یونس بهرامی/صبا: لست آو آس دربارهی جهانی آخرالزمانیست که در آن آدمها بر اثر قارچ کوردیسپس به موجوداتی شبیه زامبی تبدیل شدهاند. پدری به نام جول دخترش را در آغاز این آخرالزمان از دست میدهد. سالها بعد، بهعنوان قاچاقچی اسلحه، مامور میشود برای پسگرفتن سلاحهایش دختری نوجوان (الی) را به بیمارستان سالت لیک سیتی در آن سوی آمریکا برساند تا بتوانند با نمونهبرداری از او واکسنی برای ریشهکنکردن این قارچ بسازند، چون الی تنها کسی است که به قارچ کوردیسپس نمیتواند آلوده شود و شاید از بدن او بتوان پادزهر ساخت. اینگونه هم آخرالزمان تمام میشود و هم جول به محمولهی سلاحهایش میرسد.
بعد از سفری طولانی، جول به الی وابسته میشود چون او را یاد دختر ازدستدادهاش میاندازد. وقتی آنها به سالت لیک سیتی میرسند جول از شنیدن اینکه ساخت واکسن به بهای مرگ الی است اما عوضش زامبیها از بین رفته و تمدن ساخته میشود، به جوش میرسد. جول کل اهالی بیمارستان را قتلعام میکند تا الی (که این مدت بیهوش است و شاهد این کشتار نیست) را نجات دهد و زمانی که الی به هوش میآید و کنجکاو است بداند در بیمارستان چه شد، جول به دروغ قسم میخورد افراد دیگری هم مثل او وجود داشتهاند که به قارچ واکسینه باشند اما هیچ واکسنی ساخته نشده و نمیتواند بشود.
برای خیلیها مزیت داستان این بود که با یک ابهام اخلاقیای تمام میشد که نمیتوانیم جواب مشخصی به آن بدهیم. از طرفی میتوان به جول حق داد که بخواهد دخترش را به نجات دنیا ترجیح دهد، و از طرفی میتوان گفت جول یک هیولاست چون نجات جان یک نفر را به نجات کل دنیا ترجیح داد و مسئولیت همهی کسانی که در این آخرالزمان تلف میشوند باید پای جول نوشته شود. از این ابهامْ نتیجه میگیرند پس اخلاقیات نسبی است و نه میشود کاملا حق را به جول داد و نه میشود کاملا سرزنشاش کرد.
اما بهنظرم کار جول اخلاقی بود. اول اینکه بهطور فلسفی سخت است ثابت کرد اخلاقیات نسبی است و طرف درست و اشتباه فقط وابسته به دید ماست. بیاییم بگوییم نسبیگرایی اخلاقی، «هیچچیزی قطعی نیست» را بنداشت قرار دهد. اگر همهی دیدگاهها بهطور برابر نسبی باشند پس نباید به آنها هم که مدافع مطلقگرایی اخلاقیاند حق داد که بخشی از حقیقت را میگویند؟ اگر ادعایشان اشتباه است پس یعنی نسبیگرایی اخلاقی اشتباه است و در عمل مجبور شده طرف «درست» و «نادرست» را از هم تفکیک کنند که ضد نسبیگرایی اخلاقی است. برای رفع این تناقض پس اجالتا میخواهم موضعم در این متن مطلقگرایی باشد و از این دفاع کنم که چرا تصمیم جول از نظر اخلاقی قابل دفاع و درست بود. به عبارت دیگر، دفاع از این موضع که «قربانیکردن یک نفر به پای نجات بقیه» غیراخلاقی است.
