«کارتخوان هم موجود است!!» | پایگاه خبری صبا
امروز ۱۰ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۵:۲۰
«خورش آلو با مرغ» | جمعه با احمدرضا حجارزاده

«کارتخوان هم موجود است!!»

خودم را به یکی از ایستگاه‌های مترو می‌رسانم تا با این وسیله‌ی پرسرعتِ تردد جمعی، به خیابان انقلاب و راسته‌ی کتابفروشی‌های بی‌شمار آن بروم. روبه‌روی درِ ورودی مترو، پیرمرد خسته‌ای روی یک چهارپایه‌ی فلزی و پشتِ فرغون زنگ‌زده‌ای نشسته و سیگار می‌کشد. فرغون پُر از گردوهای درشت است. زن و مرد جاافتاده‌ای به قصد خرید گردو،کنار فرغون می‌ایستند. پیرمرد سیگارش را زیر پا خاموش می‌کند و بلند می‌شود...

شهر فروشندگان

این‌روزها همه کاسبند؛ هر کس به نحوی. پا از درِ خانه که بیرون می‌گذارید، همه می‌خواهند یک چیزی به شما بفروشند. شهر را سیل فروشندگان برداشته! بازار فروشندگی درست مثل هوای مردادماه داغ است. در پیاده‌روها تنگ و باریک شهر، جای راه‌رفتن نیست بس‌که قدم به قدم دستفروش روی زمین بساط پهن کرده. انگار که عید نوروز زودتر از موعد رسیده و همه‌ی فروشندگان شتابزده به خیابان ریخته‌اند تا از آخرین فرصت‌شان برای فروش اجناس‌شان استفاده بکنند. بعضی از فروشندگان در سکوت و آرامش روی لبه‌ی جدول نشسته‌اند و تکه‌پارچه‌ی نازکی روی زمین پهن کرده‌اند و چند قلم جنس روی آن چیده و به نمایش گذاشته‌اند و صبورانه چشم‌انتظار مشتری‌اند. این دسته از فروشندگان، تعداد و تنوع اجناس‌شان کم است؛ چیزهایی مثل جوراب، لیف حمام، اسکاچ، عروسک‌های کوچک دست‌بافت، لباس زیر مردانه و زنانه، تابلوهای هنری ساده و زیبا، جاکلیدی، دستبندهای بدلی. این‌ها نیاز به هیاهو و بازارگرمی ندارند. عابران پیاده ـ اگر خودشان فروشنده نباشند!ـ در حال تردد گاهی نگاهی به جنس‌های چیده‌شده روی زمین می‌اندازند و اگر به چیزی نیاز داشته باشند یا یکی از آن دست‌ساخته‌های هنری چشم‌شان را بگیرد، پا شُل می‌کنند و آن را برمی‌دارند، خوب بررسی‌اش می‌کنند و قیمت می‌پرسند و در نهایت یا می‌خرند یا پشیمان می‌شوند و به راه‌شان ادامه می‌دهند.گروه دیگری از فروشندگان خیابانی، با تبلیغ کالای خود برای جذب مشتری، خیابان را روی سرشان گذاشته‌اند. داد و بی‌داد می‌کنند و می‌کوشند به هر ضرب و زوری مردم در حال عبور را برای دقایقی مقابل بساط‌شان متوقف بکنند و چیزی به آنها بفروشند. اجناس این دسته چندان تفاوتی با فروشندگان بی‌صدا ندارد. شاید فقط کمی ارزان‌تر و خوشگل‌تر باشد. در میان کالاهای این فروشندگان پُرسر و صدا، دستمال‌کاغذی بسته‌ای، چراغ مطالعه، عود و جای عود،کوسن و بالشتک، شلوارک و تی‌شرت و ظروف پلاستیکی مخصوص آشپزخانه دیده می‌شود و معمولاً مشتریان این گروه بیش‌تر از فروشندگان دسته‌ی اول است. جمعیت کوچکی از دختران و پسران جوان و زنان و مردان میانسال و کهنسال، دقایقی طولانی کنار بساط این جماعت می‌ایستند و بالاخره هم مرعوب تبلیغات فروشنده می‌شوند و با دست پُر آنجا را ترک می‌کنند. این وضعیت بازار کاسبی تقریباً در تمام کوچه و خیابان‌های شهر،کم‌و زیاد به چشم می‌خورد. اگر قبلاً بازار در شهر بود، انگار حالا شهر در بازار است! فکر می‌کنم آیا کسانی که از فروشندگان خیابانی خرید می‌کنند، به کیفیت کالای آنها اعتماد دارند؟ آیا اصلاً به چیزی که می‌بینند و می‌خرند، نیاز دارند یا فقط قصدشان کمک به اقتصاد این کاسبان بی‌جا و مکان است؟! به نظر می‌رسد دیگر کم‌تر کسی از فروشگاه‌ها خرید می‌کند. هرچند که برخی مغازه‌داران نیز برای عقب‌نماندن از قافله‌ی فروش، راهکار تازه‌ای یاد گرفته‌اند؛ اجناس داخل فروشگاه را روبه‌روی مغازه‌ی خود بساط می‌کنند و شاگردشان را در نقش دستفروش وادار می‌کنند جنس‌ها را با همان قیمت فروشگاه به مردم عرضه بکند، در حالی که فروشنده‌ی بازیگر یکسره فریاد می‌زند:«بدو حراجش کردیم نصف قیمت مغازه».

