عبور میان «وحشی‌های خون‌خوار» | پایگاه خبری صبا
امروز ۵ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۲۰:۰۴
تالارِ داستان کوتاه صبا

عبور میان «وحشی‌های خون‌خوار»

همه همونی هستند که خودشون به اون باور دارن....

تالارِ داستان کوتاه صبا

همان روزی که معلم ادبیات سوم دبیرستانش بهش گفته بود همچین چیزی امکان نداره، بیخیالش شده بود.

کیوان در نوجوانی خیلی تاثیرپذیر بود و انگار از معلم ادبیاتش آقای رسولی این انتظار رو نداشت. آخه همیشه داستان‌هایش را می‌خواند و تعریف می‌کرد.

دوشنبه کیوان به آقای رسولی گفته بود میخوام فیلمنامه‌نویس شم. چیزی کم ندارم از بقیه البته کمی تنبانم گشاد است اما اونم حل می‌کنم. آقای رسولی از کیوان پرسید: کس و کاری داری تو سینما و کیوان هم گفته بود: «نه»…آقای رسولی هم قاطع و با ریشخند گفت: امکان نداره…فوقش همین داستان‌های کوتاهی که می‌نویسی و ما بخونیم. وقتت رو با این چرت و پرت ها و این خیال‌ها تلف نکن.

کیوان گریه نکرد اما درونش پر از اشک و اندوه شده بود. فوقش می‌تونه همین داستان‌های کوتاه رو بنویسه…اما یک کلمه‌ی آقای رسولی برایش خیلی سنگین بود…«خیال»…اما کیوان رویا و امید داشت…

نوشته‌های کیوان کوتاه بود و بین بچه‌های مدرسه خیلی طرفدار داشت. توی دبیرستان همه فقط به فکر کنکور و تست هستند اما گاهی از آقای رسولی خواهش می‌کردند یه ربع آخر کلاس کیوان داستان‌هایش را بخواند.

اما اون دوشنبه، برای کیوان موج ناتوانی آورد. ناتوانی در جسمش و نه در ذهنش! اما کم‌کم دیگر نمی‌توانست بنویسد…

آخرای سال تحصیلی سوم دبیرستان شده بود و خیلی وقت بود کیوان دیگه داستانی نداشت…چیزی ننوشته بود…حتی وقتی رتبه‌ی دوم جایزه داستان نویسی منطقه ۱۲ تهران آموزش و پرورش را آورد، باز هم ناتوان بود و با خود می‌گفت برای گذشته بود…اون نوشته‌ها هم شانسی و لحظه‌ای بود و داستان‌های کوتاهی در مدت زمان کوتاهی در زندگی من بود.

من هیچ رابطه‌ای در سینما ندارم اما این همه‌ی ماجرا نیست، من قصه‌ای ندارم بنویسم و ذهنم دیگر به نوشتن نمی‌رود…

کیوان به سینما می‌رفت.تنها…کمتر کسی رو میشناسم تنهایی سینما بره…تنهایی تئاتر بره…تنهایی کافه بره و تنهایی قدم بزنه…حالا دیگر به خیال رسیده بود…خیال اینکه کاش می‌توانستم بنویسم…خیال اینکه کاش فیلم‌نامه نویس فلان فیلم باشم یا بهمان فیلم را من می‌نوشتم.

و فراموشی در کیوان رخنه کرده بود…از بعد از آن دوشنبه…اینکه از دوران راهنمایی تا همین سوم دبیرستان می‌نوشت و بچه‌ها و معلم‌ها عاشق نوشته‌هایش بودند. به خصوص عاشق ساختارشکنی‌هایش که گاهی در نوشته‌هایش لفظ‌های غیرقابل پخش می‌نوشت که بین بچه‌های هم سن و سالش رایج بود.

اینکه قصه‌هایش روی همون بچه‌های مدرسه تاثیر گذار بود…فراموشش شده بود و فقط یک چیز یادش مانده بود: همچین چیزی امکان نداره و فوقش بتونی همین داستان‌های کوتاه رو بنویسی…

کنکور هم تمام شد و یک سال شد که کیوان دیگر دست به قلم نبود و مدادش فقط تست‌های کنکور را سیاه می‌کرد. او که به خواست خودش در رشته‌ی ریاضی درس نخوانده بود، آخر سر رشته‌ی حسابداری دانشگاه آزاد تهران مرکز قبول شد و لیسانسش را هم گرفت.

