داستان «دستگاه گوارش»، روایت پسر جوانی است که ماشیناش در یک تصادف
مشهور در یکی از اتوبانهای تهران له شده است. از قضا او باید برای انجام عملی عجیب
روی تن پدرش به آلمان برود. عملی روی روده کوچک. این اثر قصهگو و جریانمحور است
و نشر چشمه آن را منتشر کرده است. آیین
نوروزی، نویسنده این کتاب است. او متولد ۱۳۶۹ در تهران و دانشجوی کارشناسیارشد پژوهش
هنر است. نوروزی برنده مدال طلای کشوری المپیاد ادبی در ۱۳۸۷ و حائز رتبه سوم اولین دوره «جایزه
داستان تهران» برای داستان «آهنگ اجتماعی» در سال ۱۳۹۳ شده و از این نویسنده مجموعه
داستان «آبوهوای چند روز سال» هم پیشتر منتشر شده است. با آیین نوروزی درباره
کتاب «دستگاه گوارش» گفتوگو کردهایم.
داستان «دستگاه گوارش» آغازی جذاب و درگیرکننده دارد، اما در ادامه برخی
اتفاقها کلیشهای عمل کرده است؛ ازجمله رفتار ایرانیها در اروپا، شیوه رانندگی یا
میزان استفاده از دوچرخه در آلمان به نظر کلیشهای میرسند؛ به نظر خودتان اینطور
نیست؟
توصیفهایی که از شیوه رانندگی در آلمان یا رواج دوچرخه در شهرها در
کتاب آمده است، بیشتر از چند خط نیست. شخصیت اصلی برای اولینبار به آلمان سفر کرده
است، احتمالا این تفاوتهای اساسی در وضعیت زندگی شهری، توجه بیشتر ایرانیهایی را
که برای اولینبار به آنجا سفر کردهاند جلب میکند و شخصیت این داستان هم از این
قاعده مستثنی نیست. فکر نمیکنم که صرف تکرار شدن یک چیز، آن را تبدیل به کلیشه کند.
مثلا در تهران آدمها بد رانندگی میکنند و اگر کسی بخواهد در داستانش فضای این شهر
را توصیف کند، احتمالا به این موضوع هم اشارهای خواهد داشت. چون آنقدر تاثیرگذار
است که به چشم هرکسی میآید. بههمین ترتیب، بعضی از تفاوتهای زندگی شهری در تهران
و جایی مثل برلین هم توجه هرکسی را جلب میکند. فکر میکنم اگر چه این چند توصیف مختصر
بههیچ عنوان تازگی ندارند، اما به باورپذیری داستان کمک میکنند. چون شخصیت اصلی که
اتفاقا جزئینگر هم هست، قطعا این چیزهای واضح را خواهد دید. در مورد نتیجه ملاقات
با بهار، موضوع به همان چیزی که در اول حرفهایم گفتم برمیگردد. این داستان بلند،
چیزهای قابل پیشبینی بسیاری در خودش دارد. چون زندگی بسیاری از آدمها هم به همینشکل،
در خیلی از وجوه قابل پیشبینی است و شخصیت اصلی داستان، یکی از همین آدمهاست.
شخصیت اصلی داستان «دستگاه گوارش» دچار نوعی روزمرگی و بدبینی به زندگی
و آدمهاست و سفر به آلمان و بهویژه دیدار با همکلاسی قدیمی به این مسئله دامن میزند.
آیا میتوان نتیجه گرفت او در بازگشت از این سفر تنهاتر و زندگی او بیرمقتر از گذشته
میشود؟!
قاعدتا هر خوانندهای بعد از خواندن داستان، برداشت شخصی خودش را از ماجرا
خواهد داشت. شخصیت اصلی کتاب، یک تصادف سهمگین را پشتسر گذاشته است. بعد از آن هم
به سفر میرود و در تمام این مدت، با خودش فکر میکند. ضعفهای آدمهای اطرافش را میبیند.