کسب‌وکار حلال …

خودم را به یکی از ایستگاه‌های مترو می‌رسانم تا با این وسیله‌ی پرسرعتِ تردد جمعی، به خیابان انقلاب و راسته‌ی کتابفروشی‌های بی‌شمار آن بروم. روبه‌روی درِ ورودی مترو، پیرمرد خسته‌ای روی یک چهارپایه‌ی فلزی و پشتِ فرغون زنگ‌زده‌ای نشسته و سیگار می‌کشد. فرغون پُر از گردوهای درشت است. زن و مرد جاافتاده‌ای به قصد خرید گردو،کنار فرغون می‌ایستند. پیرمرد سیگارش را زیر پا خاموش می‌کند و بلند می‌شود. نگاهم را از او می‌گیرم و به سمت ایستگاه می‌چرخم و وارد می‌شوم. ابتدای راهروِ مترو، دختر و پسر خیلی جوانی روی زمین نشسته‌اند و صدا می‌فروشند! دختر یک هنگ‌درام زیبا روی زمین گذاشته و با گیتار پسر نوازنده،که آهنگ ملایم و دل‌نشینی را می‌نوازد و می‌خواند، همراهی می‌کند. صدای آواز پسر و آهنگشان آن‌قدر زیباست که ناخودآگاه مقابل‌شان می‌ایستم و با لذت به صدای هنرشان گوش می‌دهم. چند نفر دیگر کنارم می‌ایستند و با اشتیاق و هیجان به این دوئت فوق‌العاده نگاه می‌کنند. فکر می‌کنم بی‌انصافی‌ست حالا که از صدا و موزیک این جوانان هنرمند لذت برده‌ام، پول بلیتم را نپردازم. همیشه کمی پول نقد همراهم دارم.کیف پولم را درمی‌آورم و یک اسکناس پنجاه‌هزار تومانی بیرون می‌کِشم و با احترام در جعبه‌ی گیتارِ خالی پسر می‌گذارم. هر دو جوان با لبخند تشکر می‌کنند. می‌خواهم به مسیرم ادامه بدهم که می‌بینم پنج ـ شش نفر دیگری هم که به تماشای آنها ایستاده بودند، دست به‌جیب می‌شوند و هر کدام با مقداری پول جعبه‌ی گیتار را پُر می‌کنند.

پسر و دختر نگاهی به هم می‌اندازند و پسر صدایش را بالا می‌بَرد و می‌خوانَد:«با این‌که با من نیستی/ دیوونه می‌شم از غمت/ اصلاً نمی‌خوام بشنوم/که اشتباه گرفتمت». در پیچ‌وخم راهروهای مترو گم می‌شوم، در حالی‌که زیر لب می‌گویم عجب کسب‌وکار حلالی دارند این دو جوان.

مترو نگو، بگو بازار متحرک!

