در حباب، زیستن / نگاهی به «در انتهای شــب» پس از انتهای سریال | پایگاه خبری صبا
امروز ۵ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۰۲:۱۹

در حباب، زیستن / نگاهی به «در انتهای شــب» پس از انتهای سریال

در حباب زیستن شــاید در توان ماهی باشد اما در توان ماهرخ نه. معشوق سالیانش بهنام، او را ماهی می‌خواند اما رضا (پدرام شــریفی) که سال‌هاست عاشق اوست ماهرخ صدایش می‌کند. در نهایت بهنام است که حباب را می‌شکند اما این شکستن نمادین است. ماهی پیش‌تر حباب را به واقع شکسته است.

به‌گزارش صبا، «در انتهای شــب» به انتها رسید اما نه در ذهن و ضمیر مخاطبانش. شــب به روز می‌رسد و روز به شب می‌پیوندد. طیفــی از رنگ و نــور و تیرگی که مدام در حرکت اســت.
خلاصه داســتان اینکه، ماهرخ زرباف (هدی زین‌العابدین)، بهنام افشار (پارســا پیروزفر) و پســر یک‌ساله‌شــان (رایان ســرلک) در پردیس زندگی می‌کنند. آنها برای خرید خانه تحت‌فشــارهای اقتصادی زیادی قــرار گرفته‌اند و زندگی دشواری را به علت دوری خانه از محل کار و مدرسه متحمل می‌شــوند. آنقدر مســائل بالا می‌گیرد تا طاقت‌شــان تمام و از همدیگر جدا می شـوند اما مشــکلات پایانی ندارند. از جنبه‌های مختلفی می‌توان به این سریال پرداخت و بی‌تردید بازخوردهای بسیاری خواهد داشت. محوریت این متن اما آن حبابی است که در قسمت آخر شکست‌‌. بهنام که پس از جدایی می‌خواهد خانه را اجاره بدهد و برای زندگی به تهران برگردد. در حال جمع‌کردن وســایل است. زنگ در به صدا درمی‌آید، ثریا (سحر گلدوسـت)، خانم همسایه که رابطه عاشــقانه کوتاهی را هم با بهنام تجربه کرده اســت اما بنا بر شــرایط از هم فاصله گرفته‌اند با چند کارتن در دست پشت در ایستاده اســت. بهنام دستپاچه، کارتن‌ها را از دست ثریا می‌گیــرد اما وقتی می‌خواهد آنها را جایی بگذارد، می‌خورد به کارتنی که از قبل دسته‌بندی کرده، حباب مورد نظر ما در همین کارتن اســت که می‌افتد و می‌شکند. او پایه حباب را که یک خانه  کوچک روی آن قرار دارد، بر می‌دارد، می‌تکاند تا خرده شیشـه‌ها بریزد و سپس لحظاتی طولانی به آن نگاه می.کند. این حباب از کجا آمده اســت؟ از قسمت اول. لابد به یاد می‌آورید‌. ماهرخ از محل کارش به خانه برگشـته بود، خانه مملو از بچه‌های همســایه بــود و از دارا خبری نبود. اتاق به اتاق به دنبال دارا می‌گشــت. وارد اتاقی شد و دختر نوجوانی را دید که هدفون به گوش، کتاب «بار هســتی» را می‌خوانـد. دختر در ابتدا متوجه نبود اما وقتی ماهرخ را دید بلند شد، بســته‌ای در دستش بود و توضیح می‌داد که خیال کرده جشن تولد اســت و حتی کادو هم آورده. دختر اجازه خواســت «بار هســتی» را با خود ببرد و قول داد که برش می‌گرداند. بسته را روی میز گذاشت و بی آنکه منتظر پاسخ ماهرخ بماند، کتاب را برد. اما مگر بار هستی بردنی است؟ او در حقیقــت تنها یک عنوان را بــا خود برد و بار اصلی در بســته ماند تا در پایان همان قســمت اول، باز شود. ماهرخ حباب را از جعبه بیرون بیاورد، وارونه‌اش کند که برف‌ها درحباب شناور شوند و کلید زیرش را روشن کند و موسیقی دلنوازی برای چند لحظه فضا را پر کند. قطره اشکی درشت از چشــمش پایین بغلطد. موسیقی را خاموش کند و حباب را روی قفسـه  کتابخانه بگذارد. برگردد به ســمت بهنام که بــا حوله حمام و موهای آبچـکان روی زمین میان کاغذها نشســته اســت و بگوید: «دیگر نمی‌توانم.»

