عاشقانه مجید و مریم؛ وقتی همگی ممنوع‌الملاقات بودیم! | پایگاه خبری صبا
امروز ۳۰ شهریور ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۱۹
تالارِ داستان صبا

عاشقانه مجید و مریم؛ وقتی همگی ممنوع‌الملاقات بودیم!

نظر همه‌ی آن‌هایی که سرطان روح داشتند؛ جلب شد...

تالارِ داستان صبا

کیوان از کنارِ بیمارستان اعصاب و روان رد می‌شد. با خودش گفت، بروم و خودم را بستری کنم. وقتی داشت این قصه را برایم تعریف می‌کرد؛ پرسیدم چرا؟

کیوان گفت: حس کردم دچار یک یاس فلسفی شدم. به او گفتم: بستری شدن که الکی نیست! معاینه می‌کنند.

کیوان برام تعریف کرد: رفتم توی بیمارستان و گفتم می‌خوام بستری شم. دوتا رزیدنت برای معاینه اومدن و اطلاعات اولیه ازم گرفتن و گفتند چی شده؟ بهشون گفتم من یک عقابم و کسی باور نمی‌کنه. من فقط بال‌هام پنهانه! هیچکس نمی‌تونه بال‌های من رو ببینه. رزیدنت‌ها بین‌ش سوال‌هایی می‌کردن و من یک دفعه صندلی را برداشتم و پرتاب کردم به دیوار و فریاد زدم هیچوقت از یک عقاب اینقدر سوال نکنید. درجا برام نامه‌ی بستری رو نوشتند!

خیلی تجربه‌ی سخت اما جالبی بود.

از کیوان پرسیدم چی شد حالا یاد این افتادی. برام هیچوقت این موضوع رو تعریف نکرده بودی!

کیوان گفت: اونجا چیزای جالب زیاد بودن. مردم فکر می‌کنن اونایی که بیمارستان اعصاب و روان بستری هستند؛ دیوونه‌اند. اونا فقط حالشون بده! مثل همه! فرقشون اینه که اونا سرطان روح دارند. میفهمی چی می‌گم؟

گفتم: نه نمی‌فهمم.

کیوان گفت: بیشتر از این هم ازت انتظار نمی‌رفت، تو هم یه دیوونه مثل بقیه مردم!

به کیوان گفتم یک جلسه دارم ساعت ۴ اگر می‌خوای چیزی بگی زودتر بگو در حد ده دقیقه! دیرم شده.

کیوان دوباره شروع کرد به تعریف کردن: چون وقتت کمه، یه چیز کوتاه می‌گم. موقعی که من خودم رو بستری کردم؛ کرونا بود و همگی ممنوع‌الملاقات بودیم. ما توی بیمارستان یه تایم‌هایی به قولی میشه گفت زنگ تفریح داشتیم و همگی در هر بخشی که بستری بودن، میومدن حیاط. مردانه جلوی حیاط و نزدیک نگهبانی بود و خانم ها پشت حیاط بودند. دیرت میشه وگرنه بیشتر از اتفاقات زنگ‌های تفریح می‌گفتم.

مردها و خانم‌ها اجازه نداشتند از اون طنابی که بین‌شون گذاشته بودن عبور کنند و کنار هم باشند.

یه روز یه خانمی داشت گُل می‌چید. از درخت‌های حیاط بیمارستان. خیلی سراسیمه و مضطرب! اسم‌ش مریم بود.

شوهرش مجید دقیقا دمِ در ورودی بیمارستان بود و اومد داخل. هیچکدام؛ نمی‌دونستیم که اسم‌هاشون چیه. بعدا فهمیدیم.

به میان حرفش پریدم و گفتم: باید برم. کیوان توجهی نکرد و ادامه داد:

مجید اومد نزدیک نگهبانی حیاط و نگهبان بهش گفت: بفرمایید آقا!

نظر همه‌ی اونایی که سرطان روح داشتند؛ جلب شد، به جز چند نفری که گوشه‌های حیاط بودن و در فکر بودند.

مریم دست تکان می‌داد و فریاد زد: مجید…مجید…! دستِ گل‌هاش رو جمع کرده بود. می‌خواست بیاد سمت مجید.

مجید که دید نگهبانی اجازه نمی‌ده از همان دور، دستی برای مریم تکان داد و دور شد. اما مریم فریاد می‌زد: مجید…مجید…و دست گل‌هایش را با دستش بالا گرفته بود و تکان می‌داد.

