راه ساده برای آشنایی با یک شهر این است که انسان بداند مردم آن شهر چگونه کار میکنند، چگونه عشق میورزند و چگونه میمیرند.
در شهر کوچک ما، گویا بر اثر آبوهواست که این هر سه با هم و بهصورتی داغ و با گیجی انجام میگیرد.
*****
در هتل، نگهبان شب که مرد قابلاطمینانی است گفت که با این همه موش، او در انتظار یک بدبختی است.
پرسیدم که به عقیدهی او در انتظار چه نوع بدبختی میتوان بود؟ نمیدانست و میگفت بدبختی قابلپیشبینی نیست، اما اگر زلزلهای بهوقوع بپیوندد برای او بههیچوجه تعجبآور نخواهد بود.
*****
روزنامهها که در ماجرای موشها آنهمه پرگویی کرده بودند، دیگر حرفی نمیزدند. زیرا موشها در کوچه میمیرند، اما انسانها درون خانهها. و روزنامهها فقط با کوچه کار دارند.
*****
بلاها را باور نداشتند. بلا مقیاس انسانی ندارد. از اینرو انسان با خود میگوید که بلا حقیقت ندارد و خواب آشفتهای است که میگذرد. اما نمیگذرد و انسانها هستند که از خواب آشفتهای به خواب آشفتهی دیگر دچار میشوند.
*****
پیوسته در تاریخ ساعتی فرا میرسد که در آن، آنکه جرئت کند و بگوید دو دو تا چهارتا میشود مجازاتش مرگ است.
There are no comments yet