابش در صف بایستد؟! اما مردم برای خریدِ تازهترین کتاب محمود دولتآبادی و اولین کتاب سروش صحت صف میبندند. چرا؟ نه، اشتباه نکنید. مطمئن باشید مردمِ ما یکشبه کتابخوان نشدهاند. ماجرا اینست که دولتآبادی و صحت، به اندازهی کافی شناختهشده و مشهور ـ و احتمالاً محبوب ـ هستند که تضمینی برای فروش کتابهایشان باشد. مردم برای خرید کتابهای آنها صف میکِشند تا علاوه بر خرید کتاب با امضای نویسنده، عکسی هم با صاحب اثر به یادگار بگیرند و صفحهی اینستاگرامشان را به آن مزین بکنند و بر شمار فالوئرهای خود بیفزایند! صفکشی برای خریدِ کتاب نویسندهی پیر، ماجرای غمانگیز کتابفروشی «ویستا» با مدیریت «نصرالله کسرائیان» را در محلهی سعادتآباد به خاطرم آورد که سال ۹۵ به دلیل نداشتنِ مشتری، ورشکسته و تعطیل شد، در حالی که همان زمان، یک ساعت مچی مردانه (در خیابان جردن) به مبلغ یک میلیارد و دویست میلیون تومان فروخته میشد! و این تعطیلی کتابفروشی، فقط به فروشگاه ویستا ختم نشد و پس از آن کتابفروشیهای دیگری نیز به گِل نشستند! اما اگر جمعیتی که روز ۲۵ خردادماه برای خرید کتاب دولتآبادی مقابل کتابفروشی چشمه صف بسته بودند، در طول سال کتابهای مورد نیازشان را از میان آثار نویسندگان متنوع ـ و نه فقط یک نویسندهی خاص ـ از طریق کتابفروشیهای پراکنده در سطح شهر تهیه بکنند، نه تنها به رونق اقتصادی کتاب و افزایش سرانهی مطالعه کمک میکنند، بلکه میزان فروش کتاب در تهران را بین انبوه کتابفروشیها و آثار نویسندگان دیگر تقسیم کرده و بالا میبرند تا دیگر نویسندگان ایرانی ـ و بخصوص جوانترها و نوقلمها ـ هم به کسب درآمد برسند و انگیزهیی برای نوشتن پیدا بکنند.کاش مردم ما یاد بگیرند با شنیدن نام هر فرد به شهرترسیدهیی، جَوگیر نشوند و برای افزایش شهرت و ثروت او به خرید آثارش یا گرفتن امضا و عکس یادگاری هجوم نیاورند! یعنی میبینیم آن روز را؟!
احمدرضا حجارزاده
There are no comments yet