در همان زمانی که فیلمفارسی سینمای ایران
را قبضه کرده بود عدهای در تلاش بودند تا از گلوگاهی متفاوت به سینما ورود و
آثاری مترقی و درخور را راهی پرده سینما کنند. این تلاش موج نو سینمای ایران را
ایجاد کرد و از پس آن نسل فیلمسازان مهم ایران به سینما راه پیدا کردند. بهمن فرمانآرا
یکی از پنج فیلمساز مهم سینمای ایران از حامیان و فعالان همین سینما بود. در زمانی
که چندان تحصیلات آکادمیک سینمایی در میان فیلمسازان مد نبود او در دانشگاهی در
کالیفرنیا سینما را به صورت تخصصی دنبال کرد و سپس به ایران بازگشت تا در کشور
خودش فیلمسازی را ادامه دهد. «خانه قمرخانم»، «سایههای بلند باد» و «شازده احتجاب» خروجی همان دوران
بود، اما او خیلی در ایران نماند و در سال۱۳۵۹ راهی کانادا شد و سینما را به گونهای
متفاوتتر و در رشتهای دیگر در آنجا دنبال کرد. تولید و تهیهکنندگی سینما دغدغه
سالهای دور از وطن فرمانآرا بود. اما او سرانجام اواخر دهه۶۰ به ایران بازگشت و
کارگردانی سینما را در اینجا پی گرفت. به بهانه اکران فیلم سینمایی «دلم میخواد»
مروری بر کارنامه و سینمای فرمانآرا داشتیم که در ادامه میخوانید.
استارت با «شازده احتجاب»
«شازده احتجاب» پیش از آنکه
فیلمی به کارگردانی بهمن فرمانآرا باشد رمانی است نوشته هوشنگ گلشیری، «شازده
احتجاب» روایت فروپاشی نظام
شاهی و خانی در سنت فرهنگی ایران است. شخصیت اول رمان، که «شازده احتجاب» نامیده میشود،
در اوهام و گذشته به روایت قسمتی از استبداد و بیداد خود و خانوادهاش میپردازد.
خوشاقبالترین کتاب گلشیری به گفته خودش، در سال۱۳۴۸ منتشر شده است و بهمن فرمانآرا در
سال۱۳۵۳ با اقتباس از این رمان فیلم «شازده احتجاب» را با بازی جمشید مشایخی، فخری
خوروش، نوری کسرایی، پروین سلیمانی و… ساخت. در این فیلم شازده احتجاب، آخرین بازمانده خاندان قاجار به
سل موروثی مبتلا است. مراد، پیشکار سابق شازده و همسرش حسنی هر از گاه نزد شازده
میروند و مراد خبر مرگ افراد خانواده و خویشان شازده را به او میدهد. شبی شازده
مراد را در کوچه میبیند و وقتی درمییابد که او فقط برای گرفتن پول نیامده است،
گمان میکند که خبر مرگ خود شازده را آورده است و اینچنین قصه فیلم ادامه پیدا میکند.
فرمانآرا در نگارش فیلمنامه و ساخت این فیلم تا حد بسیاری در خدمت کتاب گلشیری
بوده است و آنطور که گفته میشود ظاهرا گلشیری نیز در جریان فرآیند نگارش
فیلمنامه حضور داشته و در جریان بوده است. بدون شک «شازده احتجاب» یکی از بهترین فیلمهای
موج نو سینمای ایران است و انگار فرمانآرا هیچ بدش نمیآید دوره قاجار را با این فیلم زیر تیغ نقد ببرد. فیلم
بهشکلی پراکنده، تکههایی از وقایعِ ترسناکِ خانوادهای قاجاری را پیش چشم مخاطب
ترسیم میکند و در صحنههایی گاه تکاندهنده و تلخ، نشان میدهد که اعیان و اشراف
و شازدهها چه کردند. یکی از مشخصههای فیلم «شازده
احتجاب» موسیقی زیبا و ساده احمد پژمان روی فیلم است. احمد پژمان که در تعداد
دیگری از فیلمهای بهمن فرمانآرا بهعنوان آهنگساز حضور
دارد در این فیلم اولین همکاری را با فرمانآرا انجام داده است. فیلم «شازده احتجاب» با وجود فضای
سنگین ادبی و نمایشی که داشت اما با مخاطب ارتباط خوبی برقرار کرد و با اقبال
عمومی مواجه شد چنانکه پس از گذشت سالها، نسلهای مختلف فیلم را دوست دارند و
از آن بهعنوان یکی از آثار پرافتخار سینمای ایران یاد میکنند. از دیگر افتخارات
فیلم «شازده احتجاب» نمایش آن در بخش جنبی جشنواره کن نیز بوده است که برای
یک فیلم ایرانی در آن زمان یک افتخار بزرگ به حساب میآمد کمااینکه هنوز هم حضور
فیلمی در جشنوارهای چون کن افتخار محسوب میشود.