طبیعی است که در پایان قســمت اول گمانمان این باشد که زن نمی‌تواند زندگی مشــترکش را ادامه دهد و پیش‌بینی کنیم که در ادامه بیشتر و بیشــتر با این زوج آشنا خواهیم شد. همین طور هم هست. اما غافلگیری اصلی اینجاست، حالا که سریال تمام شــده اگر برگردید و قسمت اول را ببینید بار دیگر از خودتان خواهید پرســید: «چه چیزی را نمی‌توانــد تحمل کند؟» و هنگامی که نگاه بهنام را بازخوانی کنید، از خودتان خواهید پرســید: «آیا تنها ماهرخ اســت که نمی‌تواند تحمل کند؟»
کمی اگر بیشــتر تامل کنید و به تمام حباب‌هایی که لایه اطراف‌تان تنیده‌اید یا حباب‌هایی که شکســته‌اید نگاه کنید، خواهید گفت: «من هم نمی‌توانم.»
در حباب زیستن شــاید در توان ماهی هست اما در توان ماهرخ نه. معشوق سالیانش بهنام، او را ماهی می‌خواند اما رضا (پدرام شــریفی) که سال‌هاست عاشق اوست ماهرخ صدایش می‌کند. در نهایت بهنام است که حباب را می‌شکند اما این شکستن نمادین است. ماهی پیش‌تر حباب را به واقع شکسته است. شکستن حباب همانا و واقعی‌شدن زندگی همان. دانه‌های برف دیگر پرســه نمی‌زنند، می‌بارند و تا بن اســتخوان می‌لرزانند. زندگی سراسر موسیقی دلنواز نیست. تمام آنچه در این قســمت‌ها دیدیم هست اما هوا هم هست.
بیــرون حباب عمه خانمی (مریم ســعادت) هســت که یاد می‌گیرد با دارا حرف بزند، پدری (علیرضا داوودنژاد) هست که از ســیلی زدن و دشنام و فریاد می‌رسد به جایی که بیرون دادگاه می‌ایســتد تا صندلی کنار ماهرخ خالی بماند، تا دختر بداند تنها نیســت اما قدرتمندانه به تنهایی از خود دفاع کند.
ماهرخ روبه روی قاضی می‌نشیند و وقتی از بی‌مادری خود، از نابلدی خود صادقانه حرف می‌زند، بغضش می‌شــکند و همین جاست که قد می‌کشد. او با خودش در بی‌حجاب‌ترین حالت ممکن مواجه شـده است و حالاست که بهنام او را تمام قد می‌بیند.

