به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، پژند سلیمانی نویسنده کتاب «شاید برگردم» و نمایشنامه «سه قطعه سرسام آور» در یاداشتی که در اختیار صبا قرار داده از غمها و مشکلات افغانستان و مردمش گفته است؛ مردمی که بار دیگر اسیر طالبان شده اند.
متن این یاداشت را در زیر میخوانیم:
«داریم درون حفره تاریک و تنگ تاریخ سقوط میکنیم، فرو میرویم. آنجایی که دیگر امکان بازگشت و نیمنگاهی به گذشته و نور هرچند کمجان، وجود ندارد. آنجایی که «امکان»، تنها سیاهی مطلق پیشروست. «امکان»، تنها یک واژه پرت، متعلق به گذشتهای که بهنظر دور میآید. بسیار دور.
در میانه سقوط صدای کسی به گوش میرسد: «هرات سقوط کرد.» شبیه صدای اودین است.
و صدایی دیگر: «افغانستان دارد سقوط میکند.»
برای اودین پیامی میفرستم. تیک نمیخورد. دیده نمیشود. تا جایی که ازش خبر دارم کابل است. خانه پدرش.
هزاران ویدیو از اشکها، ترسها، فرارها. هزاران ویدیو از یک تاریکی منحط و گسترده که دارد نمنم راه باز میکند و روی تصاویر زنها و سردمداران اسبق را میپوشاند. تصویر زنی روی مغازهای پوشیده میشود. حجاب مادری روی صورت فرزندش کشیده میشود. پدری کلاهش را روی صورتش خیس از اشکش میگیرد و میدود. میدوند. پوشیده و پنهان. انگار که وجود نداشتهاند. انگار که اصلا این بخش تاریخ و این تکه از جغرافیا وجود نداشته است. آنها ترسیدهاند. آنها ترسیدهاند. ترسیدهاند و این ترس مسریتر از هر ویروسی دارد از میانه مرزهای قراردادی میگذرد. شهربهشهر طی مسیر میکند و مستقیم درون قلب ما پناه میگیرد. قلب ما؟ چه جایی بهتر از قلب همسایهای دردآشنا؟ آهای همسایه! فریادهایت را به باد بسپار، با خاطرات و آزادی اندکی که برای خودت انباشته بودی. بگذار درون قلبم جایی برایت باز کنم. برای تو، تصویرت، اشکهایت و دردهای آشنایت. آهای همسایه! صدایم درون تاریکی سقوط از من پیشی میگیرد و فرو میرود.
به صدای ویدیوی صحرا کریمی گوش میدهم. نمیبینم. ضربات دوربین بر روی پارچه و شهر و آدمها، دلهره را بیشتر به جانم میاندازد. گوشی را میچسبانم به گوشم ببینم چه میگویند. در میان وحشت صدای صحرا، خندههایی بیخیال بهگوش میرسد. گویا خیلیها ککشان از این تغییر نگزیده. از این جانشینی، از این بودنهای جدیدی که میدانیم، بارها تاریخ ثابت کرده است، که پشتبندش نبودنهای بسیاری را برایمان و برایشان به ارمغان میآورد. سیاهیهای بیشرمی که وقت و بیوقت و حق و ناحق تنها میپوشانند و شهر را میبلعند. ترس، قبل از ویدیوها به ما رسیده است. ترس از طالب، ترس از مهاجرت، ترس از افکار بسته بومیانی که امکان بدرفتاری و پس زدن مهاجران را از پستوی سیاه ذهنشان بیرون میکشند. ترس از میزبان بدی بودن. ترس از جا باز نکردن برای نشستن کسی دیگر در این حاشیهنشینی جهنم. آهای هموطن! کنارتر برو! بگذار جایی برای این همسایه باز کنیم. او داغ دیده است. او مثل من، جنس من و ما است و درد ما را میفهمد. ریشه واژه درد درون تاریخمان یک جا تنیده و یک جا پا گرفته است. برای او اینطور آواره بودن، اینطور ترسها غریب نیست. همانطور که برای تو. برای ما.
اودین برایم ویدیویی میفرستد. قرار بود با هم فیلمی ضبط کنیم. متنش را من نوشته بودم. بهم میگوید: «پژند جان بعید میدانم دیگر بشود توی خیابان فیلم گرفت. از همین خانه برایت میفرستم.»
میگویم: «مهم نیست. بیا. فقط بمان و بیا.» دستهایم را توی تاریکی از هم باز میکنم. تاریکی با همه ترسهایش توی آغوشم میدود و ازم رد میشود.
میگوید: «من هم همینها را به عزیزانم میگویم. به کابل. به هرات هم گفتم که نشد.»
دوباره توی پیامی دیگر مینویسد: «نشد!»
می شنوم کابل را گرفتهاند. میشنوم که گرفتهاند. پرت میشوم. حالا آنقدر تاریک است که من دیگر من نیستم. در این تاریکی، من میتواند هر کسی باشد. من میتواند نبودن هم باشد. میتواند مرگ هم باشد. هر چیزی در این تاریکی ممکن است. دستم را دراز میکنم و هوایی که میتواند تنهایی کس دیگری باشد را نوازش میکنم.
اودین میگوید: «ما داریم میآیم.» و صدایش توی ویسی که برایم فرستاده بالا پایین میشود. مثل صدای صحرا کریمی وقت فرار. ضربههای محکم گوشی روی پارچه و شهر و آدمها. درون تاریکی دست دراز میکنم. تصویر خیالی دخترکان کوچک افغان را به سینه میگیرم، میفشارم. اشکهایشان در خیال سینهام را خیس میکند. افغانستان را، تهران را، شهرهای لبالب سیاهی را در آغوش میکشم. دستهایم کش میآیند. قد تمام سرزمینها. قد تمام خاور سیاهزاد. قد تمام این روزها. آغوشم کش میآید. همه را میبلعم. همه را درون سینه خود جا میدهم و درون تاریکی سقوط میکنم. سعی میکنم تصویر مردی که از هواپیما روی زمین افتاد را هم بر دوش بگیرم. میان زمین و هوا میگیرمش. میدویم.
صدای اودین است یا کس دیگری که میگوید: «کی به آخرش میرسیم؟» میخواهم بپرسم: «آخر چی؟ سیاهی؟» نمیپرسم.
حاشیهنشین جهنم، آخری ندارد. همانطور که انگار ابتدایی در کار نبوده است. همانطور که هیچکس دلش نمیخواهد از ابتدا و علتش حرف بزند. لعنت هم نمیفرستم، دست برای کمک گرفتن دراز نمیکنم. خیری نرسیده و نخواهد رسید. اس اُ اسی در کار نیست.
صدای خودم را میشنوم که میگویم: «ماییم و ما.» و میدانم اگر هر کجای دیگر تاریخ هم اینطور نشسته بودیم و نظارهگر اتمام یک تاریخ میماندیم، هیچکس در هیچ سازمانی به دادمان نمیرسید. حالم از اداهای انسان دوستانه کسانی که مُهر علت روی پیشانیشان خورده، بههم میخورد. حالم از سکوت مطلق جهانیان. سکوت محض این تاریکیِ پیشرونده.
برای اودین میفرستم: «بخون! یه چیزی بخون.»
و ویس او برایم به سرعت سقوطمان ارسال میشود: «سرزمین من.»
و ما میان تاریکی موزون، به سمت پایانی ناشناس، درون تاریکی مطلق فرو میرویم.»
انتهای پیام/
There are no comments yet