خصوصا نزدیکترین کسی که در زندگیاش میشناسد، یعنی پدرش. همینطور ویژگیهای حقارتباری
را میبیند که از نظر او بین تمام انسانها مشترک است. سفر، راهکار بسیار شناختهشدهای
برای نشان دادن سیر تحول یک شخصیت است. شاید آنقدر شناختهشده، که در بسیاری از موارد
داستان را قابل پیشبینی میکند. در هر سفر چیزهایی بهدست میآید و چیزهایی از دست
میرود. معمولا جایی نزدیک به انتهای سفر، قهرمان داستان به شناخت جدیدی از خودش میرسد
و گامی به سوی تغییر برمیدارد. به نظر من در این داستان چنین اتفاقی نمیافتد. یا
حداقل آنقدر نرم و نامحسوس پیش میرود که با تلقی معمول از تحول شخصیت داستانی متفاوت
است. تلقی شخصیت اصلی از جهان پیرامون خود در ابتدای داستان، بسیار نزدیک است به چیزی
که در انتهای داستان هم میبینیم. تحول ناگهانی و شدیدی اتفاق نمیافتد. همانطور که
در زندگی معمول خیلی از آدمها هم، اوضاع همینگونه است. لزوما قرار نیست که یک تصادف
مهیب، یا یک بیماری شدید، یا ناامید شدن از یک رابطه دوستانه، آدمها را متحول کند.
البته در بیشتر داستانها این اتفاق میافتد، اما خوب است که روایتی درباره آدمهای
دیگر دنیا هم داشته باشیم؛ آنهایی که چندان تغییر نمیکنند.
علت انتخاب مشکلی چنین طنزآلود و عجیب برای پدر چه بوده است؟
علتش دقیقا به همین طنزآلود و عجیب بودن برمیگردد، زیرا ظرفیت قابلتوجهی
دارد برای اینکه بشود بهشکلی طنزآمیز نگاهش کرد. مشکلی است که کمتر کسی با آن مواجه
شده؛ فکر میکنیم که خب حداقل از این نظر اوضاعمان دست خودمان است. بیشتر بیماریهای
دیگری که آدمها دچارش میشوند، چنین ظرفیتی ندارند یا آنقدر دردناکند که نمیشود
بهراحتی از این زاویه نگاهشان کرد. این بیماری در طول داستان آنقدرها جدی نیست. حتی
بدون اوج و فرود خاصی و در طول عملی کمتر از یک ساعت درمان میشود. اما از طرف دیگر،
علت اساسی سفر این پدر و پسر به آلمان و حتی آن تصادفِ قبل از سفر است. من میخواستم
شخصیتی بسازم که نگاهش به دنیای اطراف، تلخ و گزنده در عینحال طنزآمیز باشد و فکر
کردم که نگاه شخصیت اصلی به این بیماری و تاثیری که بر زندگیاش داشته است، به ساختن
فضای مورد نظرم کمک میکند.
بهعنوان یک نویسنده جوان با چه مشکلاتی در بازار نشر ایران مواجه هستید؟
فکر میکنم مشکلات اساسی بازار نشر ایران، ربطی به جوان یا باتجربه بودن
نویسندهها ندارد. این مشکلات، آنقدر بزرگاند که گریبان همه را میگیرند. در درجه
اول، ادبیات داستانی ایران با مشکل کمبود مخاطب مواجه است. در طول این سالها، تیراژ
کتابهای ادبیات داستانی، بهطور مداوم کمتر شده است. کمکم حلقه بسیار کوچکی شکل
گرفته که خودشان مینویسند، چاپ میکنند، میخوانند و در مورد همدیگر نظر میدهند.
تشخیص اینکه چه عواملی کار را به اینجا رسانده است، در توان من نیست. با این حال،
فکر میکنم گسترش سریع و بیوقفهی اینترنت و رواج سبکی از زندگی که با محوریت اینترنت
و ابزارهای جدید ارتباطی شکل گرفته، تاثیر غیرقابل انکاری در این موضوع داشته است.
از طرف دیگر، گذران زندگی از راه نویسندگی در ایران ممکن نیست و طبیعتا نویسندهها
باید شغلی دائمی برای گذران امور داشته باشند و در کنار آن به نویسندگی بپردازند. درحالیکه
نوشتن، مثل تمام مهارتهای دیگر، برای ارتقا علاوه بر استعداد نیاز به تمرین و ممارست
دائمی دارد. فوتبالیستی را در نظر بگیرید که هر صبح میرود اداره و فقط شبها یک ساعت
فرصتی برای تمرین پیدا میکند. طبیعی است که چنین بازیکنی هیچوقت تبدیل به یک فوتبالیست
حرفهای نمیشود و تا وقتی شرایطش را عوض نکند، توان رقابت با بازیکنهای حرفهای لیگهای
معتبر جهانی را نخواهد داشت؛ طبعا نویسندگان همچنین وضعی دارند و وقتی نتوانند
ممارست در کارشان داشته باشند و نویسندگی شغل دومشان باشد، نباید انتظار داشت
نتیجه کارشان هم اثر قابل رقابتی باشد؛ در نتیجه بهمرور از مخاطب داستانهای
ایرانی هم کاسته میشود.
رضا شایستهاقدم