یونس بهرامی/ صبا؛ داستان دیسکو الیسیوم درباره انسانیست که گذشتهاش را کامل فراموش کرده، و بعد از بیداری متوجه میشود کارآگاه است و باید به یک پرونده قتل رسیدگی کند؛ قتل سرگردی از طرف گروه سرمایهدار وایلد پاینز که به محله مارتینز آمده بود تا به اعتصاب کارگران بندر مارتینز پایان دهد، اما به دلایلی نامعلوم کشته و جنازهاش از درخت حلقآویز شد. اگر کارآگاه در حل پرونده زود نجنبد و متهم(ها) را شناسایی نکند، تا هفته آینده کل گروه وایلد پاینز به مارتینز آمده و از تمام شهر انتقام خواهند گرفت.
کارآگاه برای حل معمای قتل درگیر هزارتوی درگیریهای سیاسی و اجتماعی بین اتحادیهی کارگران کمونیست و سرمایهدارانی میشود که از خیلی وقت پیش دشمن هم بودهاند. هر دو ممکن است در حلقآویزکردن این سرگرد نفع برده باشند: آیا اعضای اتحادیه سرگرد را لینچ کردند تا بتوانند به اعتصاب ادامه دهند؟ یا خود وایلد پاینزْ سرگرد خودش را کشت تا با پرچم دروغینْ بهانهای بسازد برای حمله و ریشهکنی اتحادیه؟
کارآگاه بعدها میفهمد سرگرد قبل از لینچشدن بهخاطر تیر توی سر مرده بود، و کارگران اتحادیه صرفا با آویزانکردن جنازه به درخت و انتساب قتل به گروه خودشان، میخواستند به سرمایهداران ضرب شست نشان دهند.
مارتینز واقع در رواشول است، وارث یک انقلاب کمونیستی شکستخورده که سلطنتطلبان قبلی را ساقط کرده و وارد فاز ترمیدور شده. در این فضای پرالتهاب، پشت هر مرگی (هرقدر هم طبیعی یا تصادفی) حتما گروه رقیب موشدوانی کرده، و اگر مرگ سرگرد عالیرتبه تصادفی هم بوده ولی باید آن را حماسی و در راه یک آرمان بزرگ جا زد.
اما کارآگاه در آخر میفهمد شکاف سیاسیاجتماعی بهظاهر بزرگ مارتینز که دوباره فعال شده طبق برنامه و دسیسهی پشتپردهای نبوده. صرفا یک کمیسار کمونیست پیر منزوی در جزیرهای در دوردستها از اینکه میبیند سرگرد با زنی زیبا همبستر شده حسودی و با تکتیراندازش به سر سرگرد شلیک میکند. برای ساکنان مارتینز که برعکس کمیسار منزویْ دنیا را از دریچهی دوربین تکتیرانداز نمیبینند، معمای قتلْ رازآلود و برنامهریزیشده از طرف گروههایی مخوف بهنظر میرسد و نه از طرف گرگ تنهایی که وقتی کارآگاه پیدایش میکند میفهمد آدمیست که حسادت جنسیاش را پشت آرمانهای والای کمونیستی پوشانده.
