کیوان با هیجان با من تماس گرفت. باهم در کافه نادری؛ ساعت ۴ بعد از ظهر قرار گذاشتیم که من نیم ساعت دیرتر رسیدم. کیوان هم منتظرِ من نمانده بود و قهوهاش را خورده بود. بهش گفتم: صبر که نکردی برای رفیقات، بذار من هم یک قهوه بخورم! گفت: نه! بیا بریم باید یه چیزِ مهم بگم. خیلی ازش ناراحت شدم. هوا ابر شده بود؛ تا خیابان وصال شیرازی بدون هیچ حرفی پیاده رفتیم. هوا آفتاب شد و انگار نه انگار هوا قبلش ابری بود و منتظر باران بودیم.
گفتم چی شده که اینقدر هیجان زده شدی؟ این روزها خیلی تغییر کردی، چیزی میزنی؟
کیوان گفت: دیشب، من آخرین مراجعهکنندهی رواندرمانگرم بودم.
بهش گفتم: تو ۱۰ ساله میری رواندرمانی؛ چرا خوب نمیشی؟
کیوان بیتوجه به من؛ حرفش رو تکرار کرد. دیشب من آخرین مراجعه کنندهش بودم. دکترم جلسهای داشت و سریع وسایلاش را جمع کرد و با روانپزشک دیگری که رفیقاش بود؛ از مطب آمدند بیرون!
گفتم: خب؟
تا آسانسور برسه طبقه چهارم؛ اینطوری شد که سهتایی باهم سوار آسانسور شدیم! تا رسیدن به پارکینگ چندثانیه طول میکشید. رفیقِ دکترم به او گفت: تو چرا پیش استاد صناعی هنوز میری؟ اون که اصلا بهت توجهی هم نمیکنه. خودآزاری داری؟ چی میخوای دیگه یاد بگیری؟
کیوان بهم گفت: استاد صناعی خیلی روانکاو و پزشک باسواد و خبرهای هست، حتی توی انگلیس هم شناخته شدهاس! الان هم ۸۰ سالش هست و زمانی استادِ دکترِ خودش بوده و تا همین الان هم با دکتر صناعی در تماس هست و از او راهنمایی میگیره. بعد دربارهی اون چند ثانیه که تو پارکینگ بود؛ تعریف کرد که چند ثانیه دیگه میرسیدیم پارکینگ و کیوان هم حواساش نبود که همکف پیاده میشه نه پارکینگ!
گفتم: خب این چه اتفاق خاصی هست که منو تا اینجا کشوندی توی این ترافیک؟ تازه صبر هم نکردی باهم یه چیزی بخوریم!
کیوان گفت: دکترش در جوابِ رفیقش که بهش گفته بود استاد صناعی که بهت توجهی نداره؛ مگه خودآزاری داری؛ گفته بود: برای اینکه تحمل دیده نشدن داشته باشم. رسیدیم پارکینگ و من برگشتم همکف و سوار ماشینم شدم.
«تحمل دیده نشدن»…
کیوان بهم گفت: خیلی این جمله به دلم نشست؛ خیلی بهش فکر کردم. من عاشق بازیگری هستم و نقشهای کوچیکی هم تا حالا بازی کردم، تئاتر کار میکنم؛ اینور و اونور میرم تست بازیگری اما هیچوقت اونطور که باید؛ دیده نشدم.
یعنی کارگردانها انگار کور شدند! یه کارگردان نشد بعد اجرا به من بگه بیا تو فیلم یا سریال من بازی کن. تستهایی که میدم؛ ۹۸ درصد دیگه ازشون خبری نمیشه. با خودم میگم تشویقِ مردم بعد از اجرای تئاتر به چه دردم میخوره؟ چه فایده اینهمه تلاش میکنم و میرم تست میدم؟ تهش کجاست وقتی دیده نمیشی؟! که خیلی «غیرمنتظره» توی «آسانسور» این جمله رو از دکترم شنیدم. «تحمل دیده نشدن»!
دکترِ من حدود ۶۰ تا مراجعهکننده ثابت داره. هم از ایران و هم خارج از کشور. میفهمی چی میگم؟
گفتم: نه نمیفهمم. صبر نکردی من برسم تا باهم چیزی بخوریم. تکخور…
کیوان گفت: دکترِ من آدم موفقی هست توی کارش، اما استاد صناعی هیچوقت نشده تشویقش کنه و بگه آفرین! اما دکترم هنوز میره پیش استادش و روند درمان مراجعینش رو بهش میگه و برای بعضیهاشون کمک و راهنمایی میگیره.