شگفتی «بوی کافور، عطر یاس»
بهمن فرمانآرا که سال۵۹
به کانادا مهاجرت کرده بود پس از گذشت یک دهه، اواخردهه۶۰ به ایران بازگشت و پس از
حدود بیست سال دوری از سینمای ایران در ۱۳۷۸ فیلم سینمایی «بوی کافور، عطر یاس» را
ساخت. فرمانآرا از فرنگ برگشته با این فیلم به چشم همه منتقدان و مخاطبان حرفهای
سینما آمد و توقع همه را از خودش بالا برد و کارش را در ساخت فیلمهای بعدی سختتر
و سختتر کرد چنانکه حتی فیلمهای بعدی او خیلی نتوانست خاطره خوش و ذوقزدگی
ناشی از تماشای «بوی کافور، عطر یاس» را دوباره برایمان تکرار کند. این فیلم روایتگر کارگردان قدیمی است که بیست
سال است فیلمی نساخته است اما تصمیم میگیرد به سفارش تلویزیون ژاپن فیلمی درباره
مراسم تدفین خودش بسازد. فرمانآرا در حالی چنین فیلمنامهای را نگاشته و
تصمیم به ساخت آن داشته که خودش به سبب مهاجرت و یا نوعی تبعید خودخواسته، حدود بیست
سال از سینمای ایران دور بوده است. با این تفاسیر شاید بتوان «بوی کافور، طعم یاس»
را حدیث نفسی خودآگاه دانست. این بهمن فرمانآراست که درباره بهمن فرمانآرا سخن
میگوید. البته این در حالی است که فیلم هیچ لحن اعترافگونهای ندارد. این فیلم که اولین فیلم فرمانآرا بعد از انقلاب به حساب میآید،
تمرکز عمیقی بر مفهوم مرگ دارد و حتی در عنان فیلم نیز میتوان آن را نشانهشناسی
کرد. «بوی کافور،
عطر یاس» اولین پازل فرمانآرا
از سهگانه مرگ است که عملاً به فیلمی درباره مراسم تدفین خودش بدل میشود. «بوی کافور، عطر یاس» در
جشنوارههای مهم داخلی و خارجی حضور پیدا کرد و توانست جوایز مهمی را در جشنوارههای
فیلم فجر، شیکاگو، جشن خانه سینما، برلین و… از آن خود کند. تعداد این جوایز به
حدی است که از حساب سرانگشتی خارج است. فارغ از استقبال منتقدان و جشنوارههای داخلی
و خارجی، عموم مخاطبان سینما نیز از این اثر استقبال کردند و در آن زمان چیزی حدود
۴۰میلیون فروش داشت. «بوی کافور، عطر یاس» با قصهای ساده اما بازیهایی درخشان
از سوی بازیگرانی چون ابراهیم آبادی، رویا نونهالی، رضا کیانیان و… همچنین
کارگردانی خوب فرمانآرا توانست با وجود آنکه در زمان و شرایط خوبی اکران نشد اما
مخاطب بسیاری را جلب کند.