در همه‌ی این سالها که پنج سال شده بود کیوان فقط خیال‌پرداز شده بود و هیچی نمی‌نوشت و فقط به سینما می‌رفت و هم‌چنان تنها…نمی‌دانم، هیچوقت هم نتوانست رابطه‌ی عاطفی با دختری برقرار کند، شاید دخترهای اطرافش همه سودای کار اداری و حسابداری داشتند و کیوان عاشق فکر کردن و سینما بود! کسی هم مود خودش کنارش نبود…اما شاید می‌توانست از اون دانشکده بیاد بیرون و بره یه جای دیگه…شاید…

با خود تکرار می‌کرد من که رابطه‌ش هم ندارم…رفت سر کار…حسابدار شد…اوایل خوب کار می‌کرد…دوماه گذشت همش اشتباه پشت اشتباه توی حساب‌ها، که اخراجش کردن و کیوان از چهارراه ولیعصر تا تجریش پیاده رفت.

تجریش که رسید وسط میدون گرفت نشست و دراز کشید. رویاها دور سرش می‌چرخید…«رویا»…او باید تصمیم می‌گرفت و یاد یکی از نوشته‌هاش افتاده بود تو بخشی از یکی از متن‌هاش…«تردید میان قلب و عقل، کار قمارباز نیست!»

خوشش آمد…دراز کشیده بود…

یه دیوونه اومد سمتش…دیوونه می‌گم چون دقیق نمیدونم باید چی بگم. ژولیده پولیده بود و اولش هم کیوان ترسید که مرد لاغراندام و موفرفری ژولیده سمتش آمد و تعادلی در گفتار و حرکتش نبود…

دیوونه به کیوان گفت: من عاشق سینمام…یه رازی می‌خوام بهت می‌خوام بگم…بین خودمون می‌مونه؟ کیوان گفت: آره حتما…دیوونه گفت: من اصغر فرهادی هستم. یعنی همه‌ی فیلمنامه‌های اصغر فرهادی رو من نوشتم. به کیوان گفت: «به رنگ ارغوان» رو دیدی؟ کیوان گفت: آره…دیوونه گفت: اونو من کارگردانی کردم.

بعد از خود بیخود شد و گریه کرد و فحش به زمین و زمون داد…اون‌ها من هستند…اونا جای منو گرفتن…سرم کلاه گذاشتن…

کیوان آمد خانه…گفت: ترید میان عقل و قلب، کار قمارباز نیست…نوشت؛ بعد از چند سال…پاره‌اش کرد….زور می‌زد…نمیومد…حرف آقای رسولی تو گوشش حک شده بود…فوقش همین داستان‌های کوتاه رو بتونی….

نه می‌نویسم…

کی گفته؟ کی تعیین می‌کنه؟ همه ترس دارن خب منم یکیش….کی گفته فقط اونا میتونن؟ کی گفته من نمی‌تونم فیلمنامه بنویسم؟ کی گفته من فقط بلدم داستان کوتاه بنویسم؟ کی می‌گه؟ هرکی می‌گه خب بگه…به درک که می‌گه…بعد یاد یه جمله‌ی چارلز بوکوفسکی افتاد: [یه مرد سه تاچیز لازم داره: ایمان، ممارست، شانس…]

گور پدر همه…می‌نویسم…می‌نوشت و پاره می‌کرد…فقط می‌تونست قصه‌های کوتاه بنویسه…سال‌ها بود رفته بود توی جلدش که فقط می‌تونه کوتاه بنویسه….دل رو زد به دریا، یه داستانی رو شروع کرد درباره‌ی یه اسبی که می‌خواست سلطان جنگل بشه و شیر رو بکشونه پایین و اسب فقط یک دوست داشت که خودش بود…

باید خیلی می‌دوید…باید خیلی می‌دوید تا گیر نیفته و شیر رو گول بزنه تا بیفته توی یه گودال بزرگ….راهی نبود جز دویدن و اثبات کنه به بقیه‌ی حیوون‌های جنگل که فقط اون(همون اسبه) می‌تونه شیر رو شکست بده….نوشت و نوشت و نوشت…دوست نداشت داستان رو….می‌خواست داستان بلند بنویسه، آهو رو وارد داستان کرد، کلاغ رو آورد…عاشقانه‌ای برای یک آهو و گوزن نوشت…

زنبورها و مورچه‌ها را در قصه‌اش به جان هم انداخت…برای اسب رقیبی گذاشت…رقیب اسب یک الاغ دیوونه بود که خیلی اعتماد به نفس داشت و ….

بالاخره یه داستان بلند نوشت که دوستش نداشت اما خوشحال بود…حس رهایی…که می‌تونم…بعد توی خودش با دشمن‌های خیالیش حرف می‌زد و می‌گفت: اگر شما لعنتی‌ها هم می‌تونید، یه داستان بلند مزخرف بنویسید.بنویسید دیگه…. شما حتی جرات ندارید به قلم و خودکار دست بزنید کثافتا…!