چه تحلیلی میتوان از این داستان کرد؟
بحث قدیمی سر معنای هنر را در نظر داشته باشید: ارسطو در بوطیقا میگفت هنر از واقعیت تقلید میکند، اما اسکار وایلد میگفت برعکس. بهنظرم دیسکو الیسیوم به هر دو دید وفادار است — به ارسطو وفادار است چون قتل بهخاطر یک «پیامد ناخواسته» و تصادف، و بدون دسیسههای مخوف، اتفاق میافتد. این تقلید از واقعیت است چون در تاریخ بارها شاهد این اتفاق بودهایم. کتاب «تاریخ تاریخها»، نوشتهی جان بارو را در نظر بگیریم که بخشی را به توصیف مورخانی اختصاص میدهد که رد پای اتفاقات بزرگ تاریخ را پشت تصادفات و پیامدهای ناخواسته جستوجو میکنند، پیامدهایی که ««ناهمخوانی نیت با نتیجهاند و بهطورطبیعی نمک تاریخنگاری، و ادوارد گیبون [مورخ روم] هم به نحو احسن از آن استفاده کرد» (ترجمهی حسن افشار). جدا از اینها، کمیسار منزوی و اینکه سالهاست در جزیره تنها پنهان شده و هنوز فکر میکند انقلاب ادامه دارد تقلیدیست از واقعیت هیرو اونادا: سربازی ژاپنی که در جزیرهی لوبانگ سی سال مخفی بود و فکر میکرد ژاپن هنوز با آمریکا در جنگ جهانی دوم در نبرد است.
اما تقلید بیشتر دیسکو الیسیوم از واقعیت شاید الهامش از قتل کیروف در شوروی باشد. این یکی محتملتر است، چون نویسندههای دیسکو الیسیوم اهل یکی از اقمار سابق شورویاند و رابرت کورویتز (نویسندهی اصلی) آشکارا خودش را کمونیست میخواند. در تاریخ شوروی میخوانیم کیروف، یار غار استالین، توسط تروریستی منزوی که شنیده بود کیروف با زنش همبستر شده بهخاطر حسادتش این بلشویک کهنهکار را ترور میکند، اما شوروی قتل کیروف را جانفشانی در راه پرولتاریا و مبارزهای علیه دشمنان بزرگ جا میزند، و گروههای مختلف از این قتل بهرهبرداری سیاسی میکنند (نگاه کنید به بیوگرافیای که Olge Khlevniuk از استالین نوشته). سناریو درست مثل قصهی دیسکو الیسیوم میماند. بههرحال آبرودارتر است اگر شکستخورده وانمود کند از دشمنی بزرگ شکست خورده. بعید میدانم اگر مردم مارتینز میفهمیدند ماجرای قتل چقدر ساده است قانع میشدند، همانطور که تا سالها قتل کیروف جزو برنامهای سری و پیچیده دیده میشد.
از طرفی هم دیسکو الیسیوم نشان میدهد هنر از واقعیت هم میتواند تقلید کند. در واقعیت، یک تروریست منزوی دیگری به نام تد کازینسکی هم بود که بیست سال از چشم افبیآی مخفی ماند و بمبگذاری کرد و با زودیاک و گروهی پرتشکیلات اشتباهش گرفتند، اما نهایتا مشخص شد انسانیست که تنها در کلبه و جنگلهای ایالت مونتانا زندگی میکند. او نمود حرف وایلد بود که برعکس ارسطو گفت «واقعیت از هنر تقلید» میکند: ریاضیدان کلبهنشین شاید بدون خواندن رمان «مامور مخفی» جوزف کانرد و الهامگیری از «پروفسور» بمبگذار قصه خودش هم بمبگذار نمیشد. همزمان که در کارنامهاش مانیفستی انقلابی در دفاع از براندازی تمدن صنعتی و اقداماتش دارد اما نامهای هم از او هست که در تشویق دیگران به طغیانگری میگوید «اینطوری نظر زنان» جلب میشود. او نیز مثل آن کمیسار دیسکو الیسیوم، انگیزه سادهاش را پشت آرمانهای والا پنهان میکند، و هر دو آرمانی دارند که میدانند دیگر کمتر کسی به آن اهمیت میدهد (براندازی تمدن، و کمونیسم).
اگر یک کاراکتر خیالی الهامبخش کازینسکی برای اعمال تروریستی شد، آیا در آینده هم ممکن است کاراکتر خیالی کمیسار منزوی منبع الهام تروریستهای بالقوه شود که باورمند به ایدئولوژیهای روبهمرگ هستند؟ دراینصورت، پس حق با اسکار وایلد بود که گفت واقعیت از هنر تقلید میکند.
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است