محسن سلیمانی فاخر، منتقد سینما و پژوهشگر جامعه شناسی:
فیلم «علت مرگ: نامعلوم» با یک سوال اصلی آغاز می شود: اخلاق چه زمانی ممکن میشود؟ و مانند پاسخ «امانوئل لویناس» شرح می دهد که اخلاق زمانی ممکن میشود که با دیگری روبرو شد. در حضور دیگران قرار گرفتن، آدمی را در شرایط انسان اخلاقی قرار می دهد؛ اما در این موقعیت، درست مثل شخصیت های این فیلم باید منفعل بود و چشمان دیگری چشم دوخت .
در فیلم «علت مرگ: نامعلوم» هفت انسان، در یک مسیر کم تردد و خاص همسفرند، آدمهایی که هر یک جهان بینی و مشکلات خود را دارند، هر کس دنبال رهآوردی است، هر یک راز و فلسفهای پنهان دارد. اما سرنوشت همه با یک «جان بی جان شده» و پول هنگفتی گره می خورد. اینجاست که «میدانعمل اخلاق» ایجاد میشود، گویی رازها، قدرت تعقل و قضاوت را در دست گرفته اند و مخاطب است که هر لحظه خویش را در قالب شخصیتها قرار میدهد: «اگر من بودم چه می کردم؟»
موقعیت به آنها حکم می کند که در مقابل دیگری نباید مقاومت کرد. آنها هیچ کدام قدرتمند نیستند، در درون و باطنشان به شدت شکننده اند، ضعیفند، مملو از رنجند، پُر از آرزوها و آرمانهای تحقق نیافته اند، برای همین پول بر زمینمانده و بیصاحب، برای آنها موجود می شود، کارکرد می یابد و حالا در موقعیت تبدیل شدن به اخلاقی یا غیراخلاقیترین قرار گرفتهاند .
رازها که قدری گشوده می شوند، انگار همه محق میشوند. گویی با یک موافقت ضمنی، همه مسئول کمک به دیگریاند؛ به دوست، به همسر، به معشوقه و در نهایت به خود. مسافران این وَن انگار در چیزهای اساسی اشترک دارند؛ در مصائب رنج. هیچ یک حریص نیست، گویی همه برای «زنده ماندن زندگی» تلاش می کنند.به میزان نادیده گرفته شدن از سوی ساختار قدرت است که از سر بدبختی و فلاکت و بیچارگی در آورده اند، حالا یا عوامند یا روشنفکر.
انسان «ذات» ثابت و کلی ندارد، ذات انسان را باید در «توان» انسان دید. انسانهای «علت مرگ: نامعلوم» هم از این نظر مستثنی نیستند. توانی برای مقابله با موقعیت ندارند، مَرد که مُرده و ماترک به جامانده!
آنها می خواهند زنده ماندن را برای دیگری به ارمغان ببرند، اما خوب می دانند که با دستهای خالی نمی شود و در این مَرکب قرار گرفتن، بی عذر و بی تقصیر، انگار معجزه ای که همه منتظرش بودند را فراهم ساخته است. آنها خوب باور دارند که در این مرگ نقشی نداشته اند و پول به جا مانده می تواند گرههای زیادی را باز کند.
تنها گناه هر یک، قرار گرفتن در موقعیت «شاهد» و «شهادت» است و این شهادت دادن کارآسانی و قابل اقناعی نیست، برای کسانیکه هر یک زمان برایشان تنگ است، از آن زوج سیاسی که میخواهند از وطن خارج شوند تا مردی که دوستش در آستانه اعدام است، از زن بیمار و در رنج تا مرد راننده و زنِ بیزبان که مجبورند مال دیگری باشند.
اما نه شهادت دادن و همدردی کردن با قربانی ممکن است و نه قانون برای تحقق عدالت . شاهد معمولا به نام عدالت و حقیقت شهادت می دهد و تقاضای مجازات عامل می کند اما در این مهلکه قاتل و متهمی نیست. متهم چرخ روزگار است .
به باور آگامبن، قانون به برقراری عدالت معطوف نیست. در اثبات حقیقت هم عاجز است. قانون تنها به قضاوت، مستقل از حقیقت و عدالت، معطوف است. مسافران این سرنوشت هم خوب میدانند که با مراجعه به قانون، اثبات بیگناهی شان سخت است و مهمتر آنکه مقصری درمیان نیست .خود حکم می کنند؛ شاید به درستی که مُرده را باید با آداب دفن کرد و می کنند.
در این میان هریک سهمی از پولی که صاحبش را به خاک سپرده اند، برداشته اند، همین که هریک آنرا عامل نجات میدانند از همسو بودن عقلانیت و احساس بر آمده است . اما یک حقیقت در پایان سفر برملا می شود؛ راز نهفته در چشمان منتظرِ زن متوفی. حالا چگونه می توان اخلاق یک جامعه را آزمون کرد و به اصلاح آن پرداخت.
آلن بدیو می گفت: فلسفه زمانی ممکن می شود که «امور ناسازگار» در پیوند با هم قرار بگیرند. حالا دو امر ناسازگار در روبروی هم قرار گرفته و حقیقت است که باید با یک انتخاب متجلی و ممکن شود. نیروی عقلانیت و احساس چهار مرد ذینفع در برابر معصومیت و انتظار یک خانواده با هم برخورد می کند. صحنه، صحنه حقیقت و پرسش است. معصومیت و مظلومیت، قدرت مردانگی را به چالش می کشد. رخداد حقیقت در آستانه تجلی است، این قدرت نگاه و شرم است که آغاز می شود: تصمیم به ماندن در شکاف میان نداری و بدبختی با معصومیت و استحقاق . اینجا نقطهای است که «علی زرنگار» در قالب نویسنده و فیلمساز به مخاطب نشان میدهد که یک جامعه با متوقف شدن بر لحظات رنج و استحقاق، قادر به آزمودن اخلاق و کنش اخلاقی است یا خیر ؟
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است