شکوه قاسمنیا؛ نویسنده و شاعر پیشکسوت کودک و نوجوان است و تاکنون دویست
اثر برای کودک و نوجوان به قلم او چاپ شده است. او همچنین سردبیری مجلههای «شاپرک»،
«قلک»، «رشد» و «شباب» را برعهده داشته و مدیریت نشر خانه هنر و ادبیات و کتاب ارغوانی
هم بر عهده قاسمنیا بوده است. اخیرا رمان نوجوان «کاش یکی قصهاش را میگفت» به قلم
این نویسنده در نشر محرابقلم چاپ شده است. «کاش یکی قصهاش را میگفت» خاطرههای پسربچه
معلولی را بیان میکند که همراه پدر، مادر، مادربزرگ و خواهر و برادرش زندگی میکند
تا اینکه در اثر بمباران عراقیها، خانوادهاش را از دست میدهد و مادربزرگش سرپرستی
او را برعهده میگیرد. مادربزرگ به او علاقه ندارد و از طرفی اوضاع مالیاش هم مناسب
نیست و… شکوه قاسمنیا میگوید، قصد داشته گوشهاى از رنجهاى یک زن را به تصویر
بکشد؛ زنى که اضافه بر همه رنجها و مصیبتهاى آدمهاى این قصه، بار رنج زن بودن خود
را هم به دوش مىکشد؛ رنجى درونى و تحمیلشده، مثل جنگ تحمیلى. با این نویسنده به
بهانه انتشار اثرش گفتوگو کردهایم.
چه شد که داستانی درباره جنگ تحمیلی برای نوجوانهایی که هیچ خاطرهای
از آن دوران ندارند نوشتید؟
تصمیم خاصى در این زمینه نداشتم
و اصلا حرف خاصى هم در روایت جنگ نداشتم. حرف اصلىام در داستان چیز دیگرى بود. براى
هر حرفى باید فضایى را انتخاب کرد و من براى رساندن حرفم فضای جنگ را انتخاب کردم.
به نظرم بد هم نشد و از این انتخاب راضى بودم. حرف اصلى، تاکید بر اصالت نوشتن و رسالت
نویسنده بوده است؛ شاید کسى به دنیا مىآید و مىماند تا چیزى را بنویسد؛ همانطور
که شخصیت معلول این داستان سرانجام برای خودش و خواننده کشف مىکند، دلیل آمدن و بودنش
چه بوده است.
مخاطبها شما را بهعنوان نویسنده و شاعر حوزه کودک و خردسال میشناسند؛
چه شد رمانی که برای نوجوانها نوشتید؟
کلا نوشتن براى خودم را دوست دارم، حال اینکه وقت نوشتن به کدام بخش
از خودم نزدیکتر باشم، شوق مرا براى نوشتن از زبان آن بخش از خودم دامن مىزند. این داستان را حدود ١۵ سال پیش نوشتم. در
آن زمان مخاطب خاصى در نظرم نبود و قصد چاپش را هم نداشتم. اما چه شد که نوشتم؛ در
آن زمان با دوستى بحث و گفتوگویى داشتیم درباره اینکه نویسنده کودک مىتواند براى
بزرگسال هم بنویسد یا نه؟! من مىگفتم نویسنده کودک اگر شروط اولیه نویسنده شدن را
داشته باشد مىتواند برای سایر گروههای سنی هم بنویسد، اما نویسنده بزرگسال هرچه قدر
هم توانمند و حرفهاى باشد نمىتواند یکشبه برای کودکها بنویسد. ولی آن دوست نظرى
مخالف من داشت. همان شب سوژه این قصه در سرم جرقه زد و ظرف دو،سه روز بر کاغذ آوردم
و ظرف دو،سه ماه چاپ شد و ظرف یکسال باوجود توزیع ناقص ناشر، توانست سه جایزه از جشنوارههاى
مختلف کسب کند و ناتوانى من بهعنوان ناشر در پخش و توزیع کتاب سالها ادامه داشت.
در تمام این سالها دوست و همکار عزیزم جناب شهرام اقبالزاده اصرار بر تجدید حیات
این کتاب داشتند تا سرانجام کتابم دوباره و با شکل تازهای ازسوی نشر محراب قلم منتشر
شد.
به نظر خودتان این رمان حائز چه ویژگیهایی است که بتواند مخاطب نوجوان
را بهخود جذب کند؟
اگر خواننده کتاب، آن را بهعنوان داستانی که درباره جنگ انتخاب کرده،
بخواند، هیچ! هیچ ویژگى و امتیازى نسبت به خیلى از آثار ارائه شده در این زمینه ندارد.
اما اگر با نگاهى بازتر آن را بخواند شاید بتواند به مکاشفات و دریافتهایى برسد که
مورد نظر من بهعنوان نویسنده بوده است.