فرمانآرا روی آب
یک سال پس از اکران فیلم «بوی کافور، عطر یاس»، فرمانآرا دومین فیلم از سهگانه
مرگ را با عنوان «خانهای روی آب» ساخت. فرمانآرا با روایتی سورئال قصه پسر حافظ قرآنی را تعریف
کرد که به کما رفته بود و برگشته بود. دکتر سپیدبخت با بازی رضا کیانیان پزشک این
پسر نهساله شد و وقتی آمدند و دکتر را کشتند، پسر بالای سر دکتر درون تاری که دور
خودش تنیده بود قرار گرفت و با آیههای قرآن مهاجمین را دور کرد، اما نتوانست
دکتر را نجات دهد. در «خانهای روی
آب» پزشکی را میبینیم که در یأس فلسفی و نگونبختی غوطهور است و این بار جدا از
مرگ حقیقیاش در پایان فیلم هر لحظه از زندگیاش به سان ضربه هولناکی است که
تفاوت چندانی با مرگ ندارد. متافیزیک
همواره یکی از مسائل و دغدغههای ذهنی کارگردان است که در تمام آثارش تا به امروز
حضور داشته است. از روایت سیال ذهن «شازده احتجاب»، رویای جاندار پنداری مترسک در
سایههای بلند باد تا حضور بهمن فرجامی -کاراکتر «بوی کافور، عطر یاس»- در مراسم
ختم خودش و موارد دیگر. در «خانهای روی آب» نیز حضور فرشته تنبیهکننده در سکانس
اول فیلم که دست او را زخم میکند و قرینه آن، فرشته بخشایش -پسرک حافظ قرآن- جنبههای
متافیزیکی داستان هستند که در سفر به سوی رستگاری سپیدبخت ایفای نقش میکنند.
فرمانآرا در «خانه روی آب» بهشکلی بینامتنی و با ارجاع به فیلم
دیگرش «شازده احتجاب»، مسئله انحطاط نسلها و تکرار تباهیها را از نسلی به نسل
دیگر به تصویر میکشد.
«یک بوس کوچولو»، یک افت نسبتا بزرگ!
«یک بوس کوچولو» که درواقع آخرین
فیلم از سهگانه مرگ به شمار میآید، با بازی جمشید مشایخی و رضا کیانیان در سال
۱۳۴۸ ساخته شد. یک نویسنده پس از سالهای طولانی به ایران برمیگردد و به خانه
دوست دیگرش که او هم نویسنده است، میرود. آنها سفری را به چند شهر ایران آغاز میکنند… در این فیلم زندگی دو نویسنده با روحیات کاملاً متفاوت به تصویر کشیده
میشود که هر یک بهنوعی راهی سفر مرگ میشوند. این فیلم به شرح سفر و درنهایت مرگ
دو شخصیت به نامهای اسماعیل شبلی و محمدرضا سعدی میپردازد که به باور منتقدان
اشاراتی به دو نویسنده و هنرمند معاصر اسماعیل فصیح و ابراهیم گلستان دارد. البته بهمن فرمانآرا، نویسنده و کارگردان فیلم، ارتباط مستقیم بین
شخصیتهای این فیلم و شخصیتهای واقعی را رد کرده است؛ ولی همچنین گفته است: قصد
ندارم بگویم این نشانهها در فیلم من تصادفی و اتفاقی است، اما قرار هم نبوده که
دربارهٔ ابراهیم گلستان فیلم بسازم… در بعضی نوشتهها میخوانم که میگویند ابراهیم گلستان به صراحت حرفهایش را زده، اما فرمانآرا شهامت نداشته مستقیم و با نشانی
دقیق به شخصیت گلستان بپردازد. اینها احترام و ادب من را به بیشهامتی تعبیر
کردند. فارغ از این حواشی فرمانآرا در «یک بوس
کوچولو»، تصویر مرگ را در نسبت با شکل زندگی شخصیتهای قصه رنگآمیزی می کند که
مبتنی بر انگارهای ایدئولوژیکی و مذهبی صورتبندی شده است به این معنی که مرگ
برای شبلی که زندگی خوبی داشته و در روشنایی زیسته است در قالب فرشتهای زیبا و
سفیدپوش ظاهر میشود و تجربه مرگ برای او مثل یک بوس کوچولو است اما برای سعدی که
شخصیت چندان مثبتی نیست و در ظلمت زیسته است مرگ در چهره پیرزنی زشت و ترسناک
متجلی میشود و تجربه تلخی را برای او به ارمغان میآورد. شاید یکی از پارادوکسهایی
که در آثار این کارگردان به چشم میخورد این باشد که او در عین روشنفکر بودن و به
تصویر کشیدن زندگی روشنفکران درباره مرگ، نگاه سنتی دارد و همان چیزی را درباره
مرگ به تصویر میکشد که در اذهان عموم مردم وجود دارد. درواقع او در مفهوم مرگ
تصرف روشنفکرانه نمیکند و صرفا مبتنی بر تصور رایج و غالبی که از این پدیده در
جامعه وجود دارد در تبیین مقصود خویش بهره میگیرد.
