به گزارش خبرنگار کتاب صبا، نلا لارسن (۱۹۶۴- ۱۸۹۱) رماننویس آمریکایی بود که بهعنوان پرستار و کتابدار فعالیت میکرد چند رمان و چند مجموعه داستان کوتاه منتشر کرد. اگرچه تولیدات ادبی او اندک بود اما توسط معاصرانش به رسمیت شناخته شد.
در قرن بیستم، زمانی که مسائل مربوط به هویت نژادی و جنسی مورد مطالعه قرار گرفت، علاقه به نوشتن در او به جریان افتاد، آثار او موضوع مطالعات آکادمیک متعددی بودهاند و اکنون او را بهعنوان «نه تنها رماننویس برتر رنسانس هارلم، بلکه بهعنوان یک شخصیت مهم در مدرنیسم آمریکایی» مورد تحسین قرار میدهند.
آمریکای اوایل قرن بیستم از لحاظ پذیرش مسائل نژادی و زنان تفاوتهایی با آمریکای کنونی داشت، جهان در این زمینه تغییر کرده است و امروزه جهان آزادتری را تجربه میکنیم و اگرچه این مسائل حذف نشده اما تا میزان زیادی نسبت به گذشته پذیرفته شدهاند، احترام امروزه جوامع به رنگینپوستان و زنان برای تلاشهای افرادی نظیر نلا لارسن است که جهان داستانی خود را وقف این موضوعات کردهاند.
علاوه بر «باتلاق شنی» از دیگر آثار نلا لارسن میتوان به کتاب «نقاب» اشاره کرد که قصه جذابی دارد؛ آمریکا، دهه ۱۹۲۰، آیرین و کِلر زنان دورگه آفریقاییتبارند که در ظاهر هیچ نشانی از سیاهپوستی در خود ندارند. این ۲ همبازیِ دوران کودکی، پس از سالها بیخبری از هم، اتفاقی یکدیگر را ملاقات میکنند. کلر، به لطف ظاهر بلوندش، خود را سفیدپوست جا زده است و با مردِ سفیدپوستِ ثروتمندی که از سیاهان نفرت دارد، ازدواج کرده است. او که در ابتدا برای استفاده از مزایای سفیدپوستی چنین نقابی میگذارد، اکنون خواهان برداشتن این نقاب و بازگشت به جماعت سیاهپوستان است. پس هرگاه شوهرش به سفر میرود، او مخفیانه به جمع سیاهپوستان میآید.
در میهمانیهای شبانه محله هارلم و جشنها و مراسم سیاهپوستان، همه مجذوب چهره زیبا و شخصیت دوستداشتنی کلر میشوند و رابطه او با دوستان و شوهر سیاهپوست آیرین بسیار صمیمانه میشود. پس از چندی سوءظنی زندگی آیرین را به جهنم تبدیل میکند. آیا بناست آیرین سرانجام از اضطراب دردآور هفتههای گذشته رها شود؟ یا قرار است اضطرابی بیشتر و بدتر در راه باشد؟
رمان «باتلاق شنی» نگاه متفاوتی به لایههای زندگی بخشی از سیاهپوستان در آمریکا دارد. داستان اینگونه آغاز میشود: «هلگا کرین در اتاق خود که در آن ساعت، ساعت هشت شب، در تاریکی ملایمی فرو رفته بود تنها بود. فقط چراغ مطالعهای که حباب بزرگ سرخ و سیاهش نورش را کم میکرد بر فرش چینی آبی رنگ، بر جلد درخشنده کتابهایی که از روی قفسههای دراز پایین آورده بود، بر صفحههای سفید کتابی که انتخاب و باز کرده بود، بر کاسه برنجی درخشانی که پر از گلهای لادن رنگارنگ روی میز کوتاه کنار او بود و بر حریر مشرق زمینیای که چهار پایه جلوی پاهای لاغرش را پوشانده بود حوضچهای از نور درست میکرد. اتاق راحتی بود که با سلیقهای نامعمول و بسیار شخصی مبله شده و طی روز غرق در نور افتاب جنوب بود.»
در بخشی از کتاب میخوانیم: «ذهنش وقتی به پناهگاهی که مذهب در اختیارش گذاشته بود، بازگشت، تقریبا آرزو کرد که کاش این پناه تنهایش نگذاشته بود. توهم بود. آری. اما بهتر بود، بسیار بهتر از این واقعیت هولناک. مذهب، بهرغم همهچیز، فواید خود را داشت. قدرت درک را کرخت میکرد. از زندگی عریانترین واقعیتهایش را میزدود. مخصوصا برای فقرا ــ و سیاهان ــ فواید خود را داشت.
برای سیاهان. سیاهپوستان.
و هلگا به این نتیجه رسید که این همان چیزی است که کل نژاد سیاه در امریکا دچار آن است، این ایمان احمقانه به خدای سفیدپوستان، این اعتقاد کودکانه به جبران کامل همه بدبختیها و محرومیتها در «جهان دیگر». اعتقاد راسخ ساری جونز به اینکه «تو اون دنیا همه پاداش میگیریم» به یادش آمد. و ۱۰ میلیون آدم درست به اندازه ساری از این اطمینان داشتند. چقدر خدای سفیدپوستان به اینکه اینقدر خوب آنها را دست انداخته بود میخندید!
هلگا کرین دورگه ای تحقیر شده بود اما چیزی درونی، نوعی احساس نیرومند و ناکاویده وفاداری به نیاز ذاتی نژادشان به زیبایی، به او میگفت که رنگهای روشن برازنده هستند و آدمهای تیره پوست باید زرد، سبز و قرمز بپوشند مشکی، قهوهای و خاکستری برای آنها ویرانگر است و در واقع مایههای درخشنده پنهان شده در زیر پوست تیرهشان را نابود میکند، یکی از زیباترین صحنههایی که هلگا در تمام عمرش دیده بود، دختر سیاهپوست تیرهای آراسته به پیراهن نارنجی روشن بود، از خود پرسید چرا هیچکس کتابی با عنوان تقاضایی برای رنگ نمینویسد؟
این مردم با صدایی بلند درباره نژاد وراجی میکردند، درباره بیداری نژادی، درباره غرور نژادی و با این حال دل انگیزترین جلوههایش عشق به رنگ، لذت حرکات ریتمیک، خنده بی آلایش و بی اختیار را سرکوب میکردند.
سازگاری و طراوت و سادگی همه ضروریات زیبایی معنوی این نژاد بودند که آنها برای نابود کردن نشانشان میدادند.»
سهیلا انصاری
2 دیدگاه