به گزارش خبرنگار تئاتر صبا، تماشاخانه انتظامی در خانه هنرمندان این شبها محل اجرای نمایش متفاوت و ارزشمندی است با نام «بدل» به نویسندگی و کارگردانی «آهو امیرصمیمی». این کارگردان بیشتر به عنوان روزنامهنگار و منتقد ادبی شناخته میشود اما اکنون امیرصمیمی با اراده و انگیزهای قوی، نمایشی را به صحنه آورده که نخستین تجربه کارگردانی تئاتر او به شکل حرفهای و مستقل است. امیرصمیمی در نمایش خود ضمن اینکه به بررسی مسائل زندگی دوقلوها پرداخته، موضوع اهدای عضو را نیز در میان خانوادههایی که به نحوی درگیر این مسالهاند، دستمایه قرار داده است. مسعود ملکوتینیا، وحید الهویی و مژگان معقولی، بازیگرانیاند که در نمایش «بدل» به ایفای نقش پرداختهاند. آهو امیرصمیمی،که دانشآموخته ادبیات نمایشی و نمایشنامهنویس است و نوشتن را مهمترین عشق و علاقهاش در زندگی میداند، به بهانه نویسندگی و کارگردانی نمایش «بدل»، یادداشتی نگاشته و در اختیار ما گذاشته که میخوانید.
***
به عنوان یک کارگردان کار اولی گمان میکردم سختترین بخش ماجرا، توضیحدادن ذهنیاتت و منتقلکردن آن به بازیگر که نه، بلکه قانعکردن اوست؛که اساتید به ما هشدار نداده بودند باید پیش از هر چیز همه را قانع کرد تا پذیرای تو باشند، قبل از اینکه حتی بشنوند تو چه میگویی یا بخواهند ببینند قرار است چه بشود. بگذریم، دیدم که نه، این سختترینش نیست، پس باید پیداکردن سالن و باز قانعکردن آنها به قراردادبستن باشد،که اینجای کار هم باید حواست باشد که بر میز مذاکره، قدرت چانهزنیات در حد اعلا باشد و اگر نیست یکی را با خود ببری که مظنه دستش باشد، چون احتمالاً نرخ برای غریبه و آشنا فرق میکند. البته قسمت ما که نشد، چون از پس اجاره سالنهایی که باهاشان صحبت کردیم، بدون تخفیف حداقل نود درصد برنمیآمدیم. این وسط دوست خیرخواهی پیدا شد و دست ما را در دستان آسیه مزینانی گذاشت. راستش را بگویم امیدی نداشتم اما در کمال ناباوری، جلسهای گذاشتند و آخرش گفتند «سی دیماه اجرا و متنت را بفرست تا ببینیم چه کار میشود کرد».
دوباره بخواهم با شما صادق باشم، باز هم امیدی نداشتم و گمان میکردم قلابسنگ شدهام، در تمام طول جلسه سعی کردم آسیه مزینانی را آنالیز بکنم و مو را از ماست بیرون بکشم، باشد که دستم به نقطه تاریکی برسد. با اینکه جدی بود و قبل از جلسه حسابی من را از او ترسانده بودند اما آنجا احساس راحتی میکردم برخلاف جاهای دیگر. قیافهای جدی داشت و برخلاف تمام آن جدیت مهربان بود. پرسید «کار اولت است؟».
در سرم چرخید که «ای داد بیداد، بدبخت شدم! دیدی از اینجا هم رانده میشوم» و با سختی بلهای از دهانم بیرون پرید که به گوش خودم هم نرسید. وقتی لبخند زد و سر تکان داد، معلوم شد که شنیده. بلند شد و گفت برایش بفرستم و فرستادم و شد!
