این آب ناروان و کاشی‌های ماندگار | پایگاه خبری صبا
امروز ۲ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۱۸
گزارشی درباره حساسیت پاسداری سازمان میراث فرهنگی

این آب ناروان و کاشی‌های ماندگار

قرعه اولی به‌نام ایران درّودی افتاد. بر مهتابی خانه‌اش ایستاده بود و لبخند می‌زد. چندی بعد عکس دیگری رسید

قرعه اولی به‌نام ایران درّودی افتاد. بر مهتابی خانه‌اش
ایستاده بود و لبخند می‌زد. چندی بعد عکس دیگری رسید؛ ناصر مسعودی کنار جمعی از
کارداران میراث فرهنگی در یک قاب و کاشیِ‌ حکاکی‌شده‌ای به‌نام این خواننده محبوب
رشتی که آواز میرزاکوچک‌خان جنگلی‌اش از حافظه جمعی ما نمی‌رود؛ بعد جواد مجابی با
کاشی‌‌اش،‌ احمدرضا احمدی و کاشی‌اش، عثمان محمدپرست و کاشی ماندگارش و بعدتر سردر
خانه عباس کیارستمی که هنوز پرونده مرگ و شکایت پزشکی‌ فرزندش از مراتب رفتار و
اعمال پزشکان پنجه‌طلای میهن مفتوح است، تا همین امروز که یکی پس از دیگری نام‌
اهالی فرهنگ‌وهنر به‌مانند سنجاقک‌هایی از دل برکه بیرون می‌پرند تا چند روزی جهان
زیستی‌شان را به‌خاطر بسپارند و احتمالا سرزمینشان آن‌ها را به خاطر بیاورد.

ایران، جامعه کوتاه‌مدت

محمدعلی همایون کاتوزیان در مقاله اول کتابی با عنوان
«ایران،‌ جامعه کوتاه‌مدت»، علاوه بر بررسی فقدان امنیت براى مالکیت خصوصى و از
پسِ آن عدم انباشت سرمایه در دست بخش خصوصى و انحصاری شدن ثروت و قدرت اقتصادى به دست
حکومت‏ها و شرح فقدان ساختار در جامعه‌ای این‌چنینی، با ذکر چند مثال سعی دارد تا
روحیه حاکم بر ملت و دولت ایران و قصد مقاله‌اش را تفسیر کند. او با نگاهی به سیر
وضعیت ساخت‌وساز در دیگر کشورها، از ساختمان‌هایی می‌گوید که قدمتی دیرینه دارند و
سعی صاحبخانه و دولت وقت، بر آن است تا با تعمیراتی داخلی و بازسازی‌هایی استادانه
آن را سرپا و به نحو اولی قابل سکونت و کار نگه‌ دارند اما در ایران و به‌ویژه در
تهران، سال‌هاست که ساختمانی با قدمتی صدساله نمی‌بینیم، چراکه یا به نفع اقتصاد،
تغییر کاربری یافته و چونان غولی از زمین سربرآورده، چهره خانگی‌ و امن و آجرهای
بهمنی و شیشه‌های رنگی‌اش به چهره‌ای کاسب‌کارانه، مناسب بازار روز عمران و ساخت‌وساز
بدل شده یا به‌قول صاحبانش تبدیل به احسن شده تا کوبیده شود و برجی از دلش سر برآورد
یا در بهترین حالت، تبدیل به کافه‌ای شود که بازسازی‌اش تنها ویران‌ترش کرده است:
ستون‌های حمال ساختمان ناپدید شده، و بار طبقات، احتمالا بر دوش ثانیه‌ای است که
سقف فرو ریزد، قرنیز‌ها تحت شده و گچبری‌ها به لقاءاله پیوسته‌اند و ارسی‌ها و
پنجره‌فرنگی‌ها، زیرجلکی به عتیقه‌باز‌ها و کلکسیون‌دارها فروخته شده است. و در
چنین فضایی است که نوستالژی، این لفظ دستمالی‌شده بیشتر و بیشتر پا می‌گیرد. طوری
که سی‌سال پیش برای مردمش که ماییم حسی نوستالژیک دارد، و آن‌گاه به خودت می‌گویی آیا
سرزمینی هست که تا به این حد در «موقت» سیر ‌کند؟ تغییر در جامعه شبه‌صنعتی و شبه‌تحول‌یافته
سرعت گرفت و اشتباها این سرعت شامل حال همه ‌چیز شد. شبهی که گریبان همه اصناف و
اهداف و تغییرات را گرفت. می‌کوبند و از نو می‌سازند؛ مصرف می‌کنند و به پیشواز
مدل سال پسین می‌روند بی‌که از تمام امکانات مدل پیشین باخبر باشند. حوصله‌شان سر
می‌رود و از اساس طرحی شبه‌نو درمی‌اندازند. آجرهای بهمنی می‌روند به قعر حافظه
تاریخ معماری تا متریال‌هایی از آهن و شیشه پا بگیرند، تا شهر در فصل تابستان همان
جهنمی شود که منتظرش بودیم. جامعه‌ای کوتاه‌مدت و کلنگی. در تهران، ‌تنها مکانی که
همچنان می‌توان صادق هدایت و نصرت رحمانی و مهدی اخوان‌ثالث و چند تن دیگر را پشت
میزها و صندلی‌هایش تصور کرد،‌ کافه نادری، واقع در خیابان جمهوری و سینمای سوخته‌اش
است که صاحبان ارمنی‌تبارش همچنان با چنگ و دندان و خون دل و همان سوپ بُرش قدیمی،
حفظش کرده‌اند که البته شاید بتوان دلیل طنز ماندگاری‌اش را در شایعه اختلاف
شریکان و سهم‌داران این ملک جست‌وجو کرد و شکر خدایی گفت.

