در میان گونههای نمایشی متنوع، تولید و اجرای آثار فانتزی، یکی از سختترین و در عین حال پرطرفدارترین و نمایشیترین نمونههای موجود است. نمایشهای فانتزی ساختار و کارکردی معمولاً کارتونی و اغراقآمیز دارند که اندکی لغزش و خطا در شیوه ارائه میتواند نتیجه را به کلی از مسیر مورد نظرش خارج بکند.
«داری اونجا چیکار میکنی؟» قرار بوده بر مبنای تعدادی از قطعههای نمایشی «شل سیلور استاین»، یک تئاتر فانتزی یا دستکم طنز سیاه باشد، ولی اکنون در مواجهه با اثری که در سالن انتظامی خانه هنرمندان اجرا میشود، شاهد نمایشی خشک، خشن و بیروح هستیم. نام شل سیلور استاین به تنهایی آنقدر جذابیت دارد که توجه هر کودک و نوجوان و بزرگسالِ علاقهمند به داستانهای فانتزی او را جلب بکند اما اگر خالق یک اثر نمایشی،که بر پایه نمایشنامههای کوتاه این نویسنده آمریکایی شکل گرفته، به درک و شناخت درستی از جهان فانتزی و محتوای اثر نرسیده باشد، نتیجه میشود نمایشی مغشوش که کمترین همراهی و اشتیاقی را از سوی تماشاگر دریافت نمیکند.
«داری اونجا…» با پخش ویدیوِ کوتاهی (شش دقیقه) در سالن تئاتر آغاز میشود؛ ویدیویی که در آن لئونارد (بهادر باستانحق) خودش را در توالت خانه حبس کرده تا با کَندنِ پوست و گوشت اضافهی گوشهی انگشتانش، نمایشگر وضعیت دردناک و دلخراش استرس و آشفتگی روحیاش باشد. اضطراب او را اصرارهای خشمگین پدر و مادرش پشتِ درِ توالت تشدید میکنند. تماشاگر تئاتر نمیداند چرا باید آن صحنههای خونبار و طاقتفرسا را تحمل بکند! بالاخره وقتی فیلم تمام و نمایش شروع میشود، لئونارد را در کافهای میبینیم که توجهاش به تابلو «ژَستن ممنوع» جلب شده و بعد، بحثی کسلکننده و بیفایده بر سر اینکه ژستن چیست میان او و گارسن (نسترن ابراهیمزاده) شکل میگیرد. در طول این اپیزود، تنها چیزی که اهمیت دارد و موجب میشود مخاطب نمایش را دنبال بکند، مکالمه آن دو و کنجکاوی برای کشف معنای ژستن است، وگرنه در سبک بازیها، میزانسن و حتا طراحی چهره، صحنه و لباس کمترین نشانی از فانتزی یا کمدی سیاه دیده نمیشود، همانطور که در اپیزود ویدیوییِ «داری اونجا چیکار میکنی؟!» خبری از فانتزی یا طنز نیست. نکته اینجاست که لئونارد،که در آغازِ اجرا دردی جانکاه را در کندنِ گوشتِ ناخن تحمل کرده، انگار باید آن زجر خودخواسته را با انتقام از آدمهایی تسکین بدهد که نه به پرسشهای او پاسخهای روشن میدهند و نه مطابق میل او رفتار و زندگی میکنند. لئونارد میگوید «من از چیزهایی که نمیدونم نمیترسم»! و مشکل اینست که او وقتی چیزی را میداند یا میشناسد، نمیتواند آن را درک و تحمل بکند. بنابراین برای خلاصشدن از آن، دست به عمل کشتن (حذف یا پاککردن صورتمساله) میزد. دقت بکنید به جملات خانم گارسن در اپیزود دوم که مقابل شجاعت لئونارد از نترسیدن، پاسخ میدهد «بدونی که دیگه میافته توی سرت. میفهمی که ژَستنی هست. مراحل ژَستن رو طی میکنی.کنجکاو میشی که تاثیرش رو بفهمی. بفهمی که چه لذتهایی داره. میری، میژَستی، یه دفعه، فقط برای اینکه امتحان کنی. بعد دیگه کلِ مسیرت رو تا خونه میژستی، میژستی، میژستی…»، ولی او با تشریح عمل ژستن و تکرار آن، در واقع لئونارد را علیه خود و نادانیاش از معنای ژَستن تحریک میکند تا دست به جنایت بزند!
اپیزودهای دیگر نیز چندان وضعیت بهتری ندارند و با بحثهای پوچ و بیحاصلِ شخصیتهایی سرشار از بلاهت، تماشاگر را کلافه میکنند تا برای اتمام نمایش و خروج از سالن لحظهشماری بکند. مثلاً در اپیزود سوم، مکالمه لئونارد و معشوقهاش (الناز شاهوردی) درباره اینکه زن چهطور در حال تبدیلشدن به زنی خانه بهدوش است، قصد دارد چه مفهوم یا احساسی را به مخاطب منتقل بکند؟! علاوه بر علاقه زن به برداشتنِ وسایل کهنه کنار سطلهای زباله یا تهمانده غذاهای دیگران از روی میز رستوران،که فقط بیانگر فقر اقتصادی جامعه آمریکا و تاثیرش بر زندگی اجتماعی طبقهای از مردم است، مسیر مکالمه آن زوج کاملاً رئالیستی و منطقی پیش میرود و کمترین نشانی از فانتزی در آن دیده نمیشود. با اینحال چنین زنی که نمیخواهد تغییری در سبک زندگیاش ایجاد بکند و موجب شرمندگی لئونارد میشود، محکوم به فناست!