در تمام قســمت‌ها حتی اگر حضور مادر بهنام (احترام برومند) در آسایشگاه را نمی‌بینیم، اشــاره‌ای به او می‌شود. انگار صدایی مدام در گوش‌مان زمزمه کنــد: «رو به زوالی، حواست هست؟» آسایشگاه پرنور اســت و آرام. مادر بهنام در عین گمگشتگی آســودگی غریبی دارد. انگار همان صدا بگویــد: «نترس، بیا». بهنام تلاش می‌کند دســتاویزی برای ادامــه دادن پیدا کند. او به گمان خودش نتوانســته اســت دســتاوردی که لایقش بوده را در عالم هنر کســب کند و به کارمندی ساده بدل شده است. هرچند می‌بیند دستاوردهای هنری دوســتش صفا (رضا بهبودی)، چنــدان صفایی در روحـش ندمیده امــا کماکان به دســتاورد می‌اندیشــد. او نمی‌تواند آنچه را باعث‌شده ماهی از ارتفاعی بعید بپرد، درک کند. بهنام بیش از عمل، عکس‌العمل نشان می‌دهد. حجم زیادی از دوست داشته شدن، ناگهان از وجودش رخت بسته و رانندگی هم که نمی‌داند، پس گم می‌شود. دست و پا می.زند، حبابی دیگر جســت‌وجو می‌کند. زخم می‌زند به خودش، به ماهی. رضا می‌گوید: «بهنام ماهی به دمش رســیده، نگذار تمام شــود.» حتی خواهش می‌کند که بهنــام کوتاه بیاید اما ماهی تمام و به ماه تبدیل می‌شود. نه رضا، نه بهنام و نه حتی خودش نمی‌توانند مانع این دگردیسـی شــوند. او کنار بهنام بماند یا نماند. اتفاق خوب همان است که در درونش افتاده. حــالا بیایید و این ماهرخ زرباف را نه یک انســان، یک زن، یک پیکره مردمی عظیم ببینید کــه البته آن حکایت دیگری است. هنگامی که متنی خوب نوشته می‌شود، پیش می‌رود و بازتعریف می‌شود. بی شک این کار هم مانند هر پیکره دیگری بدون نقص نیست اما درخشان است. اگر بخواهم به ایرادی که بر این مجموعه دارم اشاره کنم، این است که در برخی جاها، به‌خصوص در مکالمات ماهی با همکارش، حکیمه (نسرین نصرتی) مصادیقی توضیح داده می‌شوند که با کنش داستانی کاملا ســاخته شــده‌اند و نیازی به وضوح بیشتر نیست. به گمانم با اعتماد بیشتر به مخاطب می‌توان از چنین صحنه‌هایی پرهیز کرد که به غنای کارخواهد افزود. برای نمونه صحنه‌ای که ماهی بعد از مرخصی طولانی به فرهنگسرا برگشته است و حکیمه تلاش می‌کند برای او ماهیت ترسش را عیان کند و از شــنل قرمزی در جنگل تاریک می‌گوید. به‌رغم تمام این‌ها «در انتهای شب»، درخشــان است‌. تمام بازیگران حتی در نقش‌های کوتاه بسیار باورپذیر ظاهر شده‌اند. شهر و مردم در طبیعی‌ترین حالت‌شان به تصویر کشیده شده‌اند. (در بسیاری از فیلم‌ها و سریال‌هایمان با شهرها و مردمش غریبه‌ایم.). به تمام عوامل این ســریال تبریک می‌گویــم اما این متن بدون اشــاره به علیرضا داوودنژاد تمام نمی‌شود که چقدر به اندازه، دقیق و حیرت‌انگیز ظاهر شد و تصویری فراموش‌نشدنی از نقش خود ساخت.
امیدوارم از آیدا پناهنده و ارسلان امیری کارهای بیشتری ببینیم.

نشراول: سازندگی- سمیه سمساریلر، نویسنده و مترجم

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است


جدول فروش فیلم ها

عنوان
فروش (تومان)
  • تگزاس۳
    ۲۴۹/۰۱۴/۹۱۳/۴۰۰
  • زودپز
    ۱۷۵/۱۷۵/۹۵۵/۵۰۰
  • تمساح خونی
    ۱۶۸/۲۸۰/۴۲۷/۲۵۰
  • مست عشق
    ۱۲۰/۲۹۹/۷۲۰/۷۵۰
  • پول و پارتی
    ۹۰/۰۰۰/۳۵۴/۵۰۰
  • خجالت نکش 2
    ۸۶/۲۶۱/۰۰۹/۲۰۰
  • صبحانه با زرافه‌ها
    ۶۸/۸۷۸/۰۶۶/۵۰۰
  • سال گربه
    ۶۴/۶۰۶/۵۹۰/۰۰۰
  • ببعی قهرمان
    ۴۸/۷۸۰/۵۰۳/۵۰۰
  • قیف
    ۲۷/۰۲۷/۶۵۵/۱۰۰
  • مفت بر
    ۲۵/۵۹۴/۸۹۸/۶۰۰
  • قلب رقه
    ۱۴/۰۲۶/۷۲۶/۰۰۰
  • شهرگربه‌ها۲
    ۱۲/۳۹۲/۰۶۱/۵۰۰
  • شه‌سوار
    ۱۰/۶۱۵/۹۴۸/۵۰۰
  • باغ کیانوش
    ۶/۶۰۴/۷۷۵/۰۰۰
  • شنگول منگول
    ۱/۶۳۳/۸۸۲/۵۰۰
  • استاد
    ۱/۰۰۱/۲۱۰/۰۰۰
  • سه‌جلد
    ۴۰۳/۳۹۰/۰۰۰
  • نبودنت
    ۲۶۷/۸۲۰/۰۰۰
  • شبگرد
    ۱۹۵/۰۷۰/۰۰۰