اردیبهشتی که گذشت و اولین کاشی رخ نشان داد، فرهاد نظری؛ مدیر
جوان دفتر ثبت آثار تاریخی میراث فرهنگی، به اطلاع ملت رساند که «کاشی ماندگار موجب
ارتقای ارزش فرهنگی خانه هنرمند و حتی خانه‌های اطراف خواهد شد. با شهرداری تهران نیز
مذاکراتی خواهیم داشت چون در‌حال‌حاضر این طرح تنها در حد پلاک است و با این اقدام
خانه‌ها و نشانه‌های فرهنگی شهر برجسته می‌شوند.»! آیا خطر بالا رفتن تصاعدی زمین‌های
اطراف خانه هنرمندانی که حالا اغلب کاشی‌ شده‌اند هم پیش‌روست؟ شهرداری چگونه وارد
عمل خواهد شد؟

خانه صادق هدایت، ضلع جنوب‌غربی بیمارستان امیر‌اعلم، با
همه تلاش‌های فرح پهلوی به انقلاب خورد و چونان غنیمتی، به دانشگاه علوم پزشکی
تهران هبه شد. چندی بعد با عنوان «مهدکودک صادقیه»، که این عنوان انتهای حُسن‌نیت
بود، مکان نگهداری کودکان کارکنان دانشگاه شد، حیاطش، انبار ضایعات بیمارستان، و
وارثانش در تکاپوی تبدیل آن به کتابخانه‌ای عمومی. هدایتی که اگر قال قصه‌ خودش را
در ایران کنده بود حالا بی‌شک هیچ گوری نداشت، میراث فرهنگی برای خانه او چه کرد؟