در بخش بعدی، داستان اندکی بامزهتر میشود. زنی روی میز خانه، یک سفر دریایی را در خیال میپروراند؛ یک فانتزی ذهنی، و همسرش ـ لئونارد ـ را نیز در این بازی شبانه شریک میکند. وقتی زن گرفتار در قایقی پُرآب میان امواج طوفانی دریا از مرد میخواهد برای نجات جان سرنشینان، یک نفر را انتخاب بکند و به دریا بیندازد، طنزی ناشی از حماقت شخصیتها روی صحنه شکل میگیرد که البته اصلاً خندهدار نیست و حتا اصرار و اجبار زن برای نجات جان خود و دخترش در انتخاب بین آنها و مادرِ مرد، منجر به تراژدی غمانگیزی میشود، و مرد یک بار دیگر بهانهای برای جنایت مییابد! در اپیزود پایانی اما لئونارد دیگر دلیلی برای کشتن دخترش ندارد و با دروغهای هولناکش در روز تولد دختر، نقش بهترین پدر دنیا را ایفا میکند! اینجا هم خبری از فانتزی نیست و تماشاگر تنها میتواند به شوخی پدر در استتار هدیه تولد دل خوش بکند. در نهایت مونولوگ پایانی مرد روی تخت، مثل وصله ناجوری به اجرا چسبیده و ریتم نمایش را تا آخرین دقایق کُند و کِشدار میکند. به نظر میرسد اگر همه آنچه را به ضرب و زور کارگردانی آریو راقبکیانی روی صحنه میبینیم، در قالب متن کتاب بخوانیم و صحنه را هر طور دوست داریم تجسم بکنیم، ارتباط بهتر و بیشتری با جهان شل سیلور استاین برقرار میکنیم. اگر با ارفاق، فانتزیبودن نمایش «داری اونجا…» را بپذیریم، باید گفت انگار بیشتر به دنیای فانتزیهای سیاه و تاریک آثار «تیم برتون» قدم گذاشتهایم تا فانتزیهای بانمک و لطیف و دوستداشتنی سیلور استاین یا چنانکه زیرعنوانِ نام کتاب «تمامنخ»، این توقع را ایجاد میکند که با چند قطعه مفرح برای آدمهای وقیح روبهرو باشیم،که نیستیم.
از کارگردانی ضعیف و غیرخلاقانه نمایش که بگذریم، طراحی صحنه و لباس کار هم حرف تازهای برای گفتن ندارد. سردستهای سفیدرنگِ متعددی که روی دیوار کاشته شدهاند، جالبند اما منظور کارگردان/ طراح صحنه را به خوبی منتقل نمیکنند.
تنها نقطه قوت نمایش را باید بازی بازیگران دانست که گرچه نمایشنامه فضایی برای بروز خلاقیت بیشتر یا عبور از مرزهای فانتزی و تبدیلشدن به کاراکترهای کاریکاتورگونه به آنها نمیدهد، ولی بازیگران با انرژی بالا، مخاطب را به تماشای هنر بازیگریشان دعوت میکنند. بهادر باستانحق بر بیان و بدن و میمیک خود به خوبی مسلط است و بیننده را درگیر حالات روحی و فیزیکی شخصیت میکند. هر سه بازیگر زن (نسترن ابراهیمزاده، الناز شاهوردی، رابعه نیکطلب) نیز بازیهای قابل قبول و استانداردی ارائه کردهاند که مانع از لوثشدن نقشها و افتادن به دام کلیشههای تیپسازی میشود.
موسیقیهای نامتناسب نمایش از دیگر نواقص اجرای این اثرند. شل سیلوراستاین علاوه بر فعالیت به عنوان نویسنده داستانهای کودک و کارتونیست، موفقیتهایی در عرصه ترانهسرایی و آهنگسازی داشته است. او سال ۱۹۷۰ با آلبوم «پسری به نام سو» نخستین جایزه و سال ۱۹۸۴ با آلبوم «جایی که پیادهرو به پایان میرسد» دومین جایزه گرمیاش را در رشته بهترین آلبوم کودکان برنده شد. همچنین برای ساخت موسیقی فیلم «کارتپستالی از لبه پرتگاه» نامزد دریافت جایزه اسکار و گلدنگلوب شده بود. پس چرا وقتی نمایشی بر مبنای نوشتههای او روی صحنه میرود، از آهنگهای خودش به عنوان موسیقی متن استفاده نکردهاند؟!
نمایش «داری اونجا چیکار میکنی؟» تلاش بیثمریست برای تبدیل نمایشنامههای شل سیلور استاین آمریکایی به تئاتری برای دیدن، فهمیدن و لذتبردن؛ اتفاقی که عملاً در این اجرا نیفتاده تا همچنان لذتِ خوانش داستانها و نمایشنامههای این نویسنده، بیشتر از تماشای آثارش به صورت فیلم و تئاتر باشد.
There are no comments yet