چند سال گذشت…کیوان کلاس فیلم‌نامه نویسی می‌رفت…نمی‌تونست بنویسه…می‌نوشت اما خوب نبود…صدای آقای رسولی در درونش حک شده بود…بالاخره یه قصه‌ای نوشت که دوسش داشت… اسمش بود «وحشی‌های خون‌خوار»….

درباره‌ی عشق یک پسر ایرانی بود  به یه دختر عراقی که پدر دختره تو جنگ بین ایران و عراق کشته شده بود…پسر و دختر دانشجوی سینما شده بودند و دختر عراقی آمده بود ایران برای تحصیل…اما در میان این عشق، جنگی میان داعش و عراق راه می‌‌افتد و دختر باید برگرده عراق پیش مادرش و از میان وحشی‌های خون‌خوار عبور کنه…

کیوان فهمید حد و اندازه‌ش فقط داستان کوتاه نبود…او توانسته بود با هر سختی، فراتر بره…داستان بلند ….فیلمنامه‌ای که هنوز کسی حاضر نشده روش سرمایه‌گذاری کنه….کیوان تو فکر اولین داستان بلندش افتاد…اینکه اسب باید اونقدر تند می‌دوید که شیر رو شکست بده…می‌دونست باید مثل اسب قصه‌اش باشه و اینقدر بدوه تا فیلم‌نامه‌ش ساخته هم بشه…شاید آقای رسولی یه روزی اون فیلم رو ببینه…مثه اسب باید با الاغ‌هایی که اعتماد به نفسشون فقط بالا بود،بجنگه…دنیا پر بود از همین الاغ‌ها…

کیوان خوشحال اومد پیش من گفت: من یک اسبم…فهمیدم منظورشو….بالاخره فهمید اون چیزی نیست که بقیه میگن…او چیزیه که خودش باور داره…همه همونی هستند که خودشون به اون باور دارن….

کیوان بهم گفت تو برنامه‌نویسی رو به کجا رسوندی؟

گفتم: خیلی بعیده…میگن با این سرعت یادگیری‌ت، همچین چیزی امکان نداره که بتونی برنامه نویس حرفه‌ای بشم!

کیوان ازم پرسید: عاشقشی؟

گفتم: آره

گفت: مثل اسب باش…اسب تونست…حداقل تو داستان من سلطان جنگل شد…داستان من از درونم میومد…از عشق…از اون چیزی که باور داشتم، اینکه میشه و می‌شم…

با کیوان خداحافظی کردم و از چهارراه ولیعصر تا تجریش پیاده رفتم…

وسطای راه رسیدم به یه بیلبورد تبلیغاتی نوشته بود: ما درون یک دایره‌ی مشخص شده نیستیم…دایره‌های ما می‌تونه خیلی بزرگ باشه…فقط کافیه جرات کنی و بیا بیرون و ببینی چقدر دایره‌ات می‌تونه بزرگ بشه…تبلیغ آباژور بود…و برای من یک نشانه…یک تبلیغ برای من…خودم…

 

طراح متن و نویسنده: فرید اخباری

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است


جدول فروش فیلم ها

عنوان
فروش (تومان)
  • تگزاس۳
    ۲۴۵/۲۳۱/۳۴۳/۴۰۰
  • تمساح خونی
    168/280/427/250
  • مست عشق
    120/214/320/750
  • زودپز
    ۹۲/۶۲۸/۹۳۸/۰۰۰
  • پول و پارتی
    ۸۸/۷۵۹/۷۷۴/۵۰۰
  • خجالت نکش 2
    ۸۶/۲۶۱/۰۰۹/۲۰۰
  • سال گربه
    ۶۴/۶۰۶/۵۹۰/۰۰۰
  • ببعی قهرمان
    ۲۹/۱۰۴/۱۸۱/۵۰۰
  • قیف
    ۲۶/۲۷۷/۸۱۵/۱۰۰
  • مفت بر
    ۲۲/۳۰۵/۷۸۱/۱۰۰
  • قلب رقه
    ۱۲/۳۰۰/۹۶۸/۵۰۰
  • ملاقات با جادوگر
    11/345/347/500
  • شه‌سوار
    ۱۰/۲۲۹/۰۲۳/۵۰۰
  • شهرگربه‌ها۲
    ۱۰/۱۹۷/۸۹۳/۵۰۰
  • در آغوش درخت
    ۶/۶۷۶/۱۱۱/۵۰۰
  • آغوش باز
    ۲/۴۷۲/۷۲۵/۰۰۰
  • استاد
    ۵۰۴/۰۰۲/۵۰۰
  • آنها مرا دوست داشتند
    ۱۷۷/۱۶۵/۰۰۰
  • لختگی
    ۹۷/۳۶۵/۰۰۰
  • نفرین آرتا
    ۳۴/۴۳۵/۰۰۰