مردی که گورش گم شد

تابستان سال۹۰ بود که دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی؛ یگانه
پژوهشگر و ادیب زمانه ما، در مجله گزارش میراث متنی منتشر کرد تکان‌دهنده؛ او در
ابتدای مکتوبش از حافظه تاریخی گفت و سپس سراغ قبر فرخی یزدی را گرفته بود و
پرسیده بود چه کسی می‌داند قبر فرخی کجاست؟ بعد روایتی آورده است این‌چنین: «قصه از
این قرار بود که روزی خانمی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: من الان در روزنامه اطلاعات
مشغول خواندن مقاله شما درباره استاد بدیع‌الزمان فروزانفر هستم. به ایشان عرض کردم
که من در هیچ روزنامه‌ای مقاله نمی‌نویسم ازجمله «اطلاعات»، حتما از کتابی نقل شده
است. آن‌گاه ایشان خودشان را معرفی کردند: خانم دکتر گل‌گلاب، استاد دانشگاه تهران…
پس از این معرفی دانستم که او دختر مرحوم دکتر حسین گل‌گلاب، استاد برجسته دانشگاه
تهران هستند که عمه ایشان ـ خواهر مرحوم دکتر گل‌گلاب ـ همسر استاد فروزانفر بود. ایشان
با لحن سوگوار مُصرّی خطاب به من گفتند: آیا شما می‌دانید که قبر استاد فروزانفر را،
اولیای حضرت عبدالعظیم به یک نفر تاجر به مبلغ یک‌میلیون تومان فروخته‌اند؟ من در آن
لحظه، به دست‌و‌پای بمردم. ولی باور نکردم تا خودم رفتم و به چشم خویشتن دیدم. در کجای
دنیا چنین واقعه‌ای، آن هم در پایان قرن بیستم، امکان‌پذیر است؟ از چنین ملتی چگونه
باید توقع حافظه تاریخی داشت؟»

ماجرای قبر استاد بدیع‌الزمان فروزانفر، حافظه تاریخی و
کوتاه‌مدتی جامعه ما، همه در یک راستا عمل می‌کنند. قوانین مربوط به قبر و
فراموشکاری و مصرف و دوباره همه‌چیز ار صفر، زنجیره شباهت تمام اجزای جامعه‌ای است
که به‌جای یادآوری گذشته و در عین‌حال محافظت از میراثی برای آینده،‌ دَمی را درمی‌یابد
که هر آینه‌ در دسترس، خود می‌تواند متوقفش کند. دانستن این‌که در محله‌‌ای که من
ساکنم چندین هنرمند و اهل فرهنگ زیست‌ می‌کنند و چسباندن کاشی‌ای بر سردر خانه‌هایشان
نمایش زیستن در اکنونی است که به‌حتم قرار است از پسش چیزی به آینده برده نشود.
همواره در عملکرد نیروهای دولتی در پاسداشت اهل فرهنگ و هنر شاهد شتابزدگی‌های ِ‌دست‌وپا
گم‌کنی هستیم که خبر از آینده‌ای خاموش و بی‌چراغ می‌دهد. شناسا شدن خانه‌های
اهالی فرهنگ‌و‌هنر چقدر از امنیت زیست آن‌ها که اکنون در قید حیاتند خواهد کاست؟
به‌هر‌حال این سوال مطرح است که چه کسی پس از نصب کاشی سردر خانه یک نقاش مشهور و
کارکشته و ارزشمند به فرض، از آثار احتمالی او در خانه‌اش محافظت خواهد کرد؟ مسئولیت
گاو پیشانی سفیدی که از چشم دزد و زورگیر در امان نخواهد ماند به‌عهده چه کسی است؟
آیا کم می‌شنویم که آثار هنری دزدیده و ناپدید شده‌اند؟ آیا نگهبان محله را هم
سازمان میراث فرهنگی، سر کوچه هنرمند کاشی‌شده گماشته است؟ و سوال دیگر این‌که چرا
هیچ‌یک از اهالی ادب و فرهنگی که خانه‌شان به‌قول مدیر سابق‌الذکر با جلب رضایت خودشان
دارای پلاک یا «کاشی ماندگار» شدند، نپرسیدند آیا قبر بدیع‌الزمان فروزانفر، خانه
هدایت و… که بر گردن تمامی فارسی‌زبانان و اهل ادب حق دارند، شایسته نگهداری
نبود؟ آیا میراث فرهنگی سراغ هنرمندانی که خانه‌ای برای زیستن ندارند هم خواهد
رفت؟ کاشی حسین منزوی را سردر کدام خانه خواهند کاشت؟ کاشی هوشنگ بادیه‌نشین را
چطور؟ شرایط حیاتی شهرام شیدایی شاعر که هزینه سرطانش بیشتر از بیماری از پا
درآوردش شایسته‌تر بود یا کاشی‌ای که شاید به‌نام او حکاکی شود؟ آیا این اشخاص
اصلا موضوعیتی فرهنگی برای دست‌اندرکاران میراث دارند؟ یا به‌جای این رفتار شبه‌صلح
و شبه‌محترم‌آمیز با هنرمندانِ این خراب‌آباد و در بوق و کرنا کردن مراسم کاشی‌چسبانی،
شیوه دیگری برای قدرشناسی از هنرمند را بلدند؟ کسی هست که به جای کاشی، دغدغه
داشتن دیواری، چاردیواری از آنِ‌ هنرمند را داشته باشد؟ یا بپرسد حسین محب‌اهری
اکنون کجا زندگی‌ می‌کند و با کلنجار مدامِ ‌با سرطان چگونه به سر می‌برد؟

