سال ۱۴۰۰ بود که نشر «ماهی» کتاب «داستان ملالانگیز» آنتون چخوف را با ترجمهی آبتین گلکار منتشر کرد و اکنون به نوبت چاپ نهم رسیده است.
از یادداشتهای یک مرد سالخورده
روز من با ورود زنم آغاز میشود. او با دامن، موهای ژولیده، ولی دست و روی شسته، و با بوی عطر گل و قیافهای وارد میشود که انگار اتفاقی آمده و هر بار هم یک جمله را تکرار میکند: «ببخشید، من فقط یک لحظه… باز هم خوابت نبرده؟»
سپس چراغ را خاموش میکند، نزدیک میز مینشیند و شروع میکند به حرفزدن. من پیشگو نیستم، ولی پیشاپیش میدانم که صحبت او دربارهی چه موضوعی خواهد بود. هر روز صبح همین است.
معمولاً پس از آنکه با نگرانی جویای سلامتیام میشود، ناگهان به یاد پسرمان میافتد که در ورشو خدمت افسری میکند. بیستم هر ماه که بگذرد، ما پنجاه روبل برایش میفرستیم.
این موضوع اصلی صحبت ماست. زنم آه میکشد: «البته این برای ما سخت است، ولی تا وقتی او درست و حسابی روی پای خودش نایستاده، وظیفه داریم کمکش کنیم. پسرک در مملکتِ غریب است و مواجبش زیاد نیست…
ولی اگر میخواهی، میتوانیم ماه آینده به جای پنجاه روبل چهل تا برایش بفرستیم. نظرت چیست؟» تجربهی هر روزه میتوانست زنم را به این نتیجه برساند که صحبت دائم دربارهی هزینهها موجب پایینآمدن آنها نمیشود، ولی زن من تجربه را به رسمیت نمیشناسد و هر روز صبح بدون استثنا هم دربارهی پسرمان صحبت میکند، هم دربارهی اینکه شکر خدا قیمت نان پایین آمده، ولی قند دو کوپک گران شده، و همهی اینها هم با لحنی که انگار دارد خبر تازهای را به اطلاع من میرساند.
من گوش میدهم و بیاراده سر تکان میدهم و احتمالاً به دلیل بیخوابی دیشب، افکار غریب و بیموردی به سرم هجوم میآورد. به زنم نگاه میکنم و مثل بچهها حیرتزده میشوم. با سردرگمی از خودم میپرسم: واقعا این زن پیر و چاق و دستوپاچلفتی، با این حالت ابلهانه و دغدغههای پیشپاافتاده و نگران یک لقمه نان، با نگاهی که فکر همیشگی به قرضها و نیازها بیفروغش کرده، زنی که فقط میتواند دربارهی هزینهها حرف بزند و فقط ارزانی میتواند لبخند بر لبش بنشاند، این زن واقعا زمانی همان واریای باریکاندامی بوده که من عاشقانه دوستش داشتم؟
دوستش داشتم به خاطر تیزهوشیاش، به خاطر روح پاکش، زیباییاش، و همانند عشق اتللو به دِزدِمونا، به خاطر «همدردی»اش با علم و دانش من؟ واقعا این همان واریا، زن من، است که زمانی پسری برای من زاییده بود؟
There are no comments yet