بابک نبی/ صبا؛ در جهان تئاتر ایران، بازگشت به تاریخ گاه شبیه رفتن به زیارتی جمعی است: جمعی دور هم مینشینند، نوری لرزان بر صحنه میافتد و همه یکصدا بر جنازه خاطرات سوگواری میکنند. انگار همچون قطاری که سالهاست به مقصد نمیرسد، اما هر بار برای مسافرانش همان مسیر تکراری را با وسواس و وسوسه تکرار میکند. همین میل به تماشای رنج و تکرار مصیبت، بهنظر میرسد ریشهای عمیقتر در روانشناسی جمعی دارد؛ جایی که تاریخ، دیگر نه برای کنجکاوی و فهمیدن، که برای مویه و التیام جمعی است. نمایش «آداب شکار روباه» نیز برگی دیگر از این دفتر ورقخورده را به صحنه آورده، اما خوشبختانه با هوشیاری فرم و زبانی مستقل، این رنجِ تکرارشونده را با نگاهی تازه و جسورانه روایت میکند.
صحنه، برهوتی کمینهگرا و کاربردی است؛ خیمهای پادشاهی در دل شبی بیپایان، زمینی سرخرنگ که خاطرهای اسطورهای را تداعی میکند و تکههای آیینهای که به دور صحنه چیده شدهاند، حضور خاطرهها و زخمهای بیدرمان را یادآور میشوند. در مرکز این دایره، صندوقچهای که ابزار نوکران شاه را در خود پنهان کرده و پردهای سرخ در پسزمینه، استعارهای است از پیوند خون و امر رازآلود. طراحی صحنه، با تمام ایجازش، واجد شاعرانگی و بیانی معاصر است؛ نشانی از یک تئاتر نوجو که در شهر کوچکی چون بجنورد جان گرفته اما آرمانش بزرگتر از مرزهای جغرافیایی است.
اما آنچه نمایش را از دام روایتهای تاریخی تکراری نجات میدهد، جسارت در انتخاب زاویه دید است. نویسنده و کارگردان، بهجای تمرکز بر تقویم و وقایعنگاری، ذهنیتِ تاریخی را درگیر سؤالاتی بنیادین میکنند: چرا تاریخ برای ما چیزی جز بهانهای برای عزاداری نیست؟ آیا این تکرار سوگواری، پاسخی به خلأ قدرت یا نمایش نفوذناپذیر زخمهای روانی جمعی است؟ در این نگاه، زندگی و سلطنت آقامحمدخان قاجار، دیگر یک نقطه تاریخی نیست؛ بلکه آئینهای میشود که تمایل ما به تماشای رنج و آرزوی ناکام فرار از بنبست تاریخی را عریان میکند.
در بطن این نمایش، مفاهیم روانشناسی مدرن بیصدا اما حاضر، صحنه را شکل میدهند. «آداب شکار روباه»، بیش و پیش از هرچیز، روایتی از اراده معطوف به قدرت است؛ همان میل بیامان به اثبات خود که در دل زخم و ناکامی، خاموش نمیشود و در ادامه به نیرویی انفجاری بدل میگردد. آقامحمدخان، با پیکری زخمی و گذشتهای لبریز از تحقیر و حذف، قدرت را نهفقط برای سلطه بر دیگران، که برای فرار از هویت گریزناپذیر خویش به کار میگیرد؛ درست همانطور که نیچه هشدار میداد: انسان، در فقدان معنا، دست به آفرینش معنا از دل قدرت ویرانگر میزند.
اما این میل به تسلط، سرانجامی جز تکرار زخم ندارد؛ چون همانگونه که لاکان بر مفهوم فقدان و میل تاکید میکند، «دیگری بزرگ» همیشه دستنیافتنی است و هر تلاشی برای پُر کردن این خلأ، به سرخوردگی و بازتولید رنج میانجامد. آقامحمدخان در مقام شاه، پیوسته میل دارد که با نمایش قدرت و اعمال خشونت، «کمبود» خود را پنهان کند، اما این نمایش بیپایان، خود بدل به کابوسی میشود که شاه و زیردستانش هر دو در آن اسیرند.
عباس و خداداد، دو ملازم، وقتی به نقش شاه درمیآیند، بیرحمتر و خشنتر از خودِ آقامحمدخان ظاهر میشوند؛ چون در تمنای رهایی از جایگاه فرودست، چارهای جز تکرار همان مناسبات قدرت ندارند. «آداب شکار روباه» تصویری میسازد از چرخهای بسته: میل به سلطه، فقدان، تکرار خشونت و بازگشت به نقطه آغاز؛ هیچکس نمیتواند بهراستی از بند خویش بگریزد، چون خودِ ساختار میل، اسیرِ خلأ و ناتمامی است.
انتخاب بازیگر زن برای ایفای نقش شاه، نه یک شوخی فرمی یا صرفاً تلاشیبرای جلب توجه، که رفتاری آگاهانه با رمزگان جنسیت و قدرت است. حضورزنانه شاه، تنش میان اختگی، اقتدار و بحران هویت را برجسته میسازد و ذهن تماشاگر را وادار به تفسیر میکند. این انتخاب، نه به عنوان بازی با ذهن مخاطب یا خلق یک شوک زودگذر، به مثابه استعارهای پیچیده از ماهیت سیال قدرت و تراژدی فقدان است.
البته، نمایشنامه در برخی بخشها به دام شعارزدگی و تکرار میافتد؛ ریتم اجرا پس از نیمه، دچار افت میشود و چیدمان نور و حرکت نیز گاه از حد متوسط فراتر نمیرود. با این حال، فرم کلی اجرا بر ساختاری درست استوار است و گروه بازیگری، با حضوری کنترلشده، موفق شدهاند تا فضای بیثبات و عصبی سلطنت قاجار را عینیت ببخشند.
«آداب شکار روباه» همانطور که از نامش پیداست، بیش از آنکه شرح شکار باشد، آموزشِ مراسم است: مراسمی برای به بند کشیدن رنج، نمایشِ قدرتی که همواره با زنگولهای از تردید و خشونت به گوش میرسد. پرسشی بیپاسخ در دل تاریخ ما میماند: آیا تنها راه مواجهه با گذشته، سوگواری و تکرار رنج است؟ یا شاید روزی، جسارت خروج از این خیمه خونآلود و بیپنجره را پیدا خواهیم کرد؟
در زمانهای که ابتذال، سرعت و فراموشی فضای هنر نمایش را فراگرفته، گروهی از تئاتریها از گوشهای دوردست، تلاش کردهاند تا با کمینهگرایی، زبان استعاره و نگاهی انسانمحور، صورتبندی تازهای از قدرت، تاریخ و روان ایرانی ارائه دهند. اگرچه اجرا بینقص نیست، اما بیتردید یکی از نمونههای موفق تئاتر این روزها بر صحنه است که نه صرفاً برای یادآوری یک رنج کهنه، برای پرسش از چرایی این تکرار تلخ خلق شده است؛ پرسشی که پاسخ آن، همچنان میان ما و آن صندوقچه نیمهباز، معلق مانده است.