به کیوان گفتم: میشه آخرشو همین اولش بگی؟ پاهام درد گرفت اینقدر راه رفتیم و وایسادیم؛ تازه صبر نکردی باهم چیزی بخوریم…
کیوان گفت: کرک و پرت نریخت؟
گفتم: نه! دیوانه شدی؟
کیوان گفت: اون چند ثانیه که توی آسانسور بودم به اندازهی صدتا جلسه رواندرمانی روی من اثر گذاشت… اینکه دکترم کارش رو میکنه، موفق هم هست اما تحمل این رو داره که استادش این موفقیتهاش رو نبینه. کارش رو میکنه و ادامه میده. الان که خودش چهل و خوردهای سالش هست؛ مطب داره اونم با کلی آدم که میان پیشاش و روند درمان خوبی رو میگذرونند. دکترم ادامه میده…
خب منم با خودم گفتم اون تماشاگرهایی که برای من دست میزنند؛ بازی خوب من رو دیدند. اون چند نفرِ کمی که تو خیابون منو میشناسن بازی خوب من رو دیدند؛ با اینکه نقشهام هم زیاد نبوده! اما دیگه میخواستم ول کنم همه چی رو… خسته بودم… الان هم خستهام. اما منم دیده شدم؛ همون تمشاگرا، همون آدمهای رهگذر! هرچقدرم کم باشن، منو دیدن… خب بالاخره نوبت منم میشه. شاید منم مطبِ بازیگریم رو توی چهل سالگی زدم و کلی طرفدار پیدا کردم!
کیوان بهم گفت: خیلی حالم خوبه با اینکه کلی حالم گرفتهست. منم باید تحمل دیده نشدن داشته باشم و ادامه بدم. تهش که خودم دارم خودم رو میبینم. این که دارم تلاش میکنم. خودم که خودم رو میبینم، نمیبینم؟ با امیدواری و گاهی با نا امیدی، امیدوارانه ادامه میدم!
اگر بشینم غصه بخورم همش، بگم ولش کن، نمیشه، خب معلومه که نمیشه! اگر ادامه بدم و خودم حواسم به خودم و همین آدمهایی که برام دست میزنند و همون آدمهای کمی که منو میشناسن باشه، برای منم اتفاق میفته. بعدش مگه میشه خدا نبینه؟ مگه اصلا نباید اول و آخرش خدا ببینه؟ خدا تنها کسی هست که مطمئنم میبینه و تنها کسی هست که بهش اعتماد دارم. باید ادامه بدم…باید تحمل دیدن نشدن رو داشته باشم.
کیوان با خنده گفت: خدایی باحال نیست؟ دکترم ۶۰ و خوردهای مراجعهکننده ثابت داره که دارن درمان میشن، آدم موفقی هست اما استادش که خیلی آدم مهم و باسوادی هست؛ اصلا تشویقش نمیکنه. دریغ از یک «آفرین»!
به میون حرفش پریدم و گفتم بسه بابا…! این حرفات رو هیچکدوم نفهمیدم. بعد اومدم یه مزه بریزم و بهش این دیالوگِ مهران مدیری تو فیلمِ «دایره زنگی» رو گفتم:« تو تا دیروز وایمیسادی جلو آسانسور میگفتی دربست! میخوای به من چیزی یاد بدی؟!» فکر کردم خیلی بامزهس الان اینو بگم…
اما کیوان اصلا نگاهم نکرد و توی حال خودش نبود و زیر لب میگفت: گر مرد رهی میان خون باید رفت…گر مرد رهی میان خون باید رفت…گر م…ر…د…
بدون خداحافظی از هم جدا شدیم و من رفتم کافه توی همون خیابون وصال! یه قهوه لاته سفارش دادم و با خودم گفتم این کیوان دیوانه شده، یعنی چی آخه؟ بعد گفتم بذار این چیزی که زیر لب میگفت رو سرچ کنم. از کل حرفای مزخرفاش فقط همون چیزی که زیر لب گفت نظرم رو جلب کرد. سرچ کردم دیدم یه مصرعی از یک شعر هست.
شاعرش عطار نیشابوری بود و کاملش این بود:
گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به ره در نه و از هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
قهوهام رو خوردم و دوباره یادِ دیالوگ مهران مدیری افتادم. به نظرم اون موقع خیلی بامزه بود با اینکه کیوان توجهی نکرد و من رو ندید… خدایی بامزه بود؛ نبود؟ آره بود. خودم میدونم که بود.از کافه که اومدم بیرون، دوباره هوا ابری شده بود اما دیگه داشت نَمنَم باران هم میومد. تا رسیدم خونه بارون کل خیابونها رو خیس کرده بود.
نویسنده و طراحی متن: فرید اخباری
There are no comments yet