شما در داستان زنی افسرده و غمگین را به تصویر میکشید، زنی که فرزندش
آرزو دارد خندهاش را ببیند؛ دلیل اینهمه ناراحتی و دلمردگی و آزردگی و به تصویر کشیدن
آن برای مخاطبها نوجوان چیست؟
من یک زنم و چه دلیلى موجهتر از اینکه بتوانم گوشهاى از رنجهاى یک
زن را به تصویر بکشم؟ زنى که اضافه بر همه رنجها و مصیبتهاى همه آدمهاى این قصه،
بار رنج زن بودن خود را هم به دوش مىکشد؛ رنجى درونى و تحمیلشده، مثل جنگ تحمیلى
اما در همین گیرودار تلاش کردهام بهشدت از مستقیمگویى و مستقیمنمایى بپرهیزم.
منظورتان از رنج زن بودن، چیست؟
این زن از طرفی گرفتار فرهنگ و آداب و رسوم و بایدونبایدهاى اجتماعى
و خانوادگى است، از طرفی دیگر از عشقش به پسر عمویش گذشته است و تن به ازدواجى ناخواسته
و بىعشق داده است. به وظایف همسرى و مادرى، گردن نهاده اما سرخورده و بىانگیزه است
و همه مهرش را به فرزند معلولاش بخشیده که مثل خود او اسیر تحقیرها و پسزدگیهاست
و از طرف دیگر، به جهت زن بودن چنان از مهر زنانه لبریز است که متمرکز بر خود نیست.
پازل تکهتکهای است که هر تکهاش گوشهاى افتاده و نمىتواند کامل بشود، به نظر من
زن ذاتا مهرآفرینترین موجود است و به همین دلیل نمىتواند با خود و براى خود باشد
و من این را رنج زن بودن مىدانم، اینکه هیچوقت نمىتوانى خود را کامل دریابى و به
خود برسى.
نوجوان معلول داستان هیچ نامی ندارد؛ آیا این کار تمهیدی هدفمند بوده
است؟
یاد گرفتهام قلمم، حتى کلمهاى بىنقش در سیر ماجرا را به کاغذ نیاورد.
نامگذارى براى پسرک هم نقش و تاثیرى در پیشبرد داستان نداشت، چه فرق مىکرد اسم داشته
باشد یا نه؟ آنچه مهم بود نمایاندن ظاهر او، افکارش، احساساتش و… بود. اتفاقا شاید
این بىاسمى مىتواند کمک کند که او به بسیاری از آسیبدیدههای جنگ هم تعمیم پیدا
کند.
چرا وقتی پسرمعلول درباره چگونگی از بین رفتن خانوادهاش صحبت میکند
نشانهای از غم و اندوه و ناراحتی در حرفهایش وجود ندارد؟
داستان براساس ابراز احساسات نوشته نشده است؛ خواست من این بود. مىخواستم
نگاهی روانشناسانه به شخصیتها داشته باشم. نشانهها و کدهاى شناسایى احساسات را دادهام
تا آنجا که امکان داشت. رفتار و خودگویههاى پسرک، مىتواند سرنخهایى براى شناخت
شخصیتش و چگونگى دریافت احساساتش باشند. او شخصیتى طرد شده است و این حس طردشدگى در
او نوعى بىحسى یا تسلیم را ایجاد کرده است. خلاصه اینکه تلاش کردهام بهشدت از مستقیمگویى
و مستقیمنمایى پرهیز کنم.
دلیل این همه تحقیر و ناراحتی در صحبت کردن مادربزرگ نسبت به بچه معلول
چیست؟
دلیلى کاملا روانشناسانه دارد که نشانههای آن در داستان وجود دارد.
آنجا که مادربزرگ از روز به دنیا آمدن پسرک یاد مىکند و مىگوید که فرزندش، هدیه
چشم روشنى برایش نخریده است و فقط براى همسرش هدیه خریده است. در پس ذهن مادر بزرگ،
رنجیدگى از نامهربانى و بىتوجهى پسرش در گذر سالهاست؛ اما به زبان و با برداشتى خودخواسته،
بدقدمى این بچه معلول را دلیل و توجیه کم مهرى پسرش مىداند و ابراز مىکند.
تکههایی از داستان مربوط به حرفهای مادر با زهراست، درحالیکه مردهاند.
این بخش چه کارکردی در داستان داشت؟! به نظر میرسد سبب پراکندگی داستانتان شده است.
اگر مىتوانستم توضیح بدهم که دیگر بهعنوان بخشى از داستان آن را نمىنوشتم.
ببیند زندگى توامان زندگان و مردگان و تاثیر این دو برهم مورد نظرم بوده است و مسیر
رشدى که این دو باید در عوالم خود طى کنند. براى انسجام و پیوستگى بیشتر مراحل داستان،
صحبتهای این مادر و دختر از دنیا رفته را لازم داشتم.
ملیسا معمار
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است