کیوان خیلی ناراحت بود. نمیدانستم چطور میتوانستم آرامش کنم.
با خود گفتم هرچه بگویم فایدهای ندارد، بهتر است فقط گوش کنم. هی گفت و نالید و اشک ریخت و هی گوش دادم.
ازم سوالی پرسید که مجبور بودم، من هم لبهایم را باز کنم.
کیوان گفت: چرا آدمها شبیه حرفهاشون نیستن؟
بیاختیار گفتم: چون آدمن دیگه!
کیوان چیزی نگفت و زیر لب جواب من را زمزمه کرد…چون آدمن دیگه…آدمن دیگه…آدم
وانگهی شروع کرد به نالیدن و گفت: خدا هم ما رو تنها گذاشته…
پیرمردی لاغر با کلاهی مشکی و با عینکی مستطیلی بر چشماناش که گویی تخم چشمانش از شیشهی عینک زده بیرون، ناگهان آمد و کنار ما ایستاد.
اول ترسیدیم…بلند میخندید…قهقههزنان…
با پیرمرد حرف زدم، گویی نمیشنید…فقط میخندید!
کیوان عصبانی شده بود و به من گفت که برویم…
پیرمرد زد زیر گریه…گریهای که گریه بودا…
رو به ما نبود و داشت وری دیگر را نگاه میکرد و بلند گفت: هر موقع فکر کردید تنهایید و خدا هم تنهاتون گذاشته بگید والضحی…
به کیوان گفتم: ولش کن، داره از قرآن میگه تو این چیزها رو قبول نداری، این پیری هم معلوم نیست چند چند هست با خودش.
کیوان هم انگار نشنید یا نمیخواست بشنود، تنهای زد به من که جلوتر برود تا حرفهای پیرمرد را با دقت گوش کند…
پیرمرد میگفت: منم هیچی را قبول ندارم و میخندید و گریه میکرد.
صحنهی ابزورد یا پوچی بود….کیوان هم افتاد به خنده و گریه!
پیرمرد ادامه داد: قبول ندارم اما خدا برای ما قسم خورده…میبینید؟ خدا برای انسان قسم خورده که تنها نیست و پیشش هست.
بیخیال دین و مذهب
قسم خورده…قسم خورده بعد گفته
سوگند به روشنایى روز
سوگند به شب آن گاه که آرام گیرد
که پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است.
پیرمرد راهش را گرفت و از ما دور شد که دیگر ندیدیم او را…
کیوان گوشیاش را در آورد تا سرچ کند «والضحی» …گفتم شب است و دزدها در کمین…نمیشنید
کیوان گفت: خدا قسم خورده…
گفتم: بابا تو که این چیزا رو قبول نداری
گفت: نداشته باشم…والضحی رو قبول دارم اصن به تو چه؟ دو بار قسم خورد و بعدش گفت که منو رها نکرده…خدا برای من قسم خورد؟ میفهمی؟ همون اولش زرتی نیامد بگه…گریه کنان گفت: قسم خورد…
خدا که دیگه آدم نیست! با خوشحالی گفت: خدا که آدم نیست…
تا نزدیکهای صبح قدم زدیم…
کیوان به من گفت: روزی وقتی به مکزیک سفر کرده بوده، روی دیواری بلند که رو به رویش پلیست که خیلی ها آنجا خودکشی میکنند، نوشته بود: هی آدمها…قبل از هر کاری به نشانهها توجه کنید…در نشانه ها نجات خود را دریابید…
شاید این «پیرمرد» و «ماه» که آن شب انگار در بیست متری ما بود، نشانهای بود برای کیوان…اینکه تنها نیست…دست ما آن شب از روی زمین به ماه میرسید.
بعد از اون دیدم هر موقع کسی بهش میگه من تنهام و خدا هم ما رو ول کرده میگه: والضحی که پروردگارت تو را رها نکرده با هر عقیدهای که هستی…هر موقع فکر کردی خدا ولت کرده، با خودت گفتی دیگه خیلی تنهایی که خدا هم نیست، برو اینو بخوان…
سوگند به روشنایى روز
سوگند به شب آن گاه که آرام گیرد
که پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است.
تمام شد آن شب و یاد جملهای از مامانبزرگم افتادم…هر موقع ناراحت بودم وقتی زنده میرفتم پیشش، میدونست زیاد به خودکشی فکر میکنم. همیشه توصیه میکرد که هر موقع خواستی خودکشی کنم مامانجون، به جهنم فقط قبلش یه میوه پیدا کن و میوه بخور…میپرسیدم: چرا؟ فقط میگفت: نشانهاس…نصیحت نمیکرد، ناراحت هم نشان نمیداد، فکر میکردم مسخره میکنه حتما…بعد میرفت آشپزخانه و برایام میوه میآورد…
سالها بعد از مرگش فهمیدم…شاید گاهی نشانهها آدم را نجات بده و بگه به ما که تسلیم نشیم. مادر بزرگ به اندازه سواد خودش با اینکه از حرف من ناراحت میشد، بهم اینمدلی میگفت…میوه پیدا کن و میوه بخور!
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بههر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
باباطاهر
اگر توانستید شعر بالا را با نوای شجریان هم گوش دهید و بشنوید…
بخشی از محتوای متن(والضحی) در یکی از سخنرانیهای دکتر حسین الهیقمشهای اقتباس شده است.
طراحی متن و نویسنده: فرید اخباری
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است