…نایافته دُم دو گوش گم کرد

دکتر شفیعی‌کدکنی در همان متن ذکر شده، از آرشیو می‌گوید: «اگر
شما از دولت فرانسه بپرسید که در فلان تاریخ، و در فلان قهوه‌خانه خیابان شانزه‌لیزه،
آقای ویکتور هوگو یک فنجان قهوه خورده است؛ صورت‌حساب آن روز ویکتورهوگو، در آن کافه
مورد نیاز من است، فورا از آرشیو ملی فرانسه می‌پرسند و به شما پاسخ می‌دهند، اما ما
جای قبر فرخی یزدی را نمی‌دانیم!» و باز در همان مکتوب ذکر می‌کند: «اگر از دانشگاه
تهران بپرسند که ما می‌خواهیم نوع سوالات امتحانی ملک‌الشعرای بهار یا بدیع‌الزمان
فروزانفر یا خانم فاطمه سیّاح را بدانیم، آیا دانشگاه تهران یک نمونه ـ فقط یک نمونه‌ـ
از پرسش‌های امتحانی این استادان بزرگ و بی‌مانند را، که فصول درخشانی از تاریخ ادبیات
و فرهنگ عصر ما را شکل داده‌اند، می‌تواند در اختیار ما قرار دهد؟ نه‌تنها در این زمینه
پاسخ دانشگاه تهران منفی است، که حتی پرونده استخدامی ملک‌الشعرای بهار را هم ندارد.
اگر «بهار نوعی» در فرانسه می‌زیست، برای صورت‌حساب قهوه‌ای که در فلان کافه پاریس
خورده بود، آرشیو داشتند و ما حتی پرونده استخدامی او را نداریم؛ تا چه رسد به نوع
صورت سوال‌های امتحانی او. همه این حرف‌ها را برای آن مطرح کردم که بگویم ما انضباط
لازم را برای «آرشیوسازی» در هیچ زمینه‌ای نداشته‌ایم و نداریم و تا در این راه خود
را به حداقل استانداردهای جهانی نرسانیم، کارمان زار خواهد بود.» کدکنی با اشاره
به دکتر ایرج افشار ذکر می‌کند: «یاد دارم که او برای کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران،
مهم‌ترین نشریات ایران‌شناسی و اسلام‌شناسی جهان را مشترک شده بود و دوره‌هایی این‌گونه
نشریات در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران به‌طور منظم موجود بود. بعد از فروپاشی نظام
پیشین و رفتن افشار، به‌تعبیر بیهقی، «کار از پرگار افتاد» و آن‌ها که به‌جای او آمدند،
خواستند در بیت‌المال «صرفه‌جویی» کنند؛ حق ‌اشتراک بسیار ناچیز این مجلات را به‌نفع
مستضعفین «صرفه‌جویی» کردند و نپرداختند، درنتیجه، استمرار و تکامل آن «آرشیو» عظیم
فرهنگی منقطع شد. حالا اگر روزی بخواهند جبران این خسارات را بکنند، چندین برابر آن
وجوه را باید بپردازند تا عکس یا زیراکس یا میکروفیلم آن مجلات را به‌دست آورند؛ اگر
این کار امکان‌پذیر باشد. این قدر می‌دانم که دریافت نسخه‌های اصل آن مجلات امروز دیگر
امری است محال. از قدیم نیاکان ما گفته‌اند که «خودکرده را تدبیر نیست». در همان هنگام
قطعه‌ای به شوخی و جدی منظوم کردم که نشر تمامی آن در این مقال روا نیست ولی پایان
آن این چنین بود: هـر که در میخ صرفه‌جویی کـرد/ می‌کنــد نعـــل اسب خــود را گُــم»
آرشیو کردن، روحیه، نیرویی ذاتی و اکتسابی که غیر از ایرج افشار فقید، که به‌حق
آرشیویست بود، در این چند‌سال اخیر جز در رسول جعفریان،‌ که مدتی نیز رئیس
کتابخانه مجلس بود، آن هم در مواردی از متونی خاص، دست‌کم بنده در هیچ اهل فرهنگی سراغ
ندارم.