از «خاک آشنا» به «دلم میخواد»…
«یک بوس کوچولو» نتوانست موفقیت
فیلمهایی چون «بوی کافور، عطر یاس» و «خانهای روی آب» را دوباره تکرار کند و حتی توی ذوق خیلی
از طرفداران فرمانآرا زد. پس از آن فرمانآرا فیلم «خاک آشنا» را ساخت اما این
فیلم هم خاطره نسبتا ناخوشایند «یک بوس کوچولو» را از بین نبرد و بیشتر شبیه درجا
زدنی برای فرمانآرا سینمای ایران به حساب آمد. اما فیلم «دلم میخواد» که در
سال۱۳۹۲ ساخته شد سرانجام پس از گذشت پنج سال در سینماهای تهران و شهرستانها اکران
شده است. «دلم میخواد» را امید سهرابی نوشته و روایتگر قصه بهرام فرزانه
نویسندهای است که مدتهاست نمیتواند داستان بنویسد. ناگهان بر اثر یک تصادف
اتومبیل، آهنگی در ذهنش تکرار میشود که او را به رقص میآورد. همین اتفاق شوق
نوشتن را در او برمیانگیزد... رضا کیانیان که حالا دیگر پای ثابت فیلمهای
فرمانآرا به حساب میآید در این فیلم ایفای نقش کرده و ترکیب محمدرضا گلزار و
مهناز افشار که تا پیش از این در فیلمهای تجاری تعریف شده بودند در این فیلم نیز
حضور دارند. فیلم «دلم میخواد» جهش و یا اتفاق مبارکی در کارنامه فرمانآرا به
حساب نمیآید اما با وجود ضعفهایی که دارد ویژگیهای روایی و ساختاری را در دل خود
جای داده و از این حیث دارای اهمیت است. «دلم میخواد» نوک پیکان خود را به سمت
مشکل این روزهای جامعه ایرانی یعنی افسردگی و زوال گرفته است و تا حد زیادی از
پس بازتاب آن به شیوه فرمانآرایی برآمده است. فرمانآرا در این فیلم سکانسهایی دارد
که ارجاعاتی به فیلمهای قبلیاش به حساب میآید و این نکته کاملا هنرمندانه در
فیلم پیاده شده است. فرمانآرا همچون فیلمهای قبلیاش طعنه و کنایههای مستقیم
و غیرمستقیم سیاسی و اجتماعی را در «دلم میخواد» لحاظ کرده است و در صحنههای مختلف
فیلم به معضل کودکان کار، اعتیاد به اینترنت، مهاجرت، وضعیت نابسامان صنعت نشر و
دهها بحران دیگر اشاراتی داشته است. فرمانآرا هنوز هم جزو
فیلمسازان دغدغهمند است و این مهم در فیلم «دلم میخواد» احساس میشود اما او
آنچنان که باید، دیگر مثل قبل در فرم و محتوا پیشتاز نیست.
ملیکا مومنیراد
There are no comments yet