در اینجا میخواهم از داستان «کسانی که از خیر اوملاس گذشتند» (نوشتهی اورسولا لو گویین) مثال بزنم. داستانی کوتاه دربارهی یک آرمانشهر است که همه در آن خوش و خرم زندگی میکنند، اما وقتی شهروندی به بلوغ میرسد او را زیرزمین برده و بچهای را به او نشان میدهند که همیشه در حال شکنجه و گرسنگیکشیدن است. به او میگویند اگر این بچه شکنجه نشود، آرمانشهر هم از بین میرود. اما داستان کمتر میخواهد ابهام اخلاقی داشته باشد چون طرف اقلیتی را میگیرد که بعد از فهم این واقعیت از شهر بیرون میروند. به کجا؟ اصلا مهم نیست و مسئلهی داستان به همین است که معلوم نیست کسانی که دست به تبعید خودخواسته میزنند و ترجیح میدهند در این آرمانشهر نباشند کجا میروند. برای آنها نفس خود اعتراض مهم است، فارغ از اینکه این اعتراض هیچوقت نتیجه داشته باشد یا نه.
این داستان به ما یادآوری میکند «قربانیکردن یک نفر به پای نجات بقیه» اساسا ادعای همهی حاکمانیست که بهشت را به ازای جهنمکردن زندگی بقیه میخواهند بسازند و استدلال مشترک همهشان همین است. چرا از میراث استالین دفاع میشود؟ چون سرانجام شوروی را صنعتی کرد و نازیها را شکست داد، و اگر هم گفته شود اما در ازای این خوشبختی اقلیت (روستاییانی که به زمینهای اشتراکی کوچانده شدند و سربازانی که حتی حق تسلیم و اسارت نداشتند) فدا شدند، آن را به حساب «نجات دیگران» میگذارند.
مسئله این است برای کسانی که باور دارند «نجات دنیا به ازای قربانیکردن یک نفر» یک تصمیم نسبا اخلاقی است توقف وجود ندارد. اگر نجات دنیا به ازای قربانیکردن دو نفر، سه نفر، دویست نفر، دویست هزار نفر، یک میلیون نفر دیگر باشد چطور؟ ترمز این قربانیکردن کی کشیده میشود؟ اگر ترمزی نیست، پس بهتر نیست همان ابتدا با قربانیکردن حتی یک نفر برای نجات بقیه مخالف کرد؟ اینگونه جلوی شرارتهایی که فعلا نمیبینیم اما تصاعدا بزرگ خواهد شد گرفته میشود.
سخنرانی معروف Pale Blue Dot (نقطهی محو آبی کوچولو) از کارل سیگن، اخترشناس معروف، دربارهی اینکه چقدر سیارهی ما، «دنیا»ی ما، مقابل عظمت کیهان ناچیز و بیهوده است را در نظر بگیرید. بهنظرم چیزی که نسبیست نه اخلاقیات بلکه مفهوم «دنیا» است. دنیا برای کسی که فقط در یک قبیله زندگی کرده کوچک است، و نجات قبیلهاش مثل این میماند که دنیا را نجات داده. و برای جول هم، دخترش همهی «دنیا» است و زمانی که دخترخواندهاش را میخواهد نجات بدهد غیر از این است که انگار داشته تمام «دنیا» را نجات میداده؟ اگر واقعا به نسبیبودن اخلاقیات باور داریم، شاید بهتر است فکر کنیم مفهوم دنیا هم برای همه همانقدر نسبیست و درجهی فداکاریشان برای دنیا هم همانقدر متفاوت. نه فقط جول بلکه احتمالا هر پدر دیگری نجات دخترش را به بهای نابودی تمام کیهانی که کارل سیگن بابتش «دنیا» را حقیر میبیند ترجیح میداد.
مزیت داستان لست آو آس به ابهامهای اخلاقی و بحثهایی که سرش شد نیست، به این است که نشان میدهد همهی کسانی که هر روز در این آخرالزمان زامبی میشوند یا میمیرند هیچوقت نخواهند فهمید آنچه آنها را کشت نه قارچ کوردیسپس و قحطی بلکه عشق بیدریغ یک پدر به دختری که دیگر ندارد بود.
دنیا از جولْ چیزی گرفت و جول هم از دنیا چیزی دریغ کرد. ازایننظر شاید بیحساب شدند.
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است