سر آخر این‌که مسائل اهالی فرهنگ و رسیدگی به امور فرهنگی
چیزی فراتر از آنی است که سازمان میراث فرهنگی خیال می‌کند. به‌جای کاش گفتن و
آرزو کردن که مدیری ظاهر شود تا بتوانیم قدر گنجینه‌های فرهنگی بشری و غیربشری
سرزمینمان را بدانیم بهتر آن است که به سیاق دکتر افشار و بنیادش و به سیاق دوره‌هایی
هرچند کوتاه‌مدت از تاریخ فرهنگی سی‌سال اخیرمان، کارشناسان و دل‌سوختگانی را به‌کار
بگماریم که جز جملات کلیشه‌ای مرسوم و ساختن‌ و ابداعاتی کم‌ارزش(نه لزوما بی‌ارزش)
آن کاری را کنند که باید. آیندگان بی‌شک از ادیبان زمان خود خواهند پرسید، بدیع‌الزمان
فروزانفری که عمرش را بی‌منت صرف تصحیح مثنوی‌معنوی، غزلیات شمس، حی‌بن‌یقظان، فیه‌ما‌فیه
و ترجمه رساله قشیریه کرد، قبرش کجاست؟ به‌صرف گذشت سی‌‌سال و رفع مانع فقهی،‌ که
خود ماجرایی است، آیا این امکان وجود نداشت که سنگ قبر یکی از نوادر فرهنگ ایران‌زمین
را، که به‌قول کدکنی به مبلغ یک‌میلیون تومان(در آن زمان قیمت یک اتومبیل پیکان دست‌سوم)
به یک حاجی‌بازاری نفروشید؟ کاشی‌ها، ‌کاشی‌های ماندگار و ناماندگار برای راقم این
سطور اتمام حجت کارداران فرهنگ با اهالی فرهنگ است. البته وقت مرگ با قطعه نام‌آوران
و هنرمندان، خدمت اهالی می‌رسند‌ و دیگر هیچ… قدردانی بی‌خاصیت و بی‌رنگ و بو و
مزه‌ای که در آینده خواهیم دید جز دردسر، موهبت و برکتی برای هیچ‌کدام از طرفین
نخواهد داشت.