مریم گفت: بذارید بیاد! فقط یک دقیقه. مریم بی‌قرار باز هم مجید را صدا می‌زد و مجید رسیده بود دمِ در ورودی بیمارستان تا برود اما نگاهش به حیاط بود. اون حیاط پشتی که حالا مریم رو خیلی واضح نمی‌تونست ببینه! مریم از دور شبیه یک نقطه‌ی بزرگ و تار شده بود!

یکهو همه‌ی مردهایی که سرطان روح داشتند؛ فریاد زدند: مجید بیا…مجید بیا…نگهبان مضطرب شد. یک سری دیگه فریاد زدند: مریم بیا…مریم بیا…بذارید بیاد..بذارید بیاد…

همه چیز از کنترل خارج شد. تمام این صحنه‌ها که برایت تعریف می‌کنم مثل صحنه‌های آهسته جلوی چشمم رژه می‌رفت.

مریم از اون طنابی که مردانه و زنانه رو جدا می‌کرد؛ با دسته گلی که بر دست چپش بود پرید و به حیاط جلویی اومد و دوید.

مجید با فریادهایی که صدایش می‌زدند؛ دوید سمت حیاط.

مریم و مجید دویدند و هم رو از نزدیک دیدند. تنها چیزی که مانعشون بود. درِ فلزی قطوری بود که برای ورودی حیاط گذاشته بودند. همه مردها و زن‌ها از اون پشت حیاط دست زدند و تشویق می‌کردن: مَریم..مَریم…مَجید…مَجید…

مریم از لای میله‌های قطور گل‌ها رو داد به مجید…مجید دست‌های مریم را بوسید…مریم به مجید گفت: زود خوب میشم، باشه؟

بعضی‌ها گریه‌شون گرفت. مجید و مریم هم اشکشون جاری بود. مجید گفت: معلومه که خوب میشی عزیزم. مریم می‌خواست به دست مجید بوسه بزند. میله‌های حیاط مانع در آغوش گرفتن بود. مجید و مریم هی دست و اون دست می‌کردن و دست‌های هم را غرق بوسه و عشق کردند.

هنوز همگی دست می‌زدیم و نگاه می‌کردیم. اوضاع به کنترل درآمد. مجید رفت، مریم رفت حیاط پشتی و تا زمانی که برای هم مثل یک نقطه از فاصله دور بشن به هم دیگه نگاه می‌کردند.

ما هم نگاه می‌کردیم. انگار اون لحظه همگی حالشون خوب شده بود. همون دو سه دقیقه. کل چیزی که گفتم برات شاید؛ سه دقیقه طول کشید!

زنگ تفریح خوبی بود. مریم و مجید دو سه دقیقه سرطان روحی همه رو خوب کردند…چه لحظه‌ای…چه عشقی…مجید می‌دونست مریم دیوونه نیست! منتظرش بود. مریم هم بهتر میشه حالش…قرار نیست حال ما همیشه خوب باشه، ولی میشه که بهتر باشیم…

کیوان همه‌ی اینا رو تعریف کرد و من تاکسی اینترنتی‌ام رسید. از او خداحافظی کردم و رفتم. اون نشست روی مبل و زیر لب مثل اینکه بخواد ذکر بگه، می‌گفت: مریم…مجید…مریم…مجید..

وقتی سوار تاکسی شدم با خودم داشتم فکر می‌کردم شبیه کدام حیوان هستم. کیوان که عقاب بود، من چی هستم؟ شاید اسب. اسب‌ها را دوست دارم…

راننده موزیک مرا ببخش علیرضا قربانی را پلی کرد…

 

نویسنده: فرید اخباری

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است


جدول فروش فیلم ها

عنوان
فروش (تومان)
  • تگزاس۳
    231/063/671/400
  • تمساح خونی
    168/255/197/250
  • مست عشق
    120/024/440/750
  • خجالت‌نکش۲
    83/565/115/200
  • پول و پارتی
    75/236/463/500
  • سال گربه
    64/591/860/000
  • قیف
    16/316/080/500
  • یادگار جنوب
    12/104/059/550
  • ملاقات با جادوگر
    10/154/125/000
  • مفت بر
    9/605/872/500
  • ساعت 6صبح
    6/682/846/250
  • قلب رقه
    6/682/092/000
  • شهرگربه‌ها۲
    5/039/137/000
  • در آغوش درخت
    4/758/831/500
  • شه‌سوار
    2/867/932/500
  • روزی روزگاری آبادان
    2/689/395/000
  • آغوش باز
    691/497/500
  • کارزار
    189/070/000
  • سودابه
    128/322/500
  • لختگی
    25/100/000