ماجرا به زبان خودمانی این است که فردی میرود تا «شیری» روی بدن خود خالکوبی کند و تحمل دردهایش را ندارد که شرح زیبای آن را در شعر مولوی میخوانید.
در واقع منظور از این حکایت این نیز میتواند باشد که اگر چیزی میخواهی و بدان میخواهی برسی باید جیگر آن را هم داشته باشی و پای سختیهایش بایستی!
این حکایت بشنو از صاحب بیان | |
در طریق و عادت قزوینیان | |
بر تن و دست و کتفها بیدرنگ | |
میزدند از صورت شیر و پلنگ | |
بر چنان صورت پیاپی بی گزند | |
از سر سوزن کبودیها زنند | |
سوی دلاکی بشد قزوینیی | |
که کبودم زن بکن شیرینیی | |
گفت چه صورت زنم ای پهلوان | |
گفت بر زن صورت شیر ژیان | |
طالعم شیر است نقش شیر زن | |
جهد کن رنگ کبودی سیر زن | |
گفت بر چه موضعت صورت زنم | |
گفت بر شانه گهم زن آن رقم | |
تا شود پشتم قوی در رزم و بزم | |
با چنین شیر ژیان در عزم حزم | |
چون که او سوزن فرو بردن گرفت | |
درد آن در شانگه مسکن گرفت | |
پهلوان در ناله آمد کای سنی | |
مر مرا کشتی چه صورت می زنی | |
گفت آخر شیر فرمودی مرا | |
گفت از چه عضو کردی ابتدا | |
گفت از دُمگاه آغازیده ام | |
گفت دم بگذار ای دو دیده ام | |
از دُم و دُمگاه شیرم دَم گرفت | |
دُمگه او دَمگهم محکم گرفت | |
شیر بی دم باش گو ای شیر ساز | |
که دلم سستی گرفت از زخم گاز | |
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم | |
بی محابا بی مواسائی و رحم | |
بانگ زد او کاین چه اندام است از او | |
گفت او گوش است این ای نیکخو | |
گفت تا گوشش نباشد ای همام | |
گوش را بگذار و کوته کن کلام | |
جانب دیگر خلش آغاز کرد | |
باز قزوینی فغان را ساز کرد | |
کاین سیُم جانب چه اندام است نیز | |
گفت این است اشکم شیر ای عزیز | |
گفت گو اشکم نباشد شیر را | |
خود چه اشکم باید این ادبیر را | |
درد افزون گشت کم زن زخمها | |
اشکم چه شیر را بهر خدا | |
خیره شد دلاک و بس حیران بماند | |
تا به دیر انگشت در دندان بماند | |
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد | |
گفت در عالم کسی را این فتاد؟ | |
شیر بی دُم و سر و اشکم که دید | |
این چنین شیری خدا کی آفرید؟ | |
چون نداری طاقت سوزن زدن | |
از چنین شیر ژیان پس دم مزن | |
ای برادر صبر کن بر درد نیش | |
تا رهی از نیش نفس گبر خویش | |
کان گروهی که رهیدند از وجود | |
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود | |
هر که مُرد اندر تن او نفس گبر | |
مر و را فرمان برد خورشید و ابر | |
چون دلش آموخت شمع افروختن | |
آفتاب او را نیارد سوختن | |
گفت حق در آفتاب منتجم | |
ذکر تزاور کذا عن کهفهم | |
خفتگانی کز خدا بُد کارشان | |
میل کردی آفتاب از غارشان | |
خار، جمله لطف، چون گل می شود | |
پیش جزوی کو بر کلّ میشود | |
چیست تعظیم خدا افراشتن؟ | |
خویشتن را خوار و خاکی داشتن | |
چیست توحید خدا آموختن؟ | |
خویشتن را پیش واحد سوختن | |
گر همی خواهی که بفروزی چو روز | |
هستی همچون شب خود را بسوز |
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است