تالارِ شعرخوانی امروز با غلامرضا بروسان برگزار میگردد. شاعری که در ۳۸ سالگی و در اثر سانحه رانندگی به همراه همسر و فرزندش، دنیا زمینی را ترک گفتند.
شاعری که سرودههای عاشقانهاش چون تیری بر قلب و دل مینشنید و هوای آن را به ما میدهد که معشوقهای داشته باشیم. تا عاشق بمانیم و یا عاشق شویم. عاشق کسی که قدر احساسات را میداند. عاشق کسی که با او بودن ثانیهها و ساعتها دیگر معنی معنوی خود را از دست میدهند و لحظهها با طعم شراب ناب بهشتی روی زمین مزه میشود…و او چه زیبا گفت: اگر نبودم مرا در چیزهایی پیدا کنید که دوستشان داشتم…
میخوانیم کوتاه، چندی از سرودههایش را:
آیا
چیزی غمگینتر از توقف قطاری در باران هست؟
آیا
کسی شِکوههای یک ماشین بهسرقترفته را شنیدهاست؟
آیا
هیچ رئیسجمهوری در زلزله مردهاست؟
از جنگ دلم میگیرد
و از قطاری که مُهمات حمل میکند
میخواهم دنیا را به آتش کشم
***
تو نیستی و هنوز مورچهها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما در شب دیده میشود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود
***
تنهایی در اتوبوس چهلوچهار نفر است
تنهایی در قطار
هزارنفر
به تو فکر میکنم
در چشمهای بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر میکنم
و هر روز
به تعداد تمام دندانهایم سیگار میکشم
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس میکنیم
***
بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس میکنم
که باد را به وحشت میاندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده است
زیباترین درختان کاج را حتی زنان غمگینی احساس میکنم
که بر گوری گمنام مویه میکنند
آه
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکتۀ قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشهٔ دست تو از هوش میرود
ساعت ده است
و عقربهها با دو انگشت هفتی را نشان میدهند
که به سمت چپ قلب فرو میافتد.