اما اشتباه میکردم، هیچکدام از اینها که گمان میبردم، سختترین بخش ماجرا نبود. حتی سالن خالی و پیداکردن روابطعمومی و توصیههای رنگ به رنگ برای فروش کار هم سختترین بخش ماجرا نبود و نیست. میدانستید که یکی از راههای پرفروششدن نمایشتان اینست که بلیت صندلیها را خودتان بخرید و بعداً بگویید به اصطلاح «سولدآوت» (sold out) شد؟ بار اول که این را به من گفتند صدایم را سرم انداختم که «من آمدهام تئاتر کار کنم» و چه و چه و چه، ولی دیدم زهی خیال باطل، اگر میخواهی در این چرخه دوام بیاوری باید تو را ببینند و راهش همان گزینههایی است که روی میز است و حالا دچار عذابوجدان میشوی و با خودت فکر میکنی نکند به این گزینهها متوسل بشوم و دیگران را به دیدن کاری بکشانم که دوستش ندارند،که البته دوست داشتهنشدن در ذات هنر است و تو باید طاقتش را داشته باشی. آیا من طاقتش را دارم؟! سختترین بخش ماجرا به نظرم همینجاست و نه چشمان خیره بازیگر که میدانی احتمالاً در دلش میگوید «ببین نمیداند!»، یا چشمهای وقزده صندلیهای خالی سالن و …
سختترین بخش ماجرا دوست داشتهنشدنت توسط کسانی است که یاد نگرفتهاند چطور به تو بگویند دوستت ندارند و به لطایفالحیلی میخواهند تو را کناری بکشند و ارشادت بکنند، باشد که به راه ذهن آنها ارشاد بشوی! و بعد هم میبینند که نه یاسین در گوش خر میخوانند و هرچه به تو میگویند فلانکار بهتر است و باید چنین و چنان بکنی و تو در مقابل با بدبختی تمام سعی میکنی با هزاران شکل و آیه قانعشان بکنی که احتمالاً تو را نفهمیدهاند یا اینکه مسیر ذهنیشان فرسنگها از تو دور است یا اینکه این ذهنیات توست برای نشاندادن ذهنیات خودشان، باید آستین بالا بزنید و چه کار به زندگی مردم دارند، آستین بالا میزنند و در یک اقدام کاملاً دوستانه، راساً اقدام سریع و گازانبری میکنند که نفهمیهای تو را اصلاح بکنند. آیا واقعاً اینها نفهمی کارگردان و نویسنده است؟ شاید باشد و شاید از اصل و اساس اشتباه کرده باشد که بعید است، چون احتمالاً قبل از به عرصهرسیدن کار با دو نفر بلدکار و عقلرس و باتجربه این کار مشورت کرده، فارغ از اینکه نتیجه چه هست و چه نیست! حتماً خطاهایی داریم که من یک نفر ادعایی برای ساختن شاهکار و کار بیعیبونقص ندارم و بضاعتم همین است که نشان دادهام و میدانم پر از کاستی است. اگر دلسوزی هست و نگرانی مشفقانهای، راهش احتمالاً دخالت نیست که یکی از آنها نوشتن است در هزار و یک تریبونی که وجود دارد. من خودم سالها بر فیلمها و تئاترها یادداشت نوشتهام و اگر جراتش را ندارید که خب نباید پشت سر کارگردان سعی در اصلاح کار و عوامل بیگناه و فلکزدهای بکنید که زیر دست آدم بیعرضهای افتادهاند،که اگر من جای او بودم! خب باشد، جای او باش و دست روی زانوی خودت بزن. بایست کار خودت را بساز و آنقدر شجاعت داشته باش که خودت را در معرض نقد دیگران قرار بدهی تا که آرام و در سایه بخواهی بیایی و کار دیگران را اصلاح که چه عرض کنم، به منجلاب بکشانی و پشت سرش … بگذریم!
آری، سر بزرگی که میگویند زیر لحاف است، همینجاست، دقیقاً همینجا! دوستانی که گمان میکنند از تو نسبت به کارت تسلط بیشتری دارند و باید به زور نجاتت بدهند. نقد خوب است اما راه دارد.
آخر و عاقبت، تنها یک چیز میماند و آن هم شوق است و این شعله هر چهقدر هم که در معرض باد سوسو بزند، چون از شیره جان نور میگیرد، شاید به این راحتیها نشود خاموشش کرد.
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است