جایی که جهان آن‌جا بس مختصرم آمد

در آخر جا دارد به حافظه مخدوش خدمت‌گزاران کاشی‌چسبان
فرهنگ‌وهنر بُهتی را یادآور شوم؛ ابراهیم شریف‌زاده؛ هنرمندی وارسته و شوخ که اول
بار چندین سال پیش، با مستند «شب ‌و روز دوتار» اسفندیار آبان که هرگز اکران عمومی
نشد، با او آشنا شدم. خواننده و دوتارنواز موسیقی مقامی خراسان، که با آوازش در
«خون‌پاش و نغمه‌ریز» و «بهاره دخترعمو» دلی از شیفتگان موسیقی مقامی بُرد، سال۹۴
به‌همت محمدرضا درویشی؛ کاوشگر موسیقی بومی ایران، شورای عالی ارزشیابی موسیقی زیر
نظر وزارت ارشاد، این هنرمند را لایق نشان درجه‌یک هنری دید اما پس از آگاه شدن از
شغل او یعنی غسالی و مرده‌شوری، این نشان را از او پس گرفتند. سال۹۵ ابراهیم شریف‌زاده،‌
که قریب به صد‌سال داشت،‌ درگذشت و کنار رفیق قدیمی‌اش استاد سمندری دفن شد و هرگز
تا دم مرگ سخنی از این ماجرا نگفت تا این‌که درویشی،‌ خود افشاگر این بی‌حرمتی شد.
هرچند حضرات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، اندکی از کرده خود پشیمان نشدند. این‌گونه
است احوال و مزاج خراب فرهنگ‌شناسی،‌ قدردانی و قدرشناسی در سرزمینی که دیوار خانه‌های
اهالی هنرش، حرمت هنرمندانش پیش از فرسوده شدن کاشیِ‌ حمّالِ ‌نام، فرو می‌ریزند
هر چند شکی نیست که ناچار کاروان شما نیز بگذرد…


سمیرا یحیایی

There are no comments yet


جدول فروش فیلم ها

عنوان
فروش (تومان)
  • تگزاس۳
    ۲۴۹/۰۱۴/۹۱۳/۴۰۰
  • زودپز
    ۱۶۹/۶۹۳/۰۲۰/۰۰۰
  • تمساح خونی
    ۱۶۸/۲۸۰/۴۲۷/۲۵۰
  • مست عشق
    ۱۲۰/۲۹۹/۷۲۰/۷۵۰
  • پول و پارتی
    ۹۰/۰۰۰/۳۵۴/۵۰۰
  • خجالت نکش 2
    ۸۶/۲۶۱/۰۰۹/۲۰۰
  • سال گربه
    ۶۴/۶۰۶/۵۹۰/۰۰۰
  • صبحانه با زرافه‌ها
    ۶۳/۶۲۰/۱۵۶/۵۰۰
  • ببعی قهرمان
    ۴۷/۸۶۸/۱۴۹/۵۰۰
  • قیف
    ۲۷/۰۲۷/۶۵۵/۱۰۰
  • مفت بر
    ۲۴/۳۷۶/۴۱۳/۶۰۰
  • قلب رقه
    ۱۳/۴۹۵/۱۴۱/۰۰۰
  • شهرگربه‌ها۲
    ۱۲/۳۹۲/۰۶۱/۵۰۰
  • شه‌سوار
    ۱۰/۶۱۵/۹۴۸/۵۰۰
  • باغ کیانوش
    ۵/۸۴۱/۳۳۹/۰۰۰
  • شنگول منگول
    ۹۹۳/۸۸۰/۰۰۰
  • استاد
    ۹۹۲/۹۳۰/۰۰۰
  • سه‌جلد
    ۳۷۶/۰۳۰/۰۰۰
  • نبودنت
    ۲۴۲/۰۲۰/۰۰۰
  • شبگرد
    ۱۷۹/۹۶۰/۰۰۰