گدایی در خونهی این و اون کنیم بهتره یا بریم به خدا بگیم و یه پروردگار داشته باشیم.
ما از یه جا حقوق میگیریم…
اگر مردم بدونن با تزویر و این چیزا روزیت زیاد نمیشه دیگه همهی اینها باطل میشه
از بالا خبر دادن روزی شما در آسمانه…روزیت با تزویر زیاد نمیشه
رب ما یکیه، روزی دهندهی ما یکیه
اگر یکی بهت اخم کرد ناراحت نشو…
میدونی چرا؟
یکیو میفرسته میگه برو به این اخم کن و بهش بگو من ازت راضی نیستم
بعد اگر تغییر کنی یکی میاد خوش و خندون…
یه نفره که اخم کرده…فقط یه نفر…حالا اگر به فکری به حال خودت کنی وضع رو تغییر میکنی…
آخه اول قبض میفرستن
اگر پرداخت نکردی
چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
غصه برات میفرستن بعد اگه اصلاح کردی زهی سعادت..
وگرنه همینجور برات قبض میاد و غصه میخوری
از سخنرانیهای دکتر الهیقمشهای
و اما حکایت مولانا مرتبط با سخنان الهیقمشهای …
اگر حوصله ندارید نخوانید زوری نیست اما اگر خیلی ناراحت هستید و غصه دارید و هی ریجکت شدید، خواندن متن بالا و شعر پایین خیلی وقت نمیگیره ازتون شاید عوض شد اوضاع…
صومعهٔ عیسیست خوان اهل دل
هان و هان ای مبتلا این در مهل
جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق
بر در آن صومعهٔ عیسی صباح
تا بدم اوشان رهاند از جناح
او چو فارغ گشتی از اوراد خویش
چاشتگه بیرون شدی آن خوبکیش
جوق جوقی مبتلا دیدی نزار
شسته بر در در امید و انتظار
گفتی ای اصحاب آفت از خدا
حاجت این جملگانتان شد روا
هین روان گردید بی رنج و عنا
سوی غفاری و اکرام خدا
جملگان چون اشتران بستهپای
که گشایی زانوی ایشان برای
خوش دوان و شادمانه سوی خان
از دعای او شدندی پا دوان
آزمودی تو بسی آفات خویش
یافتی صحت ازین شاهان کیش
چند آن لنگی تو رهوار شد
چند جانت بی غم و آزار شد
ای مغفل رشتهای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسلنوشی تو
لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان در یاب و استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
تا گلستانشان سوی تو بشکفد
میوههای پخته بر خود وا کفد
هم بر آن در گرد کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجهتاش
چون سگان هم مر سگان را ناصحاند
که دل اندر خانهٔ اول ببند
آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار آن را ممان
میگزندش تا ز ادب آنجا رود
وز مقام اولین مفلح شود
میگزندش کای سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو
بر همان در همچو حلقه بسته باش
پاسبان و چابک و برجسته باش
صورت نقض وفای ما مباش
بیوفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون سگان را عار بود
بیوفایی چون روا داری نمود
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
حق مادر بعد از آن شد کان کریم
کرد او را از جنین تو غریم
صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او ترا
متصل را کرد تدبیرش جدا
حق هزاران صنعت و فن ساختست
تا که مادر بر تو مهر انداختست
پس حق حق سابق از مادر بود
هر که آن حق را نداند خر بود
آنک مادر آفرید و ضرع و شیر
با پدر کردش قرین آن خود مگیر
ای خداوند ای قدیم احسان تو
آنکه دانم وانکه نه هم آن تو
تو بفرمودی که حق را یاد کن
زانک حق من نمیگردد کهن
یاد کن لطفی که کردم آن صبوح
با شما از حفظ در کشتی نوح
پیله بابایانتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجش امان
آب آتش خو زمین بگرفته بود
موج او مر اوج که را میربود
حفظ کردم من نکردم ردتان
در وجود جد جد جدتان
چون شدی سر پشت پایت چون زنم
کارگاه خویش ضایع چون کنم
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفاییها بری
سوی من آیی گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر ترا پرسم که کو گویی که رفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین
یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان
بیمدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیر ای یار دلیر
کو منزه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او بر آرد از کدورتها صفا
مر جفاهای ترا گیرد وفا
چون جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا روی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود یعنی مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهن
پیش از آن کین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را بلاش
در معاصی قبضها دلگیر شد
قبضها بعد از اجل زنجیر شد
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
عیشه ضنک و نجزی بالعمی
دزد چون مال کسان را میبرد
قبض و دلتنگی دلش را میخلد
او همیگوید عجب این قبض چیست
قبض آن مظلوم کز شرت گریست
چون بدین قبض التفاتی کم کند
باد اصرار آتشش را دم کند
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم
غصهها زندان شدست و چارمیخ
غصه بیخست و بروید شاخ بیخ
بیخ پنهان بود هم شد آشکار
قبض و بسط اندرون بیخی شمار
چونک بیخ بد بود زودش بزن
تا نروید زشتخاری در چمن
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زانک سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون بر آید میوه با اصحاب ده
There are no comments yet