روی سکوهای ایستگاه به انتظارِ قطار نشسته‌ام. جمعیت زیادی صندلی‌های ایستگاه را اشغال کرده‌اند و عده‌ای هم سر پا ایستاده‌اند و چشم به حفره‌ی تاریک تونل دوخته‌اند. لابه‌لای مسافران منتظر، توجه‌ام به افرادی در سنین و جنسیت‌های مختلف ـ از کودک هشت‌ساله گرفته تا پیرزن هشتادساله ـ جلب می‌شود که هر کدام کوله‌باری از جنس‌های مختلف را با خود همراه دارند یا کالاهای متفاوتی را در کیسه و کارتن‌های کوچک و قابل حمل ریخته‌اند. چند زن و مرد جوان نیز به جای کوله و کیسه، استندهای فلزی چرخ‌داری را کنار دست‌شان دارند که روی آنها مدل‌های بی‌شماری از جوراب و لوازم آرایش و لوازم بهداشتی به چشم می‌خورد. بالاخره قطار از راه می‌رسد. نشسته‌ها برمی‌خیزند و خود را به لبه‌ی سکو می‌رسانند. بلندگوی مترو درخواست‌هایی را از مسافران تکرار می‌کند:
ـ مسافران گرامی، خط زرد لبه‌ی سکو حریمِ ایمن شماست. قبل از توقف قطار و بازشدن درب‌ها از آن عبور نکنید.
ـ به توصیه‌های ایمنی مسئولین ایستگاه توجه داشته باشید.
ـ مسافران گرامی، از خط زرد لبه‌ی سکو فاصله بگیرید.
مسافران به هشدارها توجه چندانی نمی‌کنند و برای سوارشدن به قطاری که از راه می‌رسد، چنان به لبه‌ی سکو نزدیک می‌شوند که هر آن ممکن است بدنه‌ی قطار صورت آنها را با خود ببَرد. قطار می‌ایستد و درها باز می‌شود. با آن‌که واگن‌ها بسیار شلوغ است و جایی برای مسافران جدید نیست، جمعیت هجوم می‌آورد و با فشار و فریاد یکدیگر را به داخل واگن‌ها هُل می‌دهند.کمپوت آدمیزاد آماده‌ی حرکت است. درها بسته می‌شود. راهروهای واگن مملو از آدم‌های فشرده و دفُرمه است. مجال نفس‌کشیدن نیست. محرم و نامحرم به هم چسبیده‌اند! هر کسی دستش را به هر کجا رسیده،گرفته تا در سرعت و ترمزهای ناگهانی قطار نقش بر زمین نشود. هنوز دقایقی از حرکت قطار نگذشته که صدای دستفروش‌هایی که با بار و بندیل‌شان به زور خود را لابه‌لای جمعیت جا کرده‌اند، بلند می‌شود. جالب این‌که در آن غلغله‌ی آدم که جای کم‌ترین حرکتی نیست، آنها به هر قیمت راه خود را باز می‌کنند و واگن به واگن پیش می‌روند و کالای‌شان را تبلیغ و عرضه می‌کنند. در این بازار متحرک، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در دسترس است:
ـ خانوما، آقایون توجه کنید؛ یه قلم چراغ‌قوه‌ی شارژی آوردم، لنگه‌ش رو هیچ‌کجا پیدا نمی‌کنی. پرنور و نشکن، با نیم‌ساعت شارژ، یه شبانه‌روز روشنایی داری. همین کارو مغازه‌دار می‌ده صد تومن. من مستقیم از دست واردکننده آوردم این‌جا فقط پنجاه تومن.کسی خواست بگه تقدیمش کنم!
ـ چهار تا ویفر خوش‌مزه و تازه، فقط ده تومن! تاریخشو نگاه کن، بعد ببَر.
ـ سفره یه‌بار مصرف، فقط بیست تومن!
ـ سرگرمی جذاب و بی‌خطر برای بچه‌ها. دفترچه‌ی انیمیشن با پنجاه تا طرح، فقط پونزده تومن!
و هر فروشنده‌ای که از راه می‌رسد، هنوز چند قدمی دور نشده، فروشنده‌ی بعدی می‌رسد، و بعدی و بعدی و بعدی! گویا اوضاع واگن مخصوص خانوم‌ها از واگن‌های مخلوط بدتر است. اغلب زن‌ها کالایی برای فروش با خود دارند؛ از رژ لب و ریمل و لاک ناخن گرفته تا شال و روسری و لباس زیر و لباس شب و زیورآلات بدلی. با یک نگاه ساده می‌توان حدس زد تعداد فروشنده‌ها از خریدارها بیش‌تر است! همه مشغول کاسبی‌اند. در این آشفته‌بازار دیگر نمی‌شود به کسی چیزی فروخت، چون ممکن است خودش فروشنده‌ی کالای دیگری باشد! داریم با کمبودِ خریدار مواجه می‌شویم. در هیاهوی به‌راه‌افتاده، صدای بلندگوهای واگن،که نام هر ایستگاه را اعلام می‌کند، به سختی شنیده می‌شود. به ایستگاه انقلاب که می‌رسم، با خواهش و التماس از میان جمعیت راهی باز می‌کنم و از قطار می‌پرم پایین. وقتی خودم را به پله‌برقی می‌رسانم، صدای بلندگوهای ایستگاه،که به مسافران تذکرهایی می‌دهد، در سرم می‌چرخد:
ـ مسافرین گرامی، داشتن حجاب اسلامی در ایستگاه‌های مترو الزامی است.
ـ ورود آقایان به واگن خانوم‌ها از مصادیق بارز مزاحمت است. لطفاً رعایت بفرمایید.
قدم به خیابان انقلاب می‌گذارم و سینه‌ام را پُر می‌کنم از هوای دودگرفته‌ی تهران و با سرعت راه می‌افتم به سمت چهارراه ولی‌عصر.

[ادامه دارد]

احمدرضا حجارزاده

 

اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهام
الهام
میهمان
10 ماه قبل

عالی بود و فکر داشت

کاربران ناشناس
کاربران ناشناس
میهمان
10 ماه قبل

قلمی زیبا با کدواژگانی گیرا مثل کمپوت آدمیزاد


آخرین اخبار

پربازدیدها